‌می‌خواهم ایران بمانم
سیده نعیمه زینبی
دبیر شهرآرا محله
کارنامه علمی و تحصیلی‌اش آن‌قدر پر و پیمان است که اگر بخواهیم فقط آن را بررسی کنیم به پایان مطلب رسیده‌ایم و چیزی از خودش نگفته‌ایم. او جوان‌ترین دانشجوی پسا‌دکتری ایران است که از طرف بنیاد علمی نخبگان در دانشگاه فردوسی مشهد در رشته مهندسی مواد و طراحی صنایع غذایی در حال تحصیل است. مقاطع کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترا را در ۱۰ سال پیاپی با معدل بالای ۱۹ پشت سر گذاشته است.
نامش بر جلد ۵ کتاب تخصصی رشته‌اش به عنوان نویسنده آمده است. حداقل ۶ سال سابقه تدریس در دانشگاه دارد و افزون بر این سه بار مشاور پایان‌نامه بوده است. او ۳ مقاله خارجی و ۱۵ مقاله علمی داخلی ارائه کرده است و با همه این تفاسیر فقط ۳۰ سال دارد. حسن صباغی که محله کودکی‌اش ساختمان است، دوره دانشجویی‌اش را در خیابان فدائیان اسلام می‌گذراند تا ما بتوانیم با او به عنوان یک نخبه علمی مصاحبه کنیم. آنچه می‌خوانید از زبان این دانشمند جوان کشور است.

رقابت میان شاگردان
متولد آخرین روز تابستان هستم. سال آخر دبستان در آزمون‌های تیزهوشان و نمونه دولتی شرکت کردم و هر دو را قبول شدم. ترجیح دادم به مدرسه نمونه دولتی اندرزگو بروم. در این مدرسه جو خاصی را تجربه کردم چرا که در کل ۴ کلاس داشتیم و این مدرسه تنها ۹۰ دانش‌آموز را جذب کرده بود و ما اولین ورودی این مدرسه بودیم. حضور در این مدرسه یکی از شانس‌های بزرگ زندگی من بود. بیشتر کادر آموزشی این مدرسه سابقه کار در خارج از کشور را داشتند یا دوره‌هایی را در خارج دیده بودند.
یکی دیگر از ویژگی‌های این مدرسه رقابت شدید بین دانش‌آموزان بود و البته اختلاف طبقاتی که البته در این مدرسه زیاد بود و گاهی من را آزار می‌داد. حتی لباس پوشیدنمان فرق داشت، اما با این وجود بیشتر شاگرد اول‌های این مدرسه از دانش‌آموزان پایین شهر بودند. من در این مدرسه آموختم همیشه به دنبال یادگیری، پژوهش، کشف و پیشرفت باشم.

به دبیرستان معمولی رفتم
رقابت در این مدرسه به گونه‌ای بود که نفر اول کلاس معدلش ۱۹/۹۸، نفر بعد از آن ۱۹/۹۶ و نفر آخر بالای ۱۸ بود. همه برای خودشان شاگرد اول بودند. آن موقع به شدت حس رقابت داشتیم. البته برخی از دانش‌آموزان هم بودند که متأسفانه موفق نشدند. شوق و حس رقابت آن‌ها از بین رفته بود. بچه‌ها حتی در روابط همین دو صدم را در نظر می‌گرفتند. بچه‌هایی بودند که در این جو ضربه خوردند و موفق نشدند. من شنیدم که شاگرد اول کلاسمان یک لیسانس از دانشگاه آزاد گرفته و خیلی در تحصیل موفق نشده است. آن‌ها زود اشباع شدند و همه چیز را رها کردند. من برای دبیرستان دیگر به مدرسه نمونه آینده‌سازان نرفتم، چون گفتم روحیه‌ام را خراب می‌کند. رقابت‌های کاذب و اختلافات طبقاتی باعث شد نخواهم دیگر در این فضا درس بخوانم. به یک دبیرستان معمولی رفتم. دبیرستان عدالتیان که هنوز با آن در ارتباط هستم.

