هنوز منم و شهر

من یک کافه بزرگ دارم دور فلکه امام‌رضا (ع)، در تقاطع خیابان ابن‌سینا با خیابان چمران با دیوار‌های شیشه‌ای که تمام نور روز را به داخل می‌کشد. روی میز‌های چوبی لکه‌های آفتاب می‌افتد و صندلی‌ها به‌قاعده کنار هم چیده شده‌اند، نه با فاصله زیاد و نه کم.

خیابان ابن‌سینا، فلکه امام‌رضا (ع)، خیابان چمران و بیمارستان امام‌رضا (ع) جا‌هایی هستند که من در آنها زخمی شده‌ام، وقتی سال‌های بیماری بابا را پشت سر می‌گذاشتیم. بعد از او دیگر نتوانستم از این مسیر رد شوم، بی‌آنکه مچاله نشوم و چشمانم را نبندم و فرار نکنم.

یک سال، دو سال، ۱۰ سال، دیگر چقدر باید زمان بگذرد که این خیابان‌ها عریان از خاطرات گزنده شوند و من موقع عبور، نفس راحتی بکشم؟

مدت زیادی نیست به این فکر می‌کنم باید خاطرات تلخم را از بین خودم و دیوار‌های شهر بردارم. «مشهد من» بعضی جا‌ها نیاز به فروپاشی دارد، باید «من» ش را از این وسط بردارم، تا فقط بشود «مشهد».

حالا دارم جغرافیای آن را دوباره بازسازی می‌کنم. در دالان‌های ذهنم اول از همه سراغ همین خیابان ابن‌سینا آمده‌ام و کافه‌ام را آنجا علم کرده‌ام.

داخل کافه من، از پشت شیشه‌ها همه‌چیز دیده می‌شود، خیابان، آدم‌ها، درخت‌ها. صدای شهر از پشت شیشه آرام‌تر است و آدم‌ها فقط از «امروز» شان حرف می‌زنند. وقتی پشت میز‌های چوبی رگه‌دار نشسته‌اند و قاشقشان را توی فنجان به آرامی هم می‌زنند.

حالا وقتی می‌پیچم توی خیابان، از همان ابتدا می‌توانم کافه‌ام را ببینم، نه اینکه فقط تصورش کنم.

کافه «ام» ...

هنوز هم «من» هستم، انگار هرچه بیشتر تلاش می‌کنم، خودم را پررنگ‌تر می‌کنم، اما فرقش این است که با این «من» تازه می‌توانم دوام بیاورم، می‌توانم با آن «من» زخمی جابه‌جایش کنم.

ابن‌سینا یکی از این معابر فلج‌کننده است، باید کم‌کم بقیه را هم بازسازی کنم و خودم را در آنها به حرکت درآورم.‌

می‌دانم این آخر راه نیست. شاید او راست می‌گفت که ما به «من» نیاز نداریم، اما من هنوز بلد این راه نیستم.

شاید بعد‌ها وقتی درد‌ها فروکش کرد، سال‌ها بعد، شاید وقتی از خیابان ابن‌سینا عبور می‌کنم، بتوانم فقط مشتری آن کافه باشم.

{$sepehr_key_178136}