داستان نوجوان | «همسایگی با یک مخترع»
  • کد مطالب: ۱۰۱۳۶۳
  • /
  • ۱۲ تير‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۲:۳۷

داستان نوجوان | «همسایگی با یک مخترع»

انگار کسی روی قابـلمه‌ی مســی به‌شــدت سیــــم مــــی‌کـشـــیـــد و دست‌بردار هم نبود.

بهاره قانع نیا - انگار کسی روی قابـلمه‌ی مســی به‌شــدت سیــــم مــــی‌کـشـــیـــد و دست‌بردار هم نبود.
صدا از طبقه‌ی بالا می‌آمد و درست وسط مغزم مثل پتک می‌نشست.

چه خبره این موقع شب؟!

خودم را می‌کشم وسط تخت تا سرم را فرو ‌کنم توی بالشم. بالش، بوی عطر می‌دهد و کمی آرامم می‌کند. دلم نمی‌خواهد چشمم را باز کنم.

می‌ترسم خواب از سرم بپرد. دو سه بار غلت می‌زنم اما انگار خبری از خواب نیست. مثل شب‌های بلند زمستان، باز هم بی‌خوابی زده است به سرم. صدای خرش‌خرش بیشتر می‌شود.

فکر می‌کنم ممکن است هر لحظه سقف بریزد روی سرم.
- خدا بگم چه‌کارت کنه؟! پارسا بگیر بخواب نصف‌شبی!

پارســـــــا یا به قول خودش «مخترع فراموش‌شده» تقریباً هم‌سن‌و‌سال من است و شاید هم چند ماهی کوچک‌تر. پسر همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی ماست و از شانس من فلک‌زده، اتاقش درست بالای سر من.

صدای مهیبی مثل انفجار می‌پیچد توی گوشم. ناگهان چیزی توی دلم می‌ریزد پایین.
- مطمئنم تا همه‌ی ما رو به کشتن نده، دست برنمی‌داره.

نگاه می‌کنم به ساعت روی گوشی. ۹:۴۵را نشان می‌دهد.
یک لحظه گیج می‌شوم و زمان و مکان را از یاد می‌برم.
- الان نصف شب بود که! چرا ساعت نهه پس؟! خدایا، خل شدم رفت! وای! ساعت ۸ کلاس شیمی داشتم! چرا خواب موندم؟!

از تخت می‌پرم بیرون. مامان را صدا می‌کنم. هوای خانه خیلی خفه است. مامان شب‌ها قبل از خواب درها و پنجره‌ها را می‌بندد.

از کنار پنجره رد می‌شوم. پرده را کمی کنار می‌زنم. برف می‌بارد. ذوق می‌کنم و غصه‌ی کلاس ازدست‌رفته‌ی شیمی و اختراعات پرسرو‌صدای پارسا را لحظه‌ای فراموش می‌کنم.

قفل می‌شوم جلو پنجره. هوا به نظر سرد می‌آید. پنجره را کمی باز می‌کنم. سرمای هوا دلم را تازه می‌کند.
دستم را بیرون می‌برم. چند دانه‌ی برف کف دستم می‌ریزد.

کف دستم خیس می‌شود. سرم را هم از پنجره بیرون می‌برم و نفسم را با شدت بیرون می‌فرستم.
از اینکه مثل ابر بخار بشوند و‌ بالا بروند خوشم‌ می‌آید.

دانه‌های درشت برف نرم و آرام پایین می‌آید. روی گلدان‌های سبز تراس روبه‌رویی هم نشسته‌اند.
می‌خواهم از این بالا کف حیاط خلوت را ببینم. جلوتر می‌روم. پیشانی‌ام به شیشه می‌چسبد.

برف روی درختچه‌ها نشسته و کف باغچه را هم پر کرده. رد پایی کوچک و ریز آنجا پیداست. بلافاصله می‌روم سراغ نان‌خشک‌ها تا مقداری برای پرنده‌ها بپاشم روی برف.

توی آشپزخانه کتری قل‌قل می‌جوشد اما خبری از چای تازه‌دم‌ نیست.
مامان را صدا می‌زنم. خبری نمی‌شود. توی قوری لعابی چای دم می‌کنم.

نان‌ یخ‌زده را از توی فریزر درمی‌آورم و توی دلم می‌گویم: «روزهای سرد فقط نان داغ می‌چسبد! نان داغ و حلیم داغ.
از فکرش دلم ضعف می‌رود.

ناگهان به ذهنم می‌رسد بروم و ۲ تا نان داغ و یک سطل حلیم بگیرم بیاورم خانه تا با مامان بخوریم و صبح برفی متفاوتی را آغاز کنیم.

از این فکر بکرم ذوق می‌کنم و دوباره مامان را صدا می‌زنم: «مامان‌جون! مامان!»
به اتاق‌ها و آشپزخانه سرمی‌زنم. نیست!

مامان هیچ‌وقت عادت نداشت روزهای تعطیل بی‌خبر بیرون برود. اول باید مامان را پیدا کنم، بعد حلیم ‌و نان بگیرم.

زنگ می‌زنم به گوشی همراهش. صدای لرزشش از روی مبل کنار تلویزیون بلند می‌شود.
- بخشکی شانس!

کاپشن و کلاه می‌کنم و کلید را برمی‌دارم.
- تا نان و‌ حلیم بگیرم، مامان برگشته.

در خانه را می‌بندم و قفل می‌کنم. صدای همهمه از بالا می آید. انگار توی خانه‌ی پارسا خبری است. پله‌ها را بالا می‌روم. در خانه‌شان باز است و چندتایی از همسایه‌ها آنجا هستند.

از لابه‌لای گفت‌و‌گوها صدای مامان را تشخیص می‌دهم.
- هیچ‌چی نیست. فقط هول کرده طفلکی. خدا رحم کرده کاریش نشده.

آهسته سلام می‌کنم. همه برمی‌گردند سمت در و مرا نگاه می‌کنند. پریشان‌تر از آنی هستند که جوابم را بدهند.

مخترع فراموش‌شده وسط قالی پذیرایی دراز کشیده و بی‌حال است، مادرش دمنوش گل‌گاوزبان را با نبات هم‌ می‌زند و با قاشق می‌ریزد توی دهانش.

دلم برایش می‌سوزد. یاد صداهای عجیبی می‌افتم که توی خواب مرا ترساند.

مامان گوشه‌ی چادرش را به دندان می‌گیرد و با ابرو‌ به من اشاره می‌کند که بروم و‌ توی دست و پا نباشم.

آهسته راه می‌افتم سمت نانوایی، و با خودم تصمیم می‌گیرم چندتایی نان تازه و یک سطل حلیم داغ هم برای پارسا و مادرش بگیرم، شاید حال و روزشان عوض شود.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.