من بایستی شاعر می شدم

سال۵۶، وقتی مهمان اولین شب شعر «گوته» پشت تریبون می آید، حاضران نزدیک به یک دقیقه، پرشور و حرارت تشویقش می کنند. با خنده آرامی می گوید: «مگه من تحفه ام؟» و اسلام کاظمیه که مجری برنامه است، در ادامه او را این طور خطاب می کند: «هم خودش سیمین دانشوره برای ما، هم یادگار جلال آل احمد.» و حضار پرشورتر و بیشتر از دفعه اول تشویقش می کنند.

 

حالا آن تکه فیلم باقی مانده از واکنش ها و اصطلاح های جلال در یک سخنرانی محفلی را با این تصویر مقایسه کنید. دست های پرتحرک، عصبیت و قاطعیت زیاد، آن تکه کلام مشهورش، «علیون»، و سکوت حاضران که هم زمان رعب دارد و هیجان. سیمین دانشور جوش وخروش آل احمد را نداشت و هم در مقاله هایش هم در داستان ها و رمان هایش، آرام و شاعرانه و تغزلی می نوشت. هیچ وقت هم تحت تأثیر شوهرش قرار نگرفت. سیمین، هرچند اعتقاد داشت که جلال راوی صادق زمانه خود است، با حرف ها و نگاه سیاسی و اجتماعی او میانه ای نداشت و این هیبت آکادمیک و متین خودش را تا آخر عمر نگه داشت. نثر کارهای او مغلق و پیچیده نیست؛ منحصر به خودش است.

 

در گفت وگویش با هوشنگ گلشیری به طبع برونگرا و شهودی خودش اشاره می کند: «من اصلا بایستی شاعر می شدم، ولی چون وراجم نمی توانم. [...] تاحدی شاعرانه بودن، یکی به علت شیرازی بودنمه و یکی اینکه همیشه با طبیعت دمخور بوده ام...» اطواری در نثر سیمین نیست. او ساده می نوشت و صمیمی، اما نه رومانتیک. ظاهرا از رومانتیک بازی تاجایی که می توانست، فرار می کرد. شاید برای همین بود که نظامی را دوست نداشت و معتقد بود: «نظامی به نظر من به عمرش عاشق نشده بوده، ولی این همه منظومه عاشقانه گفته، اما گاهی که خود را رها می کند، شاهکار به وجود می آورد.» نثر سیمین برای خواننده مزاحمــــتی نـــدارد. او هـــمچون داستایوفسکی نثر را وسیله کشف می دانست تا خواننده آن را به خاطر بسپارد و نیازی به دوباره خوانی پیدا نکند.

 

***

سیمین بیست ودوسالش بود که اولین داستانش به نام «آتش خاموش» را نوشت. وقتی داستان را به صادق هدایت نشان داد تا نظرش را بگوید، هدایت فقط چنین گفت: «اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن، دیگر خودت نخواهی بود، بنابراین بگذار دشنام ها و سیلی ها را بخوری تا راه بیفتی.» او یکی از اولین زنان فارغ التحصیل مقطع دکتری ادبیات فارسی ایران بود؛ روزهایی که در کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، پروین اعتصامی را می دید و فروزان فر و باقی غول های ادبیات ایران را. او خاطره ای هم از پروین دارد که شنیدنی است: «در دانشکده ادبیات، پشت میز کتابداری می دیدمش. چشم های درشتش کمی تاب داشت و روسری سر می کرد. بیشتر دانشجویان، «خانم کتابدار» صدایش می کردند و من «خانم». مرحوم فروزان فر، مرا «دوشیزه مشکین شیرازی» می نامید تا اشارتی باشد به پوست آفتاب خورده جنوبی ام. اما او یک روز گفت: «دانشور! کلیّاتِ اُ. هِنری را به امانت برده ای و پس نیاورده ای. جریمه می شوی.»

***

عشق سیمین به جلال هرچند فرازوفرودهای زیادی داشت، خالصانه بود و عمیق. این وسط نداشتن بچه هم مصیبتی شده بود برای آن ها؛ مصیبتی که جلال با نوشتن «سنگی بر گوری»، کمی خودش را از بار آن آرام کرد اما سیمین را نه. شاید بهترین گواه این زندگی پرشور، مجموعه نامه های آن ها باشد. این نامه یکی از پاسخ های شیرین سیمین به جلال است:

 

«جلال عزیز! کاغذ اخیرت، پدرم را درآورد. عزیزم! چرا این قدر بی تابی می کنی؟ مگر من به قول شیرازی ها گل هـم هـم هستم که از دوری ام این طور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه می کنی؟ صبر داشته باش.

 

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

 

کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

 

این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن

 

این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور.

 

و تو یوســـــف منــی، نــه مــن سیاه سوخته بدبخت. مگر من چه تحفه نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شده ای و بیخود خیالت را ناراحت می کنی؟ می دانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ 25سپتامبر تو، آرام وقرار ندارم؛ مثل مرغ سرکنده شده ام. عزیز دل من! مگر من بچه دوساله ام که در آمریکا گم بشوم و یا ندانم کاری بکنم؟»