هر صبح و شام، خدای را شکر میگوییم به سبب وجود پر خیر و برکتت یا محمد(ص). در هر جای این جهان، شمع خاموش هر دلی با نامت فروزان میشود زیرا تو دلیل آفرینش جهانی، ای که با نامت همهی کارها روبهراه میشود!
صلوات نام خوشبوی تو است که بر لبها زمزمه میشود. خداوند تو را «حبیبا...» خواند، یعنی کسی که خدا دوستش دارد. پس چهگونه میتوانم دوستت نداشته باشم؟
هیچ غباری در هیچ زمانی نمیتواند نام تو را در دل ما کمرنگ کند زیرا تو نور تابناک ازل و ابدی.
محمدحسن کرمانی، سیزدهساله
با همان دستهای نجیبش اهلبیت(ع) را در آغوش کشیده بود و در خانهی فاطمه(س) را کوبیده بود. همان دستهای نجیبی که زیر نور ماه پر میشد از حس خدا و تا بینهایت در غار حرا راز و نیازش با خدا را ادامه میداد.
دستهای او پناه دل غریبان بود. دستهای او پر از تاریخ بود. با همان دستهای معجزهگرش، حجت تمام کرد و رسالت را بهجای آورد وقتی دستهای امیرالمؤمنین را در دست امت گذاشت. او عروج کرد و کتابش را برای ما گذاشت تا رهرو نور باشیم.
آیناز سالاریفر، پانزدهساله
پرندگان برآشفته خون میگریند و لباسی از جنس غم به تن کردهاند. ابرها تاریکتر از هر صبح دیگری هستند. هوا گرفته است. خفه است. نمیشود نفس کشید.
صدای شیون و مویهای به وسعت تاریخ. راستی کبوترها کجایند؟ چرا آسمان سیاه پوشیده است؟ گویی آسمان لباس عزای تمام عزاداران تاریخ را به تن کرده است.
لحظهای میگذرد. خود را میان خروشانترین سیل تاریخ مییابم، سیلی عظیم، سیلی سیاه، مانند دریا در شب که غرق میشود در نگاه. راستی تا گنبد طلای امامرضا(ع) چهقدر راه است؟
پارسا نوروزی، پانزدهساله