داستان کودک | دانستنی‌های شب چله
  • کد مطالب: ۳۰۶۲۰۵
  • /
  • ۲۹ آذر‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۶:۴۴

داستان کودک | دانستنی‌های شب چله

«چرا هر سال اولین شب زمستون مهمونی شب یلدا داریم؟ زمانای قدیم این مهمونی چه شکلی و چطوری بوده؟»

هستی مسعودی - نیکی‌کوچولو رفت پیش مادربزرگش و از او پرسید: «چرا هر سال اوّلین شب زمستون مهمونیِ شب یلدا داریم؟ زمانای قدیم این مهمونی چه شکلی و چطوری بوده؟»

مامان‌جون نیره لبخندی زد و گفت: «از قدیم‌قدیما، از اون زمونایی که هیشکی یادش نمی‌آد، ایرانیا شب اول دی‌ماه که خیلی هم برف و سرما زیاد بوده و مثل الان بخاری نفتی و برقی و گازی نبوده، برای اینکه گرم بشن همه دورتادور کرسی می‌نشستن.

اونا در این شب بلند، مجلس و دعوتی می‌گرفتن و همه‌ی بزرگ‌ترا و کوچک‌ترا دورهم بودن و در اون شب در کنار احوالپرسی و خوردن خوراکی‌هایی که داشتن، قصه و شعر می‌خوندن و سعی می‌کردن خوش و سلامت باشن.»

نیکی از مامان‌جون نیره دوباره پرسید: «اون قدیما شب یلدا چی می‌خوردن؟»

مامان‌جون نیره دستی به سر نیکی کشید و جواب داد: «اون زمونا که مثل الان علم و دانش پیشرفت نکرده بود که برق باشه و گلخونه بزنن و محصولات و میوه‌های مختلف توی تابستون و زمستون تولید بشه.

اون زمونا مردم هر میوه و خوردنی‌ای رو در همون فصل می‌تونستن استفاده کنن. اولا یخچال نبوده و مردم بیشتر توی سفره‌های مهمونی شب یلداشون هرچی که توی خونه‌شون بود، می‌ذاشتن.

مثلاً اگه کسی باغدار بود، انار و لبو و نخودکشمش و سنجد و گردو جلو مهمون می‌ذاشت. اونی هم که باغدار نبود، برای مهمونی شب یلدا از بازار، لبو و شلغم می‌خرید و آش و خوراک کدوحلوایی و نخودکشمش توی مهمونی داشتن.

شلغم و چغندر رو هم که میوه‌ی زمستونی هستن و دوای سرماخوردگی، همه می‌خوردن تا مریض نشن. از قدیم رسم بوده که هر کسی پولش می‌رسیده، انار و هندونه هم توی سفره‌ی شب چله می‌ذاشته. خلاصه که شب یلدا رو مردم برای دورهم‌بودن و مهرومحبت زیادشون برگزار می‌کردن مادرجون.»

نیکی دوباره پرسید: «اون شب قصه هم می‌گفتن؟» مامان‌جون گفت: «بله. قصه هم می‌گفتن.» نیکی خندید و گفت: «یه قصه‌ی شب‌یلدایی بلدین برام تعرف کنین؟»

مامان‌جون نیره گفت: «باشه دخترم، به‌شرط اینکه تو هم یاد بگیری و برای نوه‌ت تعریف کنی! یکی بود، یکی نبود، یک خاله‌ریزه‌ای بود که می‌خواست بره خونه‌ی دخترش، اما خونه‌‌ی دخترش توی یه جنگل دور بود.

خاله‌ریزه که دلش برای دخترش خیلی تنگ شده بود، بغچه‌ی کوچیک لباساش رو بست و تصمیم گرفت با هر سختی‌ای که هست، خودش رو به خونه‌ی دخترش برسونه و تسلیم نشه.

خاله در راه شیر و گرگ و ببر دید و همه‌ی اونا می‌خواستن خاله‌ریزه رو بخورن. خاله‌ریزه به همه‌ی اونا گفت: من خیلی‌خیلی لاغرم، بذار برم خونه‌ی دخترم، چاق بشم، چله بشم، بعد می‌آم، تو منو بخور.

خاله بعد از اینکه به خونه‌ی دخترش رسید، ماجرا رو گفت. روزی که خاله‌ریزه می‌خواست از خونه‌ی دخترش برگرده و به خونه‌ی خودش بره، رفت داخل یک کدوی زرد قلقلی، چون نمی‌خواست گرگ و ببر و شیر بخورنش.

بعد که راه افتاد، به هرکی رسید، این حرف رو شنید: «کدوی قلقله‌‌زن، تو ندیدی یه پیرزن؟» خاله‌ریزه گفت: نه ندیدم، اما حالا هلم بده و غلتم بده، بذار برم. این‌طوری بود که بالاخره خاله‌ریزه به خونه‌ی خودش رسید.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.