نشستهام کنار گهواره پسرک هشت ماههام. شیر، جرعهجرعه از گلویش پایین میرود و برف دانه دانه از پشت پنجره زمین میافتد. جز صدای فن پکیج دیواری هیچ صدایی در خانه نیست. دختر پنجسالهام هنوز بیدار نشده. چسبیده به گرمای مطبوع بخاری و بی خبر از برف پشت پنجره، رد رؤیاهایش را در خواب دنبال میکند.
مثل تمام سالهای زندگیام، با اولین دانههای برف، به بی خانمانهای شهر و حاشیه نشینها فکر میکنم و دلم میخواهد توی خانهام برای تمام کودکان بی سرپناه، جا داشتم.
توی خیالات محال خودم در رفت و آمدم که در خانه باز میشود. چند نفر از رفقایم ناگهان با یک کیک بزرگ سفید و دست و جیغ و هورا، وارد میشوند. چند شب مانده به تولدم، توی خانه، روی کاناپه، وقت شیرخوردن پسرم، غافل گیر میشوم. مثل تمام آدمهایی که لذت غافلگیرشدن را تجربه میکنند، منگ و مبهوت و خوشحالم. یکییکی باقی میهمانهای سرزدهام، از راه میرسند.
برف حالا دیگر حسابی شدت گرفته. پسرک خوابیده. دخترم بیدار شده و صدای فن پکیج لابه لای خنده هایمان گم میشود. میهمان ها، اولین بار است که بی دعوت به خانهام میآیند. آنچه در خانه جریان دارد، پشت صحنه واقعی بچه داری است. با زنها میرویم توی آشپرخانه بساط کیک و چای را روبه راه کنیم که چشمشان میافتد به ردیف داروهای روی کانتر. همین چند دقیقه پیش بود که به خاطر ما، پیشنهاد بیرونرفتن و حلیمخوردن، لغو شد.
پسرک چند روزی میشود به سرفه افتاده. تازه آب ریزش بینی دخترم بند آمده. بساط داروها، از توی دست و پا جمع نمیشود. دیگر خودم شبیه به یک پزشک داخلی، از تک به تک علائم دستگیرم میشود که کدام سرفه را با کدام شربت سینه میشود آرام کرد.
همه چیز با سالهای گذشته فرق کرده. دیگر خبری از بیرون زدنهای ناگهانی و برنامههای دقیقهنودی و خاطره سازیهای پرشور جوانی نیست. محافظه کار شدهایم. پس از پاییز دشواری که از سر گذشت، مثل گرگ بالاندیده، از کوچکترین خطری که سلامتمان را تهدید کند، فاصله میگیریم و تا جایی که میشود، بچهها را بی دلیل از خانه بیرون نمیبریم.
فارغ از رنج بیماری و روند طولانی درمان، دیگر توی سبد خرید ماهیانه خانه، بیش از این جایی برای هزینههای پزشکی نیست. بیمههای لاغری که داریم، حریف ویزیت پزشک و داروهای داروخانه نمیشوند. امروز هم مثل باقی روزها، میمانیم توی خانه.
{$sepehr_key_175504}
عوض حلیم داغ، یک قوری بزرگ چای دم میکنیم و از کنار شومینه به تماشای ورود شکوهمند زمستان مینشینیم. راستش را بخواهید، زور این حساب و کتابهای تمام نشدنی به لذت خوردن یک کاسه آش داغ زیر برف میچربد. یک جور غلبه عقل بر احساس است. توی این روزگار پیش بینی ناپذیر، آدم با خودش فکر میکند یک لذت کوتاه ارزش هفتهها اضطراب را ندارد.
انگار که از سن و سال نداشته ما، گذشته. چند ساعت بعد میهمانها میروند. برف دیگر حسابی همه جا را سپیدپوش کرده. دخترم بیقرارِ بازی میان سپیدی هاست. قول میدهم، صبح فردا، دستکشهای نارنجی اش را بردارد، برویم روی پشت بام با هم بازی کنیم. تا فردا، هوا کمی بازتر شده. زمین آرام گرفته و میشود چند صفحه به کتاب خاطرات کودکی اش اضافه کرد.
آخر شب، قبل از خواب چشمم میافتد به ردیف داروهای روی کانتر. جز یکیدو قلم تقویتی، مابقی را جمع میکنم. قوری چای را میشویم. چراغها را خاموش میکنم و آرزو میکنم پس از خروج این سامانه بارشی زیبا، مطب پزشکهای عمومی و متخصصان اطفال، خلوت و خالی باشد. آن قدر که جز صدای تلویزیون بالای سر منشی، هیچ صدای دیگری در فضا نپیچد.