تکیه داده بود به ستونی از کاشیها و زل زده بود به ضریح و انگار در این دنیا نبود. نه هیاهوی زاِئرها حواسش را پرت میکرد و نه رفتوآمدشان باعث میشد پلکی بزند و حرفهایش قطع شود. همانقدر که لبهایش تکان میخورد چشمهایش انگار فریز شده بود و نمیخواست به قدر پلکزدنی چشم از ضریح بردارد.
میخش شدم، حال خوشی داشت، گاهی دستهایش را هم تکانی میداد و انگار بخواهد با زبان بدن مفهومش را بیشتر و بهتر برساند. چادر فلفل نمکیاش گاهی عقب میرفت و طرهای از موهای فندقی رنگش که مش فویلی سوزنی داشت از زیر شالش شلال میشد بیرون و دوباره جمعشان میکرد، محو گفتگو بود و حرف زدن. پیرزنی با چادر مشکی و کتاب دعا به دست نزدیکش شد و چیزکی گفت. ترسیده و مردد سر تکان داد که یعنی نه.
حالا داشت گریه میکرد. حس کردم از دست خادم رنجیده که گفته موهایت را بکن تو، دیدم اینجا وسط بهشت کسی نباید دلخور و رنجیده بیرون برود. ساعات شیفتم داشت تمام میشد و همین دل به دست آوردن از زائرهای آقا میشد کارستانم اگر میتوانستم دل زن جوان را به دست بیاورم.
نزدیک رفتم و سلام کردم و گفتم: من خادمم. اینجا و حرف زدنت را با آقا دیدم و به حالت غبطه خوردم، حس کردم آن خانم چیزی گفت که رنجیدی. چشمهایش سرخ بود، بینیاش را بالا کشید و گفت: عیبی نداره، حرفش درست بود، ولی از دلم که خبر نداره. دست گذاشتم روی شانهاش و گفتم: من هم خواهرت. به من بگو توی دلت چه خبره؟
مثل وقتهایی که زنها نماز میخوانند و چادرشان را کامل میکشند روی صورتشان تا چهرهشان معلوم نباشد چادرش را کشید روی صورتش، بعد دستهایش حوالی سرش زیر چادر تکان خوردند و بعد دوباره چهرهاش نمایان شد، توی دستش یک کلاه گیس بود. همان موها.
همان موهایی که یک طرهاش بیرون بود، گفت: بابت این بود. اینها رو گفت بکن تو. خوبیت نداره. بعد کلاه گیس را مچاله کرد و توی کیفش انداخت. اشک از گوشه چشمهایش جاری شد. گفتم: اسمت چیه؟ گفت سارا.
گفتم: الهی قربونت برم اینجوری دلخور نشی. گفت: چیزی نگفت، بعد یکهو خندید و گفت: بهم میگه: زن پسرم میشی؟ خیلی خوشگله تو هم خیلی خوشگلی.
برای دل خودم گریه میکنم. بیچاره از دلم خبر نداره. گفتم: حرف بزن! گفت: سه سال بود ازدواج کرده بودیم. سال دوم بود فهمیدم یک توده اندازه یه گردو توی شکممه. شوهرم که فهمید گفت: با یه موتور خرج شکممون رو هم نمیتونم بدم چه برسه به خرج دارو و دکتر و غده توی شکمت.
گفتم: همین؟ گفت: و شغل پیدا کردن توی قشم رو بهانه کرد که بره برام پول بفرسته، رفت و گوشیاش رو هم خاموش کرد. سه ماه بعدش هم حکم غیابی طلاقم اومد در خونه بابام. پول پیش خونهمون که دست مستأجر مونده بود تموم شده بود. رفتم خونه بابام. چندتا تیکه طلا داشتم فروختم و شیمیدرمانی رو شروع کردم و امروز آخرین مرحله شیمی درمانی بود. اومدم تشکر.
یکسال بعد
آن روز پیرزن را که همان بغل داشت نماز میخواند پیدا کردم. قصه سارا را برایش گفتم و گفتم خوب شده. پیرزن هم از پسرش گفت که اتفاقا زنش را بر اثر بیماری از دست داده و خیلی برایش سخت بوده رفتنش. پیرزن میگفت چشمهای دختر به دلم نشست و جلو رفتم و حرفم را زدم. یک صدایی توی قلبم میگفت: این دختر عروس تو خواهد شد.
سه سال بعد
توی شیفت نشسته بودم و داشتم چای میخوردم، تلفنم زنگ خورد. سارا و مجتبی آمده بودند با دخترکی توی بغلشان. اسم دختر را گذاشته بودند حنا.
نقارهخانه مینواخت. ما سه تایی زل زده بودیم به گنبد و اشک امانمان نمیداد.