قلعه فلک‌الافلاک کجاست؟
من از کلاس اول راهنمایی با جو کتابخانه آشنا شدم. پنجشنبه‌ها که کلاسم زودتر تمام می‌شد بلافاصله می‌رفتم حرم و وقتی بیرون می‌آمدم هوا دیگر تاریک شده بود و به جایش پاسخ تمام سؤالاتم را گرفته بودم. از کتاب‌های «بیشتر بدانید» پاسخ سؤالاتم را پیدا می‌کردم و حس بسیار خوبی داشتم. در سیستم الان معلم‌ها حس پرسش کردن را می‌آموزند، اما حس پژوهش کردن را به دانش‌آموزان یاد نمی‌دهند. تحقیقاتی به دانش‌آموزان می‌دهند، اما دانش‌آموز آن را از کافی‌نت تهیه و ارائه می‌کند. آن موقع اگر به من تحقیق می‌دانند نمی‌توانستم از پدر و مادرم سؤال کنم. مادرم سطح سواد نهضت داشت و پدرم تا پنجم دبستان خوانده بود. من برای پاسخ یکی از سؤالاتم روز سیزده به در را از صبح تا ظهر از هر کسی که کت و شلوار داشت و ظاهرش می‌خورد که بداند، آن را پرسیدم. «قلعه فلک‌الافلاک کجاست؟» در پیک نوروزی‌ام تنها این سؤال مانده بود که بی‌جواب بود، اما کسی آن را نمی‌شناخت و آخر پاسخم را نیافتم. برای یافتن یک سؤال در پیک شادی با کسانی ارتباط می‌گرفتم که تا به حال ندیده بودم که خودش باعث رشدم می‌شد. من در هر دوره‌ای سعی می‌کردم که بهترین خودم باشم. الان چیز‌هایی هست که باعث می‌شود دانش‌آموزان آدم‌های عمیقی نباشند. سال ۸۶ وارد دانشگاه شدم. با وجودی که اینترنت بود و من می‌توانستم پاسخ سؤالات را از آنجا پیدا کنم، اما تنها به این اکتفا نمی‌کردم. گشت و گذار و قدم زدن در کتابخانه به من آرامش می‌داد. این روحیه از مدرسه به من القا شده بود. شاید همین امر باعث شده بود من در ۲۸ سالگی شوق تدوین کتاب داشته باشم. البته برای کتاب‌هایی که می‌نویسم زحمت زیادی می‌کشم.

بعضی معلم‌ها اسطوره هستند
من در آن مدرسه چند بعدی بودن را آموختم. ناظم مدرسه‌مان فوتبالی و قرآنی بود، طراحی می‌کرد و خط خوشی داشت یعنی تک بعدی نبود. بعضی از آدم‌های آن مدرسه را نه الگو بلکه اسطوره می‌بینم و هر وقت به آن مدرسه فکر می‌کنم به این باور می‌رسم که از دیگران جلوتر بودم. مثلا بحث درس‌هایی از قرآن آقای قرائتی بود. یکی از معلمان به ما می‌گفت درس‌هایی از قرآن را ببینید، اما به این اکتفا نمی‌کرد. پاسخنامه‌هایی داشت و بهترین پاسخنامه از لحاظ ظاهری را روی تابلو می‌گذاشت. آن تابلو برای ما آن‌قدر خاص شده بود که همه برای اینکه پاسخ برگشان روی تابلو برود، تلاش کنند. چقدر یک فرد می‌تواند لایه‌های مختلف آموزشی برای یک دانش‌آموز بسازد. من قدردان معلمان و کادر این مدرسه هستم.

