به گزارش شهرآرانیوز، در کابل، فرمانروایی از تبار ضحاک به نام مهراب حکومت میکرد. همزمان، در ایران منوچهر بر تخت پادشاهی نشسته بود. مهراب همسری خردمند به نام سیندخت و دختری زیباروی به نام رودابه داشت.
روزی زال، فرمانروای زابل، قصد سفر به کابل کرد. مهراب که آوازه زال را شنیده بود، او را به مهمانی دعوت کرد؛ اما زال این دعوت را نپذیرفت، چراکه مهراب بتپرست بود و بیم سرزنش پدرش، سام، را داشت. با این حال، مهراب در خانه از زال به نیکی یاد کرد و همین سخنان، جرقه عشقی بزرگ را در دل رودابه افکند.
سرنوشت چنان رقم خورد که رودابه با یاری کنیزانش توانست زال را از نزدیک ببیند و میان آن دو عشقی ژرف شکل گرفت. زال ماجرا را در نامهای برای سام نوشت و سرانجام رضایت پدر را به دست آورد. این خبر خوش بهواسطه زنی به رودابه رسید و او نیز در پاسخ، هدایایی برای پیامآور فرستاد.
اما این دیدار پنهانی از چشم سیندخت دور نماند. مادر، که به زن بدگمان شده بود، حقیقت را از رودابه جویا شد و دختر، بیپرده از عشق خود گفت. سیندخت، زن را آزاد کرد، اما نگران پیامدهای این دلدادگی شد؛ چراکه میدانست خشم منوچهر و خطر جنگ، کابل را تهدید میکند.
وقتی مهراب از ماجرا آگاه شد، خشمگین گردید و حتی قصد جان دختر را کرد، اما سیندخت با خردمندی مانع شد و پیام رضایت سام را به او نشان داد. با این حال، با رسیدن خبر عشق زال و رودابه به گوش منوچهر، بیم آن رفت که حکومت به تبار ضحاک برسد و فرمان جنگ صادر شد.
در این لحظه حساس، سیندخت نقشی سرنوشتساز ایفا کرد. او نزد سام رفت، خود را معرفی کرد و گفت:
نه مهراب گناهکار است و نه مردم کابل؛ اگر خون میخواهی، جان من بستان و از جنگ بگذر.
سام که خرد و شجاعت این زن را دید، نامهای به منوچهر نوشت. شاه ایران پس از مشورت با موبدان و دیدار با زال، سرانجام به این پیوند رضایت داد و بدینگونه، خرد یک زن، عشق دو جوان و سرنوشت دو سرزمین را از جنگ نجات داد.
{$sepehr_key_175436}