«حبيب هشتمين خورشيد»؛ اولين كتاب درباره شهيد رئيسی رونمايی شد فیلم‌های سینمایی تلویزیون برای نیمه خرداد؛ از «صنوبر» تا «پا به پای آفتاب» رقابت سریال «نوبت لیلی» در جشنواره‌ بریتانیا برگزیدگان جشنواره دانشجویی موسیقی نواحی معرفی شدند + اسامی پخش مستند «پدر، پسر، گلوله» از شبکه دو به مناسبت قیام ۱۵ خرداد پوستر فیلم سینمایی «عطرآلود» منتشر شد + عکس بازپخش اپیزودهایی از «شاید برای شما هم اتفاق بیفتد» در نیمه خرداد + زمان پخش فراخوان جایزه پژوهش سال سینما منتشر شد + جزئیات تلویزیون ریسکِ تغییر مجری مناظره‌ها را می‌پذیرد؟ او با تمام رهبران خاورمیانه فرق داشت | روایتی از گفتگو‌ی اوریانا فالاچی با امام خمینی (ره) «ماه پنهان» محمدرضا یکانی در مراحل پایانی تولید آموزش به نسل جدید در بستر یک فیلم تلویزیونی | گزارشی از اکران خصوصی «محله باصفا» یک جای خالی و چند علامت سؤال | درنگی بر دلایل ضعف آثار سینمایی و تلویزیونی با محوریت امام خمینی (ره) اکران فیلم‌های کوتاه برگزیده فیلم فجر در سینماهای هنر و تجربه ماهرشالا علی در دنباله جدید «دنیای ژوراسیک» جزئیاتی از ساخت فیلم تگزاس ۴ و ۵ و حضور پژمان جمشیدی
سرخط خبرها

خاطرات مدرسه

  • کد خبر: ۱۳۰۷۴۲
  • ۳۰ مهر ۱۴۰۱ - ۱۵:۳۲
خاطرات مدرسه
کلاس اول بودم که انقلاب شد. قبل از عید که رفتیم مدرسه، خانم معلم‌ها بی حجاب بودند. بعد عید، چندتایی باحجاب شده بودند.

کلاس اول بودم که انقلاب شد. قبل از عید که رفتیم مدرسه، خانم معلم‌ها بی حجاب بودند. بعد عید، چندتایی باحجاب شده بودند. قبل از اون ما میوه‌ها و کیک‌های شاه رو می‌خوردیم، ولی به شیر‌های پاستوریزه اش لب نمی‌زدیم؛ چون می‌گفتند فرح توش شنا کرده!

من از همون کلاس اول، بنای ناسازگاری گذاشتم. از معلم کلاس اولمان، خانم عنبرخواه، می‌ترسیدم. یعنی اگه فرصت پیدا می‌کردم، از مدرسه فرار می‌کردم. یادمه مشرف به پشت بوم ما، کنار خونه آقای سیفی، یک کارخونه قالی بافی بود و یک آغل کفتر که بعد‌ها به خونه شون اضافه کردند.

از مدرسه فرار می‌کردم و می‌رفتم تو آغل کفتر. به خیال خودم ساعت‌ها می‌نشستم و آخرش فکر می‌کردم ظهر شده و می‌رفتم خونه. مادرم تا چشمش به من میفتاد، می‌گفت:

- هنوز ساعت دهه، تو اینجا چه کار می‌کنی؟من که ساعت نمی‌فهمیدم؛ و خب، باز کشون کشون من رو می‌برد مدرسه.
فکرشو بکنید، از ته کوچه آسیا تا مدرسه خواجه نصیر، خیلی راه بود. اون سال مردود شدم.
سال تحصیلی بعدی، نزدیکای مهر بود که یک بند گریه می‌کردم که من مدرسه نمی‌رم. یک روز مادرم اومد و بی مقدمه گفت:
- نمی‌خوای بری مدرسه؟
- نه.
- خیلی خب، بیا برو قالی بافی.
- بله که می‌رم. از خدامه که برم.
نگو با اوستاعلی اکبر خیرالهی هماهنگ کرده بود که من رو به مدرسه علاقه‌مند کنه!
اون روز از صبح تا شب، اون قدر اوستاعلی اکبر من رو بی بهانه و با بهانه کتک زد که شب با گریه به مادرم گفتم:
- شکر خوردم. می‌رم مدرسه.

اول مهر معلم ما عوض شده بود. یک معلم جدید آمده بود که فقط شش ماه در مدرسه خواجه نصیر درس داد؛ برای همین اسمش هیچ جا نیست. همکلاسی هایم اسمش رو یاد نگرفتند و، چون امتحانات پایان سال رو امضا نکرد، اسمش هیچ جا ثبت نشده، ولی زندگی من رو عوض کرد. من رو به درس علاقه‌مند کرد. نقاشی من رو توی تلویزیون نشون داد و از من آدم دیگه‌ای ساخت.

همون سال‌های ابتدایی، جذب سرود شدیم و سر صف مدرسه، سرود می‌خوندیم؛ درست و غلط قاتی. به هرحال خواجه نصیر یک بوستان بود. یک باغ وسطش بود که گیلاس هم داشت. زردآلو هم داشت. خود ساختمانش هم شاهکار بود.

غیر از زیرزمینش که می‌گفتند درش از تو دفتره و تا حالا هیچ کس از داخلش، زنده بیرون نیومده، همه چیز خواجه نصیر خوب بود. معلم هایش خوب بودند. مدیرانش خوب بودند. خدمتگزارانش همین طور؛ آقای متقی، آقای غلامی، آقای، ولی نژاد و...
خواجه نصیر مسیر زندگی ما رو عوض کرد. اما من چموش‌تر از این حرف‌ها بودم؛ یک بچه لاغر و شیطون که هیچ کس حریفش نبود.

الکی گریه اش می‌گرفت و نمی‌تونست دوکلام حرف حساب بزند. کلا مرخص بودم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->