آدم باید چند بعدی باشد
در ادامه راه به فیلم‌هایی علاقه‌مند شدم که از روی کتاب و رمان ساخته شده بودند. من کتاب‌ها، رمان و فیلم‌هایی را که می‌دیدم، روی آن تحقیق می‌کردم و سپس درباره آن مطالبی را می‌نوشتم. الان هم یک صفحه در فضای مجازی دارم که درباره فیلم‌هایی که می‌بینم مطالبی را می‌نویسم. دوستانم به من می‌گویند تو عادل فردوسی‌پور سینما هستی. چرا که می‌دانم کدام کارگردان چه آثاری داشته است یا بازیگران مطرح دنیا در چه فیلم‌هایی ایفای نقش کردند. در واقع مدرسه به من یاد داد آدم نباید یک خط باشد. اگر در ابتدا یک خط است باید ۲ خط شود، سپس ۳ و ۴ خط. باید آن‌قدر ادامه دهد که ابعاد مختلفی پیدا کند. الان من نمی‌گویم کارشناس سینما هستم، اما اگر فیلمی دیدم جوری درباره‌اش می‌دانم که انگار پاسخنامه من است که می‌خواهد روی تابلو برود. من خوش‌حالم که در دانشگاه بزرگ شدم و خرسندم که در زندگی‌ام سعی کردم مسائل اطرافم را عمیق‌تر ببینم. حتی کار‌هایی که سرگرمی‌ام است برایش وقت بگذارم تا شاید روزی به دردم بخورد. به این اعتقاد دارم که آدم‌ها برای تک تک نفس‌هایشان می‌توانند برنامه‌ریزی کنند.

مثل ارائه شما جایی ندیدم
در دانشگاه از روز نخست همیشه به خودم می‌گفتم که من آمدم درس بخوانم و پیشرفت کنم، اما هیچ وقت آدم‌های اطرافم را دست و پا بسته ندیدم. در دوران خوبی که داشتم کسانی کنارم بودند که باید با آن‌ها رقابت می‌کردم. در دوران کارشناسی شاگرد اول بودم و پروژه‌هایی که انجام می‌دادم جزو بهترین پروژه‌ها می‌شد. آن موقع سیستم نبود. باید برای کار با رایانه وقت می‌گرفتی و مدت‌ها صبر می‌کردی، اما من به کار کلاس بسنده نمی‌کردم و درباره چیز‌هایی که در کلاس مطرح می‌شد، تحقیق می‌کردم. تحقیق‌های کلاسی را مانند یک کار پژوهشی واقعی انجام می‌دادم. آنجا برای استادی که خودش جزو نخبه‌هاست یک ارائه کلاسی دادم و او به من گفت «در کشور‌های مختلف کار‌های تحقیقاتی کرده‌ام، ولی مثل ارائه شما جایی ندیدم.» آن موقع من ترم ۵ کارشناسی بودم. کار‌های گروهی را به بهترین شکل انجام می‌دادم. همیشه خودم بیشتر از همه کار می‌کردم و در مقابل کوچک‌ترین قدمی که دوستانم برمی‌داشتند به آن‌ها روحیه می‌دادم.

حسن رفرنس!
جزوه‌های دوران کارشناسی را هنوز دارم و بسیار خوب نگه داشته‌ام. جزوه‌هایی که استاد درس می‌داد و بعد به دنبال این می‌رفتم که از کدام کتاب یا منبع آن را بیان می‌کند. تحقیق می‌کردم و زمانی که استاد می‌خواست جلسه بعد مطلبی را بیان کند می‌گفتم این مطلبی که می‌گویید در کتاب‌های دیگر به چه نحو مطرح شده است. حتی هم‌کلاسی‌ها مسخره‌ام می‌کردند و گاهی حتی به شوخی به من «حسن رفرنس» می‌گفتند. هیچ وقت انگیزه ام این نبود که استاد از من خوشش بیاید یا یک صدم از استاد نمره بگیرم، اما همیشه فکر می‌کردم من از خانواده‌ام فاصله گرفته و تفریحاتم را کنار گذاشته‌ام و آمدم اینجا یک چیزی را به دست بیاورم. فقط یک پاسخ در ذهن من بود. آمده‌ام به دانشگاه تا تلاش کردن را یاد بگیرم. من همیشه ذهنم این بود که مربی فوتبال هستم و دروسی که دارم بازیکنانم هستند و آن‌ها را باید بچینم تا بهترین نتیجه به دست بیاورم. پایان‌نامه ارشدم را درباره سرخ کردن کار کردم. مجبور بودم افزون بر موضوع و تعداد مقاله‌ها به هزینه‌ها هم فکر کنم، چون من کمک مالی از خانواده‌ام دریافت نکردم. آن سال من ۷ همایش شرکت کردم و هزینه همه آن را خودم دادم و پایان‌نامه‌ام را هم خودم انجام دادم.

