یک «نون» یا «ی» کشـیده روی بافتی سـیمانی

  • کد خبر: ۵۵۹۵
  • ۰۱ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴:۰۰
یک «نون» یا «ی» کشـیده روی بافتی سـیمانی

محبوبه عظیم‌زاده

قبرستان‌های امروزی جدای از اینکه یادآور مرگ‌اند، تلاش می‌کنند تا مکانی باشند برای اینکه ازدنیارفته‌ها و بازمانده‌ها چند ساعتی را در جوار هم در آرامش بگذرانند. از یک جایی به بعد قبرستان دیگر فقط آن‌جایی نیست که مرده‌ها را در آن دفن می‌کنند ۱، بلکه تبدیل می‌شود به مکانی که عزیز ازدنیاسفرکرده ما را هم در دل خودش پنهان کرده. این است که کم‌کم مرزش با زندگی آدم برداشته می‌شود و می‌آید نزدیک‌تر؛ از آن زیرمیر‌ها و لالوی هزارتا مفهوم و کلمه دیگر، خودش را می‌کشاند بالا، می‌نشیند بغل‌دست آرایشگاه و باشگاه و سوپرمارکت و بازار مثلا. همین‌قدر روتین و همین‌قدر طبیعی. هر هفته، نشد هر دو هفته شال و کلاه می‌کنیم و می‌رویم آن‌جا تا یکی از آدم‌های مهم زندگی‌مان را ملاقات کنیم. تابویش شکسته می‌شود؛ یعنی اگر تا همین دو روز پیش حتی محض مزه‌پرانی، اسمش را می‌بردیم و پشت‌بندش می‌شنیدیم که: «دهنتو ببند»، «لال نشی تو»، «بگو خدا نکنه»، امروز آمده وسط زندگی‌مان، چون یک تکه از زندگی‌مان رفته در دل آن. از این نزدیک‌تر هم می‌تواند بیاید. مثل همان روز‌هایی که با یک حال درب‌و‌داغون و در‌حالی‌که به زمین و زمان بد و بیراه می‌گوییم، یا روز‌های دیگری که با یک حالت تسلیم موقت در برابر آنچه پیش آمده، عزم قبرستان می‌کنیم و می‌نشینیم ور دل عزیزمان، دستی می‌کشانیم روی سردی سنگش، گلی که خریده‌ایم را روی مزارش پرپر می‌کنیم، اشکی می‌ریزیم، گپی می‌زنیم و خلاصه تجدید دیدار و خاطره‌ای می‌کنیم. بعد یک‌هو به خودمان می‌آییم و می‌بینیم چند ساعت است نشسته‌ایم همان‌جا و جُم نخورده‌ایم، و مهم‌تر این‌که چه‌قدر خوب و آرامیم. این آرامش و این حال خوب همان چیزی است که خیلی از قبرستان‌های امروزی تلاش می‌کنند تا از طریق فضاسازی‌ها به آدم منتقلش کنند (حداقل آن‌هایی که وسیع‌ترند و در شهر‌های بزرگ قرار دارند)، به سر و وضعشان می‌رسند، تروتمیزترند و کلی گل‌کاری و درختکاری دارند و یک فضای سبز دلچسب. حتی جا‌هایی پای تکنولوژی هم به آن باز شده و مدرن‌تر شده‌اند. این تحولات توی قبرستان‌هایی مثل بهشت رضای مشهد و بهشت زهرای تهران عیان‌ترند و حالا، جایی مثل بهشت رضوان هم دارد تلاش می‌کند به این فضا نزدیک‌تر شود. خیلی اوقات هم البته ممکن است افراطی شود که مخالفانی هم دارد. (مثل بیش از حد مکانیزه‌شدن فرآیند غسل و دفن و کفن و اطلاع‌رسانی آن از طریق مانیتورها). با این حال، هرچه هست و هرچه نیست ظاهرا روندی است که دارد قدرتمندانه به مسیر خودش ادامه می‌دهد و دست‌کم خودش را حسابی در ظاهر قبرستان‌ها به رخ می‌کشد. روایت زیر شرح چندساعت پرسه زدن در قبرستان بهشت رضوان مشهد است که می‌شود گفت تقریبا تازه‌تأسیس است.

