برای یک لقمه نان حلال

فرامرزی - سخت مشغول کار است. دقایقی مقابلش می‌ایستم. دست‌هایش می‌لرزد. سوزن را با سر انگشتانش به لایه بیرونی کفش فشار می‌دهد و با هزار سختی سوزن از آن طرف کفش بیرون می‌آید. هر دو دستش سیاه سیاه است. آثار واکس روی پینه‌های دو دستش دیده می‌شود. سرش حسابی شلوغ است. پسر جوانی سعی دارد متقاعدش کند بی‌نوبت کارش را راه بیندازد و دو تا کوک به گوشه دمپایی‌اش بزند. اصرار پسر جوان کارساز نیست و اوستا براتعلی کفاش قبول نمی‌کند بی‌نوبت کاری را دست بگیرد. به دو کفش مقابلش اشاره می‌کند و به پسر جوان می‌گوید: نیم ساعت دیگر صاحب کفش‌ها می‌آید و آن‌ها را از من می‌خواهد نه از شما. حالا خودت بگو درست است کفش مشتری را بگذارم و کفش تو را بی‌نوبت بردارم؟ جوان می‌خندد و می‌گوید: درست است اوستا کفاش درست است.
براتعلی کفاش نیم نگاهی به پسرجوان می‌اندازد و دوباره سرش به کار گرم می‌شود.
اوستا براتعلی علیزاده، کفاش محله عامل، در حالی که سخت مشغول کار است با ما همکلام می‌شود. آنچه می‌خوانید حاصل این گپ و گفت است.
۵۸ ساله است. قوچان متولد شده است، اما در همان دوران خردسالی به مشهد آورده می‌شود: «همه خانواده‌ام در یک تصادف از دنیا رفتند فقط من که نوزاد بودم عمرم به دنیا بود. من که به خاطر نمی‌آورم، اما اقوام می‌گویند پدر و مادرم و دو خواهر و سه برادرم در حال رفتن به تهران برای سفر تابستانه بودند. من سه روزه بودم. همه در تصادف جاده‌ای از دنیا رفتند و فقط من از ماشین پرت شدم و زنده ماندم. یکی از اقوام پدری‌ام پزشک بود. او و همسرش فرزندی نداشتند. وقتی این ماجرا برایم پیش آمد این زن و شوهر سرپرستی‌ام را به عهده گرفتند. آن‌ها در قوچان زندگی می‌کردند، اما به خاطر انتقالی پدر جدیدم به مشهد آمدیم.»
این زن و مرد براتعلی را مانند فرزند خودشان بزرگ می‌کردند. او تا وقتی جوان رعنایی شود از ماجرای زندگی‌اش خبر نداشت: «تازه عقد کرده بودم همسرم هنوز خانه ما بود. مادرم من و همسرم را صدا زد و از ما خواست مقابلش بنشینیم. وقتی مادرم با لکنت زبان و اشک‌هایی که پشت هم می‌ریخت ماجرای زندگی‌ام را تعریف کرد سرم داغ شد. باورم نشد هنوز هم باور نمی‌کنم که فرزندخوانده پدرو مادرم باشم. با این حال همیشه تا وقتی پدر و مادرم زنده بودند هم من هوای آن‌ها را داشتم و سعی می‌کردم فرزند خوبی برایشان باشم و هم آن‌ها واقعا محبت پدر و مادری را به حقم تمام کردند. مادرم همیشه می‌گفت از من راضی است و برای عاقبت به خیری‌ام دعا می‌کرد.»
پدرخوانده براتعلی پزشک خبره‌ای بود، اما براتعلی هیچ علاقه‌ای به درس و مدرسه نداشت: «بالاخره یک روز مقابل پدرم ایستادم. سرم را انداختم زمین و به او گفتم علاقه‌ای به درس و مدرسه ندارم. از او خواهش کردم اجازه بدهد کار کنم. هنوز نوجوان بودم و برای یاد گرفتن یک حرفه کلی وقت داشتم. پدرم با اینکه برای درس خواندن خیلی حمایتم می‌کرد، اما من را مجبور به کاری نکرد. اول پرسید به کار خاصی علاقه دارم یا نه؟ بعد من را به تولیدی کفش فرستاد. تولیدی کفش را یاد گرفتم. بعد به دنبال تعمیر کفش رفتم. مدتی هم به بنایی مشغول بودم، اما می‌دانستم شغل بنایی جوان پرست است و تا پا به سن بگذارم باید این شغل را کنار بگذارم برای همین به تعمیر کفش به عنوان شغل اصلی‌ام پرداختم.»
۳۹ سال است که اوستا براتعلی در خیابان عامل کفاشی می‌کند: «وقتی من در این خیابان کفاشی می‌کردم چند مغازه بیشتر وجود نداشت،  اما همان مغازه‌ها هم کاربری‌اش عوض شده است. مثلا بانک صادرات نزدیک میدان ابوطالب قبلا گاراژ حاجی عزتی بود که صاحبش ورشکست شد. آن موقع بیشتر مغازه آلومینیوم‌سازی، کابینت‌سازی، قفل‌سازی و... بود مثل الان بیشتر مغازه‌های خیابان عامل تعمیرگاه ماشین نبود.»
اوستا براتعلی کفاش ۸ سال را از ۶ صبح تا ۱۱ شب در پیاده‌رو چادر زده بود و به کفاشی می‌پرداخت: «می‌شود گفت من جزو قدیمی‌ترین آدم‌های خیابان عامل هستم. آن قسمت خیابان عامل که به میدان ابوطالب می‌رسد آنجا چند قدیمی دیگر به نام‌های حاجی جوادی، رمضانی، عزتی و گلمکانی داشت که حالا همه‌شان بازنشست شده‌اند.»
او به سال‌های جوانی‌اش اشاره می‌کند و می‌گوید: «۴۰ سال است که با کفاشی ارتزاق می‌کنم. با همین کفاشی ۲ پسر و ۲ دختر را به سرخانه و زندگی‌شان فرستاده‌ام. روزی حداقل ۱۵ کفش را تعمیر می‌کردم. یکی از پسرهایم مهندس است و در شهرداری تهران کار می‌کند. پسر دیگرم معلم است. من همه عمرم را کفش دوختم تا نان حلال به سفره زن و بچه‌ام ببرم.»
براتعلی کفاش ادامه می‌دهد: «الان که کفاشی راحت شده است، آن زمان کفش‌ها چرمی بود و سوزن به سختی در آن فرو می‌رفت حالا که کفش‌ها چینی شده و دوختنش راحت است. آن موقع با اینکه دوختن کفش سخت‌تر بود، اما برای هر کفش فقط ۵۰۰ تومان می‌گرفتم بعد شد کفشی ۱۵۰۰ تومن و ۲ هزار تومان کلا آرام آرام دستمزد ما هم با گرانی اضافه شد (می‌خندد).»