مستعدترین دانشجوی استاد!
دوران کارشناسی‌ام که تمام شد شاگرد اول دانشگاه با جایزه استعداد درخشان شده بودم و از این طریق به کارشناسی ارشد رفتم. به خودم گفتم که در مقطع دکترا افزون بر شاگرد اولی با کنکور نیز باید بتوانم بروم. دوران ارشد معدلم ۱۹/۰۵ شد. کنکور دکترا دادم و به ۲ روش به این مقطع راه پیدا کردم. در دوره دکترا با خودم گفتم باید معدلم بالای ۱۹ شود. معدلم شد ۱۹/۲۴. من شاگرد اول دانشگاه و استعداد درخشان مقطع دکترا شدم. تمام کار‌های پایان‌نامه‌ام را خودم انجام دادم، چون دوست دارم آدمی باشم که متکی به خودم باشم و اگر جایی از من سؤال شد بتوانم پاسخ بدهم. استادم برایم نوشته است مستعدترین دانشجویی که داشتم و پایان‌نامه شما بسیار حرفه‌ای نوشته شده است. این لحظه بسیار برای من ذوق ایجاد کرد و شروع به مقاله و کتاب نوشتن کردم. من هرگز سؤالاتم را پیش استاد راهنما نمی‌بردم و خودم مطالعه و حل می‌کردم. از هفته اول دکترا می‌دانستم چه موضوعی را می‌خواهم کار کنم. تا به حال مشاور ۳ پایان‌نامه بوده‌ام و ۳ طرح پژوهشی در دانشگاه کار کرده‌ام.

طرح پژوهشی به جای سربازی
سپس به دنبال کار‌های سربازی‌ام به بنیاد نخبگان رفتم که جایزه نظام وظیفه برای سربازی بگیرم. آنجا یک نفر در بنیاد نخبگان گرگان گفت «با رزومه‌ا‌ی که داری سربازی‌ات درست می‌شود شما به جای نگرانی برای این موضوع برو به دنبال جایزه پسادکتری.» بنیاد نخبگان جایزه‌ای دارد تحت عنوان شهید چمران که فوق دکتری تخصصی است. مدارکم را فرستادم. از طرفی جواب سربازی‌ام آمد که موافقت شده بود و من می‌توانستم طرح پژوهشی به جای سربازی ارائه کنم. اکنون در شرکت نان رضوی دوره سربازی‌ام را می‌گذرانم و روی سالم‌سازی دونات کار می‌کنم که تا حدود ۲ ماه دیگر به پایان می‌رسد. پاسخ پسادکتری هم آمد و من می‌توانستم هر دانشگاهی را در کشور انتخاب کنم. با خودم گفتم بهتر است در شهر خودم باشم و به دانشگاه فردوسی رفتم که آنجا دانشگاه خبرش را روی سایت خودش کار کرد. الان دارم روی سرخ کردن با هوای داغ کار می‌کنم. پیشرفتم به این خاطر بود که من جزوه‌خوان نبودم و وقتی وارد مرحله پژوهشی شدم، پیشرفت کردم. با تحقیق آشنا بودم و زمانی که هم‌کلاسی‌هایم تازه به فکر مقاله افتادند مقاله من برای همایش دانشگاه شریف پذیرش گرفته بود.