فراغتی که در قبرستان میسر می‌شود
پایت را که می‌گذاری داخل قبرستان، انگار که مثلا آمده باشی فلان بوستانِ دو تا میلان بالاتر از خانه خودتان؛ جایی که دوست داری زیر سایه درخت‌ها و کنار بوته‌های رز رنگارنگش که هنوز سرپا هستند، بنشینی و خستگی‌ات را از تن بریزی بیرون. حتی دست خانواده را بگیری بیاوریشان اینجا، زیراندازی پهن کنی و با یک فلاسک و چهارتا استکان بساط چای را ردیف کنی. یا اگر دلت خواست بنشینی روی نیمکت‌هایش مثلا. بچه‌ها هم می‌توانند بروند چند قدم آن طرف‌تر و با تاب و سرسره‌اش مشغول شوند. فعلا می‌توان اینجا را به دو قسمت کلی تقسیم کرد: یک قسمت مرکزی، یعنی همین‌جایی که مرده‌ها را تویش دفن کرده‌اند و سنگ قبر‌های خط‌کشی شده و‌تر و تمیزش کنار هم قرار گرفته‌اند؛ و دورتادور این قسمت، که فضای بیابان‌گونه‌ای دارد و حتما حالا حالا‌ها منتظر طرح‌های توسعه‌ای است.

شهرکی در دل مشهد که ۶۰۰ نفر جمعیت دارد
به نظر، بهشت رضوان الآن بیشتر از اینکه حکم قبرستانی را داشته باشد که نتیجه آینده‌نگری‌هایی مثل شلوغ و پلوغی‌های بهشت رضا و ظرفیت‌نداشتنش برای پذیرش مرده‌های جدید است، شهرکی است که در حاشیه شهر مشهد جا خوش کرده است؛ شهرکی که باید برای رسیدن به آن از جایی مثل میدان شهدا ۲۰ کیلومتر را طی کرد و در این اثنا از دو سه تا روستا و یک جاده نیمه‌آسفالت و نیمه‌خاکی هم گذر کرد. تا به حال ۶۰۰ نفر اینجا دفن شده‌اند. تراش‌های مربع‌شکل حک‌شده روی بافت سیمانی هم که هر چند قدم چندتای آن به چشم می‌خورد، برای مرده‌های بعدی و قبر‌های بعدی است. غروب شنبه است و خلوت. گرچه که تازه‌ساز‌بودن بهشت رضوان و دور بودنش از مساحت حداکثری شهر مزید بر علت شده، اما به نظر نمی‌آید غروب پنجشنبه هم تفاوت قابل‌توجهی با امروز داشته باشد. تک‌وتوک هستند آدم‌ها و ماشین‌هایی که می‌توان اینجا دید. پرسه‌زدن‌هایم را در سکوت آرام‌بخش قبرستان و لابه‌لای باد‌های ابتدایی پاییز ادامه می‌دهم که یک سمند سفیدرنگ می‌آید حاشیه بلوکه‌ها نگه می‌دارد. دو خانم و دو آقا از آن پیاده می‌شوند و می‌روند می‌نشینند پای یکی از سنگ قبرها. ساکت‌اند. سکوتشان از آن جنس سکوت‌هایی است که کلی حرف تویش پنهان شده است؛ از آن سکوت‌هایی که مختص قبرستان است و نتیجه قرار گرفتن در مقابل یکی از طبیعی‌ترین و درعین‌حال غیرطبیعی‌ترین اتفاقات زندگی. بالأخره بغض یکی از خانم‌ها می‌ترکد. یکی از مرد‌ها سریع می‌گوید: «خدا رحمتش کنه» که مثلا غائله گریه خانم را بخواباند. زن، ولی تازه انگار افتاده روی دور گریه. لابه‌لای همان اشک‌ها و فغان‌ها خطاب به عزیز زیر خاک کرده‌اش می‌گوید: «پاشو حسن‌جانم. پاشو. پاشو ببین که ما اومدیم. پاشو. سیدکاظم اومده.» به این فکر می‌کنم که سیدکاظم چه نسبتی با او و او چه نسبتی با سیدکاظم دارد که زن دارد این‌گونه خبر آمدنش را به زبان می‌آورد. مرد، اما انگار که اگر شرایط به همین منوال پیش برود بغضش شکسته می‌شود، ترجیح می‌دهد از پای قبر بلند شود. خدابیامرزی دیگری حواله‌اش می‌کند و راهش را به سمت ماشین کج می‌کند. بقیه هم به تبعیت او کم‌کم از روی سنگ بلند می‌شوند و می‌روند سمت ماشین. زن، اما هنوز انگار دوست دارد بنشیند همان‌جا. همان‌طورکه با کلی تعلل از جایش بلند می‌شود، می‌گوید: «جوون بود بچه‌م. هنوز داماد نشده بود.»

