لیلا خیامی - خیلی از خانمها توی خانه روضه میگیرند و خانمهای همسایه و فامیل را دعوت میکنند تا بیایند روضه گوش کنند. خانمگلی هم روضه داشت.
کوچه پر شده بود از خانمهای چادرسیاه که داشتند برای روضه میآمدند. خانمگلی هم چارقد گلگلی سبزش را سرش کرده و چادر سیاهش را روی سرش انداخته بود. ایستاده بود دم در و به خانمها خوشآمد میگفت.
خانمها که همه آمدند و توی اتاق کوچک خانهی خانمگلی نشستند، یکدفعه باد آمد. هو کرد و ها کرد و سیمهای برق را تکان داد و یکدفعه برق همهی کوچه رفت.
خانمها همه آه کشیدند و گفتند: «وای، چه بد! توی تاریکی ماندیم!» خانمگلی هم آه کشید و با خودش گفت: «چه تاریک شد! خانمها مجبورند توی تاریکی بنشینند.
درست است بعضی وقتها با شروع روضه برقها را خاموش میکنند، اما من که هنوز از مهـمانها پذیرایی نکردهام. اتاق من زیادی تاریک است. چه جوری برایشان چای بیاورم؟ چهطوری توی تاریکی دیس خرما را بگردانم؟»
توی همین فکرها بود که یاد شمعهایی افتاد که چند وقت پیش پسرش برایش آورده بود. پسرش شمعها را آورده بود تا اگر یک وقتی برق رفت، خانمگلی توی تاریکی نماند و گفته بود: «این شمعها را توی کمدت نگه دار. یک روز به دردت میخورد مامانگلیجان.»
خانمگلی تا یاد شمعها افتاد، لبخندی زد و با صدای بلند گفت: «چیزی نیست خانمها! نگران نباشید! الان میروم شمع میآورم. کلی شمع توی خانه دارم.» و رفت سراغ کمدش.
بستهی شمعها را آورد و با کمک زهراخانم، همسایهاش، یکییکی شمعها را روشن کرد. یکی را روی میز روضهخوان گذاشت. یکی را روی اپن آشپرخانه و یکی را روی جاکفشی جلو در. یکی دو تا را هم جلو میز آینهی قدی بزرگ وسط اتاق.
شمعها که روشن شد و توی اتاق گذاشته شد، اتاق کوچک خانمگلی روشن شد، روشن و قشنگ. خانم روضهخوان هم که دید همهچیز روبهراه شده است و خانمگلی هم دارد با سینی چای و خرما میآید، روضهاش را شروع کرد.
روضهای برای حضرت فاطمه(س) که روزهای شهادتش بود خواند. روضه توی اتاق کوچک خانهی خانمگلی و زیر نور شمع صفای عجیبی داشت.
خانمها چای و خرما میخوردند و به روضه و حرفهای خانم روضهخوان گوش میدادند.
خانمگلی هم نشسته بود دم در و همانجور که به اتاق کوچکش و شمعها نگاه میکرد با خودش میگفت: «عجب روضهی قشنگی شد. دستت درد نکنه پسرم! شمعهایت حسابی به دردم خوردند!»