از ترمیناتور آموختم
من برنامه‌ریزی دارم و سعی می‌کنم از وقتم استفاده کنم. من حتی از خوابم نمی‌گذرم. یکی از ابعاد زندگی‌ام خواب است، ولی آدم باید از زمان‌هایی که بیدار است خوب استفاده کند. یک برهه‌ای از زمان دوست دارم کتاب بنویسم به سراغش می‌روم، گاهی دوست دارم فیلم ببینم خب می‌بینم. آدم نباید یک بعدی باشد حتی لوگوی دستگاه‌هایم را خودم طراحی کردم. من علاقه به فیلم ترمیناتور دارم و از کارگردانش خیلی الهام گرفتم. این آدم سواد سینمایی ندارد، ولی مدت‌ها در کتابخانه درباره جلوه‌های ویژه می‌خواندم. لوگوی دستگاهم را شبیه آن ساختم. آدم می‌تواند از علایق فیلمی اش حتی در کار علمی‌اش استفاده کند. وقتی که نمره دفاعم را گرفتم به استادم گفتم و خوشش آمد. یکی از مقالات خارجی از مقاله من به عنوان منبع استفاده کرده بود و اسمم در قسمت منابع کنار دانشمندی به نام کاستا آمد که در زمینه سرخ کردن بسیار کار کرده است. این امر خیلی من را خوش‌حال کرد، چون پیش‌بینی نمی‌شد.

برادرم، پدرم و مادرم الگویم بودند
یکی از کسانی که من از او الهام گرفتم، برادرم است. چون آدمی است که قضاوت دیگران برایشان مهم نیست و بیشتر به دنبال علاقه‌اش است و حتی دنبال بازدهی مالی نیست. این روحیه‌اش مقدس است و در هر کاری که باشد به رضایت منجر می‌شود. این روحیه را من در کارهایم دارم. من در کاری که انجام می‌دهم به بعد مالی‌اش خیلی فکر نمی‌کنم. سعی می‌کنم جوری کار کنم که هر چقدر هم به من پرداخت شود، جبران‌کننده زحمتم نباشد. هر کسی در ذهن خودش باید پاداش کار خودش را بی‌نهایت بداند. پدرم حرفه‌اش آشپزی بود و چند سالی بیمار و در بستر است. او کارگر بود، ولی هرکسی با او صحبت می‌کرد، از من می‌پرسید: «پدرت چه کاره است؟» و وقتی می‌گفتم که کارگر معمولی است باورشان نمی‌شد، آن‌قدر که خوش‌صحبت بود. جا‌های معروفی کار می‌کرد و بسیار منظم بود. من ندیدم کفش‌های پدرم واکس نداشته باشد. با روش خاص خودش جوری واکس می‌زد که کفش بعد از ۲ هفته همچنان برق می‌زد. این دقت و روش‌مندی را که از پدرم گرفتم در زندگی من بسیار تأثیرگذار بود. دقت و انگیزه و تلاش ۳ عنصر اساسی پیشرفت من بود که از خانواده‌ام گرفتم. پدرم به من آموخت که در دقایق زندگی‌ام دقیق باشم. مادر مهربانم به من آموخت که همواره در زندگی امیدوار باشم و برادر عزیزم به من آموخت که براساس علاقه‌ام کوشا باشم.