نگو خدا بیامرزد، بگو Rest in peace
این تغییر و تحولات حتی به سنگ قبر‌ها و نوشته‌هایش هم رسیده. اصلا خود این که انتخاب کنی چه چیزی روی سنگ قبر عزیزت نوشته شود و چگونه نوشته شود کلی قر و فر دارد. دستت باز است یعنی. اینکه عکس پرتره عزیزت باشد روی سنگ یا نه؟ طرح یا نقاشی‌های دیگر چطور؟ نمادی، اِلمانی، چیزی که بتواند هویت متوفی را مشخص کند یا خط و ربطی با او داشته باشد؟ چه شعری انتخاب کنی؟ با چه سبک و سیاق و فونتی نوشته شود؟ همین‌طوری ساده یا مثلا با شکل و شمایل نستعلیق شکسته باشد با یک «نون» یا «ی» کشیده که هرکس به محض اینکه چشمش به سنگ قبر افتاد بگوید «ای‌وا... چه سنگی!» بعد، دو تا شمع خاموش و روشن هم بیاید چپ و راست سنگ، کنار سال فوت و سال تولد تا دیگر چیزی کم و کسر نباشد. البته ایده‌پردازی‌ها و به معرض نمایش گذاشتن آن‌ها به این اتفاقات ختم نمی‌شود و می‌تواند یک طیف خلاقانه بی سر و ته داشته باشد. همین‌جا، توی بهشت رضوان، چند خانواده‌ای که تصمیم گرفته‌اند سنگ مزار عزیزشان کمی متفاوت‌تر جلوه کند اطرافش-یعنی دقیقا حد فاصل قبر متوفیِ خودشان تا سنگ قبر چپی و راستی و حاشیه بالا و پایینش- را با چمن مصنوعی پوشانده‌اند. ظاهرا هم که به خواسته خودشان رسیده‌اند، چون سبزی‌اش لابه‌لای تمام سنگ قبر‌ها حسابی چشم آدم را می‌گیرد و احتمالا پشت‌بندش یک خدابیامرز هم توی زبانشان می‌چرخد. سنگ قبر دیگری هم به چشمم می‌خورد که جدای از اسم و فامیل طرف و سال وفاتش که به زبان فارسی روی سنگ حک شده، همان‌ها را با فونت انگلیسی هم نوشته‌اند. فارسی از راست و انگلیسی از چپ. اسمش را حقیقتا با اینکه چند مرتبه زیر لب تکرار کردم در خاطرم نمانده؛ اما یک اسم قدیمی بود؛ از این اسم‌هایی که شاید کنار این فونت انگلیسی زیادی تعجب‌آمیز باشد و ناخودآگاه این سؤال را در ذهن آدم به وجود بیاورد که واقعا چه سنخیتی بین این اسم قدیمی ایرانی و این شکل و شمایل خارجی وجود دارد؟ لابد برای این‌ها به‌جای اینکه بگویی خدا رحمتش کند یا خدا بیامرزدش باید بگویی
may his soul in peace.۲ ساده‌پسند‌ها و آن‌هایی که معتقدند این همه ادا و اصول پیاده‌کردن برای کسی که از این دنیا رفته بیهوده است و اضافات، احتمالا روی خوشی به این ظاهرپردازی‌ها نشان نمی‌دهند. اکثر سنگ قبر‌هایی هم که اینجا وجود دارد، به همان اسم و فامیل و تاریخ تولد و تاریخ مرگ و نهایتا بیتی و عکسی اکتفا کرده‌اند. با این‌حال، شاید آن گوشه‌کنار‌های ذهنمان بشود به آن‌ها هم حق داد. (حالا طبیعتا نه آن‌هایی که شورش را درمی‌آورند) بعید نیست همین که می‌آیند سر وقت عزیز از دست‌رفته‌شان، دستی می‌کشند روی سردی سنگش و زیر لب می‌گویند: «دیدی چه سنگ قبر خوشگلی برات سفارش دادم؟» مرهمی باشد برای قلب و روحشان.

