داستان کوتاه کودک | «پدرم تاج سرم»، نویسنده: طیبه ثابت | به مناسبت روز پدر

طیبه ثابت  - فردا، سالروز تولد حضرت علی(ع) و «روز‌پدر» است. هرجا را نگاه می‌کنی، می‌بینی همه خوشحال‌اند.

کوچه‌ها وخیابان‌ها با ریسه‌ها و چراغ‌های رنگی زیباتر شده‌اند، تلویزیون برنامه‌ها وسرود‌های شاد پخش می‌کند و مادرم کیک توت‌فرنگی خوشمزه پخته است.

خواهر، دور جعبه‌ی کادویی که می‌خواهیم همگی دسته‌جمعی به بابا هدیه بدهیم، روبان می‌چسباند. روی یک کاغذ رنگی قلبی‌شکل با ماژیک می‌نویسم: «تقدیم به پدرم، تاج سرم!»

می‌خواهم نوشته‌ام را روی کاغذکادوی هدیه‌ی بابا بچسبانم که خواهر می‌گوید: «نه، نچسبانش! مگر بابا فقط تاج سر تو است؟ بنویس: تاج سر ما.»

دوباره قیچی را برمی‌دارم و یک قلب بزرگ از کاغذ رنگی برش می‌زنم و رویش می‌نویسم: «بابا جانم، روزت مبارک!»

چهارپایه را زیر پایم می‌گذارم و می‌خواهم با نوارچسب، قلبم را روی دیوار بچسبانم. ناگهان چهارپایه روی فرش سُر می‌خورد.

الان است که روی سرامیک‌های کنار فرش لیز بخورم و بلایی سرم بیاید. چشم‌هایم را می‌بندم و فریاد می‌‌زنم: «مامان!»

شَ... تَ... لق! چهار پایه واژگون می‌شود. دردی احساس نمی‌کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. بابا با آن دست‌های قدرتمندش مرا روی هوا گرفته است.

پدر، یعنی پناهگاهی که زور هیچ‌چیز نمی‌تواند بلرزاندش.