اتوکش حرفه‌ای
من درشرایط خیلی سختی بزرگ شدم. کودکی‌ام را سر کار رفته‌ام. پدرم نوار کاست زیاد داشت. دوره نوار‌های کافی را داشت که حتی موقع مشق نوشتن پخش می‌شد و من بسیاری از آن روضه‌ها را حفظ هستم. روز‌های تعطیل خیلی بیشتر فرصت بود. مدتی که بیکار می‌شدم کفش دوردوزی و یادداشت می‌کردم که این‌قدر کار کردم. دوره راهنمایی در مدرسه نمونه بودم و کار هم می‌کردم. تابستان‌ها هم خیاطی و هم گلدوزی کار کردم. دوره‌ای کفاشی کار کردم. در هر دوره‌ای درگیر تأمین معاش بودم. به محض تعطیلی به خانه می‌آمدم تا به کار‌های مدرسه‌ام برسم. این اخلاق را دانشجویی هم داشتم. یک کلاس کنسل می‌شد سریع به خوابگاه می‌رفتم و به کارهایم می‌رسیدم. همیشه فکر می‌کردم خانواده با استعدادی دارم که به آن چیزی که باید نرسیده‌اند. این برایم مهم بود که در زندگی به خواسته‌ام برسم. شاید نبود امکانات و پایین شهری بودن مرا به سوی هدفم سوق داده است. من در مدرسه راهنمایی امکاناتی نداشتم. یک کاپشن کهنه می‌پوشیدم، اما یاد گرفته بودم که مرتب باشم. الان یک اتو‌کش حرفه‌ای هستم. لباس‌هایم را مشهد اتو می‌کردم و ۴ ماه در گرگان می‌پوشیدم. لباس‌های دانشگاهم را بلافاصله در می‌آوردم و داخل کمد می‌گذاشتم. حتی یک لباس را دوبار نمی‌پوشیدم تا کثیف نشود. به همه این‌ها فکر می‌کردم تا بهترین باشم.

توجه‌ام به مناطق محروم است
پدرم وقتی دیپلم گرفتم گفت «من تو را قبول دارم و نیاز نیست به خودت فشار بیاوری.» هیچ وقت در ذهنش نبود که من دکترا بگیرم. مادرم، ولی دوست داشت. مادرم واقعا آدم ساده و عمیقی است و امیدش را در سختی‌ها از دست نمی‌دهد. او آدم سنتی است که شاید تا الان روی خوشبختی را ندیده است. همیشه در ذهنم می‌گویم امید‌های مادرم را به نتیجه برسانم. من در منطقه‌ای بزرگ شده‌ام که به اسم منطقه بدی است، ولی آدم‌های بسیار خوبی در آنجا زندگی می‌کنند. شاید یکی از اولویت‌های زندگی من در هر مسئولیت و درجه‌ای که هستم این باشد که بتوانم یک بخشی از مناطق محروم را پوشش بدهم. اگر این‌ها را انجام ندهم تمام آنچه خوانده‌ام، بیهوده است. اگر بخواهم کارآفرین شوم به این مناطق توجه می‌کنم. مناطقی که آدم‌ها در آن به حق خودشان از زندگی نرسیده‌اند. یک عِرق خاصی به مردم منطقه خودم دارم و خودم را نماینده‌شان می‌دانم.

دوست دارم ایران بمانم
اولین بار در راهنمایی معلمم درباره خودشناسی حرف زد که معنایش را نمی‌فهمیدم. اما با گذشت سال‌ها تازه الان متوجه این مفهوم می‌شوم که چطور آدم باید ابعاد خودش را گسترش بدهد. اگر آدم فقط به سود خودش فکر کند نمی‌تواند به اطرافیانش خدمت برساند. من به شدت به تدریس علاقه دارم و اینکه بتوانم مطلب پیچیده را بفهمم و آن را به دیگران منتقل کنم. مشکلات زیاد است، ولی دوست دارم این گزارش بهانه انگیزه‌ای برای دیگران باشد. برای کسانی که موقعیت من را داشته‌اند. در این کشور میلیون‌ها تومان برای من خرج شده است. گفتن لفظ دکتر برای من هیچ لذتی ندارد، من به آموختن علاقه داشتم. الان برایم مهم نیست من را با این لفظ خطاب کنند. من مایل نیستم از ایران بروم. در کشور برایم هزینه‌های زیادی شده است، رفتن از اینجا برایم دشوار است، اما اگر شرایط کاری برایم فراهم نشود شاید مجبور شوم که بروم.