حفظ کانون گرم خانواده حتی بعد از مرگ
پای مقبره‌های خانوادگی به بهشت رضوان هم باز شده؛ مقبره‌هایی که احتمالا یک‌جور پیروی از مد هم باشد که البته بیشتر مایه‌دار‌ها و کسانی که دستشان به دهنشان می‌رسد می‌روند سراغشان. شاید هم آن‌هایی که کانون گرم خانواده‌شان را می‌خواسته‌اند همچنان بعد از مرگ نیز حفظ کنند، و حتی آن‌هایی که با آینده‌نگری بیشتر این‌طور با خودشان فکر کرده‌اند که همان بهتر که همه یک‌جا دفن شوند تا بندگان خدایی که می‌آیند، یک‌جا فاتحه همه‌شان را بخوانند و بروند پی کارشان. چه کاری است که یکی اینجا دفن شود و یکی صد قدم آن طرف‌تر؟ تازه دعامان هم می‌کنند. البته این تمام ماجرا نیست و بخواهیم یا نخواهیم، نمی‌توانیم این نگاه منفک‌کننده را از این ماجرا دور ببینیم که این طبقه‌بندی و کلاس‌بالاتر بودن و پایین‌تر بودن حتی بعد از مرگ هم به لطف بستگان و بازماندگان دست از سر آدم برنمی‌دارد. دقیقا مثل همان‌هایی که می‌گویند: «یعنی مرده من باید اینجا دفن شه؟ یعنی اینقدر بی‌کس‌وکاره؟ مگه منم مردم؟ یه‌جای خوب خاکش می‌کنم و یه سنگ قبری براش می‌گیرم که دهن همه وا بمونه.» نگاهشان می‌کنم. پای تمامشان یکی از این قفل‌های بزرگ خورده. درِ یکی، اما باز است. می‌روم داخل. فعلا فقط یک اتاق خالی است و دیگر هیچ. ظاهرا هنوز کسی نیامده سراغشان. سردرِ تمامشان هم اندازه سه چهارتا کاشی خالی گذاشته‌اند که معلوم نیست بعد‌ها قرار است چه اسم و چه فامیلی بخورد سر درش. بی‌خیال مابقی تجزیه و تحلیل‌های ذهنی‌ام می‌شوم. راهم را دوباره کج می‌کنم سمت سنگ قبرها. غروب هم رد شده و هوا تاریک تاریک است. هیچ صدایی نیست. سرم را می‌چرخانم سمت آسمان. نفس عمیقی می‌کشم، فاتحه‌ای می‌خوانم و می‌روم که از قبرستان بزنم بیرون.


۱- معنای واژه قبرستان در فرهنگ معین.
۲- «روحش در آرامش باشد». جمله‌ای که غربی‌ها با هدف طلب آمرزش برای مردگان به کار می‌برند.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->