همین که برف آمد
هوا یکدفعه شد سرد
کبوتر پشت شیشه
نشست و بقبقو کرد
کبوتر میهمان بود
غذا میخواست شاید
همین که سفره را دید
نوکش را هی به آن زد
دویدم سمت سفره
که تویش خرده نان بود
از آن نانها برایش
کمی برداشتم زود
برایش ریختم من
کمی از خرده نانها
به او آهسته گفتم:
«کبوتر جان بفرما»
لیلا خیامی