مسافر سنت در هزاره سوم | روزنوشت‌های شهری(٨٢)

شنبه| برق ما را بی‌خبر قطع کرده‌اند و کلی دردسر می‌کشیم و غیر از آشفتگی در استفاده از آسانسور و به‌هم‌ریختگی خانه در تاریکی، به خصوص برای کودک خردسالم، مشکلی به‌علت ناشیگری من پیش می‌آید؛ غیر از چند شمع وارمر کوچک که قاب فلزی دارد، شمعی در خانه نداریم و ناچارم همان‌ها را روشن کنم و یکی را موقع وضو گرفتن در پیشخوان چوبی آینه روشویی بگذارم.

هنگامی که برق می‌آید، فراموش می‌کنم شمع را بردارم و زمانی متوجه می‌شوم که تمام شده و قاب فلزی داغ، صفحه چوبی آینه را سوزانده است و موقعی هم که می‌خواهم آن را کنار بزنم، دستم می‌سوزد و پارافین داغ باقی‌مانده روی روشویی و کاشی دیوار می‌ریزد. حالا از یک سو، نگران خسارتی هستم که به صاحبخانه حساس و سختگیر زده‌ام و از سوی دیگر، پریشان پاک‌کردن و زدودن پارافین از روی سطوح دستشویی.

سپس مطلع می‌شوم که قطع برق منحصر به منطقه ما نبوده و در برخی مناطق دیگر، موجب مشکلات خیلی جدی‌تری مثل گیر افتادن مردم در آسانسور یا خسارت‌های مالی فراوان شده است، درحالی‌که به‌راحتی می‌شد زمانش را از قبل اعلام کنند و جلوی این مشکلات را بگیرند. خدا می‌داند که همین بی‌توجهی‌های ساده و کوچک، چقدر نارضایتی ایجاد می‌کند.


یکشنبه| از حدود یک سال قبل باید دخترک را برای آزمایش خون می‌بردیم، ولی به‌دلیل جثه کوچک و بدن نحیفش، امروزوفردا می‌کردیم. حالا به‌اصرار پزشکش، دیگر دل را به دریا زده و به آزمایشگاه آمده‌ایم. وقتی کار‌های ثبت و پذیرش انجام می‌شود، از همسرم می‌خواهم که بیرون بماند و خودم کودک را در بغل می‌گیرم و منتظر شروع خون‌گیری می‌شوم.

خانم پرستار تلاش می‌کند کش را به بازوی لاغر او ببندد، اما موفق نمی‌شود. همکار او هم جلو می‌آید و کمکش می‌کند. گریه‌های سوزناک دخترک شروع می‌شود و من فقط او را محکم گرفته‌ام که دست‌وپا نزند. گویا سوزن خون‌گیری درست وارد نشده است و یک پرستار مرد هم به جمع ما اضافه می‌شود.

در همان حالی که دخترک تقلا می‌کند و میان ناله‌های سوزناک خود اشک می‌ریزد، به چشمان من خیره می‌شود و کمک می‌خواهد. او ضجه می‌زند و بابا بابا می‌گوید و پرستار‌ها سوزن را در رگش حرکت می‌دهند. بچه را به سینه چسبانده‌ام و هیچ کاری نمی‌توانم بکنم.
به یاد همه پدرانی می‌افتم که ناله سوزناک پاره‌های جگرشان را شنیده‌اند و عزیزانشان در آغوششان پرپر شده‌اند؛ چه در فلسطین و چه در یمن، چه امروز و چه هزار سال پیش. جانم زخم برمی‌دارد و روحم مچاله می‌شود از ناله‌های دخترانه بابابابا...

دوشنبه|توی صف نانوایی سنگک ایستاده‌ام به تماشای تقاطع سنت با مدرنیته و تعارض زندگی ساده و روزمره با فناوری. شاگرد نانوا بین نان درآوردن از تنور و کنجد ریختن روی خمیر بعدی، مرتب تلفن‌همراهش را بررسی می‌کند و مشتری‌ها هم در فاصله انتظارشان برای نوبت نان، مشغول لایک کردن عکسی در اینستاگرام یا دانلود ویدئویی در واتساپ هستند.


سه‌شنبه| جلوی عابربانک ایستاده‌ام و گوشم به گپ و گفت عجیب میان دو نسل است که فاصله پدربزرگ و نوه را دارند؛ پسر ده، دوازده‌ساله روی نیمکت کنار خیابان با تلفن‌همراهش ور می‌رود و درحالی‌که به هندزفری توی گوشش اشاره می‌کند، به پیرمردی که کنارش نشسته است، می‌گوید: اینجاش فقط خیلی بی‌ادبیه، مواظب باش جلوی زن و بچه‌ت گوش نکنی! گمان می‌کنم پیرمرد، پیک پیتزافروشی باشد و پسرک فرزند یکی از مغازه‌دار‌های همان دوروبر.


چهارشنبه| یکی از دوستان که رستوران دارد، می‌گوید یک مشتری خانم داریم که غذا سفارش می‌دهد، اما نمی‌خورد. با تعجب می‌پرسم: چطور؟ می‌گوید او به ما زنگ می‌زند و سفارش مفصل می‌دهد و هزینه را هم کامل پرداخت می‌کند. ما هم میز را برایش می‌چینیم و بعد عکس و فیلم می‌گیریم و می‌فرستیم که استوری کند و توی اینستاگرام بگذارد.
بعد می‌گوید حالا میز را جمع کنید و غذا را هم به هر کسی خواستید، بدهید.


پنجشنبه| بی‌هیچ سبب خاصی به یاد مرحوم محدث ارموی، یکی از فرزانگان کم‌نظیر روزگار، افتاده‌ام و با بضاعت اندک خود هدیه‌ای از صلوات و فاتحه برایش می‌فرستم.
به تجربه دیده‌ام که اندک احسان و محبت به درگذشتگان مؤمن، اثر و نتیجه مشهودی در زندگی معنوی و روحی انسان دارد. باشد که وقتی عاقبت، خاک گل کوزه‌گران می‌شوم، صاحبدلی در حق درویشی‌ام دعایی کند. هرچند سیاه‌نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم، دلخوشی‌ام عنایت مردان خداست.