داستان کوتاه کودک | «یک عالمه شکلات» اثر لیلا خیامی
  • کد مطالب: ۸۶۶۵۲
  • /
  • ۰۹ آذر‌ماه ۱۴۰۰ / ۱۵:۴۴

داستان کوتاه کودک | «یک عالمه شکلات» اثر لیلا خیامی

عیدها همیشه پر از نقل و شکلات و شیرینی‌های خوشمزه‌اند. مادربزرگ هم دوست داشت عید غدیر با یک عالمه شکلات خوشمزه از مردم پذیرایی کند، یک عالمه شکلات خوشمزه توی بسته‌های کوچولوی پلاستیکی.

لیلا خیامی - عیدها همیشه پر از نقل و شکلات و شیرینی‌های خوشمزه‌اند.

مادربزرگ هم دوست داشت عید غدیر با یک عالمه شکلات خوشمزه از مردم پذیرایی کند، یک عالمه شکلات خوشمزه توی بسته‌های کوچولوی پلاستیکی.

مادربزرگ کلّی شکلات رنگارنگ خریده بود: سبز و نارنجی و قرمز و زرد. همه را ریخته بود توی سینی گرد بزرگ و مسی و داشت آن‌ها را بسته‌بندی می‌کرد.

همین زمان بود که در زدند. مینا پشت در بود، دختر همسایه‌ی روبه‌رویی. برای مادربزرگ نان خریده بود.

مادربزرگ با مهربانی گفت: «دستت درد نکند میناجان. بیا تو.» و خودش جلو تر از مینا برگشت توی اتاق.

مینا تا وارد اتاق شد و سینی بزرگ شکلات را دید، لبخندی زد و با هیجان گفت: «وای، مادربزرگ! چه‌قدر شکلات می‌خورید! شکلات خیلی زیان دارد. دندان‌هایتان را خراب می‌کند.»

مادربزرگ لبخندی زد. دندان‌هایش را به مینا نشان داد و گفت: «نه دخترم. خراب نمی‌شوند چون مصنوعی‌اند!» مینا زد زیر خنده و گفت: «خب، باز هم خیلی خوب نیست شکلات بخورید. ممکن است مریض شوید.»

مادربزرگ رفت چند تا شکلات برداشت و به مینا داد و گفت: «بیا ببین مزه‌‌شان چطور است.»

بعد هم همان شکل که دوباره کنار سینی بزرگ مسی می‌نشست گفت: «می‌خواهم این شکلات‌ها را بسته‌بندی کنم تا فردا که روز عید غدیر است، جلو در مسجد بین مردم پخش کنم.»

مینا لبخندزنان شکلات‌ها را گرفت و گفت: «پس برای همین این‌قدر شکلات خریده‌اید؟» بعد هم نگاهی به پاکت‌های پلاستیکی کوچک کنار سینی انداخت و پرسید: «من هم می‌توانم توی بسته‌بندی شکلات‌ها کمکتان کنم؟»

مادربزرگ با مهربانی جواب داد: «اگر مادرت اجازه می‌دهد، بیا کمکم. امّا اول برو اجازه بگیر.» مینا با خوشحالی مثل برق و باد دوید و رفت و چند دقیقه بعد، در حالی که با صدای بلند داد می‌زد «اجازه گرفتم، اجازه گرفتم!» برگشت.

مینا که آمد، مادربزرگ خیلی خوشحال شد چون تنهایی باید تا نصف شب شکلات بسته‌بندی می‌کرد. مینا تندتند شکلات‌ها را توی پاکت‌ها می‌ریخت و مادربزرگ در پاکت‌های پلاستیکی را چسب می‌زد.

خیلی طــول کشیــد تا سینی مسی خالی شـــد و شکلات‌ها بسته بندی شدند.

کار بسته‌بندی که تمام شد، مینا که بلند شده بود برود خانه‌شان، گفت: «مادربزرگ، می‌شود من هم فردا با شما به مسجد بیایم تا کمکتان کنم شکلات‌ها را بین مردم پخش کنید؟»

مادربزرگ همان‌طور که سینی مسی را با خودش به آشپزخانه می‌برد، با صدای بلند گفت: «معلوم است که می‌شود! تازه اگر تو نیایی که من نمی‌توانم این همه بسته‌ی شکلات را با خودم به مسجد ببرم. فردا یک ساعت قبل از اذان ظهر اینجا باش.»

مینا با هیجان بالا و پایین پرید و گفت: «جانمی! عالی شد. اصلا زودتر می‌آیم: 2 ساعت قبل از اذان یا شاید هم 3 ساعت.» و همین‌طور که با مادربزرگ خداحافظی می‌کرد، دوید و رفت تا این خبر را به مادرش بدهد.

صبح روز بعد، مینا با عجله به خانه‌ی مادر بزرگ رفت. مادربزرگ گفت: «عیدت مبارک باشد دخترم!» بعد هم اوّلین بسته‌ی شکلات را به او داد و گفت: «حالا بیا کمک کن بسته‌های شکلات را توی چند تا دیس بگذاریم تا به مسجد ببریم.»

مینا کلّی به مادربزرگ کمک کرد: هم توی چیدن بسته‌ها و هم توی بردنشان تا مسجد محل.

صدای اذان ظهر که از گلدسته‌ای مسجد بلند شد، مینا و مادربزرگ جلو مسجد بودند، با سینی‌های پر از بسته‌های شکلات توی دستشان.

شکلات‌ها را به مردم تعارف می‌کردند و می‌گفتند: «بفرمایید! عیدتان مبارک! دهانتان را شیرین کنید! عیدتان مبارک!»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.