به گزارش شهرآرانیوز؛ هر کسی از مواجهه با جنگ و دشمن، تصویری در ذهن دارد. خلاصه اش این میشود که جنگ قاعده زندگی آدمها را به هم میریزد و میرسد به جدایی و دلتنگی آنهایی که دوستشان داری. دردش برای همیشه روی دلت خیمه میزند. چند ماه از تیرماه آتشین میگذرد؛ به قول مادر شهیدان نظری که از روز حادثه و حمله حرف میزد و میگفت: «ساعتی که دنیا خراب شد. فکر کردم زلزله است، انفجار است و... همه چیز به ثانیهای آوار شد».
با هر کلامش یک بار دیگر تصویر مقاومت و مظلومیت پیش چشم میآید؛ تصویر هم زمانی انفجار و تکه تکه شدن بدنهایی که روی موج دود به هوا رفتند؛ تصویر آدمهایی که تماشاگر بودند و جنگ توی خانه و شهر باورشان نمیشد؛ آنهایی که عزیزی از دست داده بودند، دودستی توی سر خودشان میزدند و رضایت داده بودند به اینکه بخشی از پیکر عزیزشان را از زیر آوار بیرون بکشند. ما مطمئنیم این خط خون نه سال۱۴۰۴ شروع شده است، نه سال ۱۳۵۹ و نه حتی سال ۶۱هجری قمری. حق نه با شهادت امام حسین (ع) فراموش شد و نه با شما تمام خواهد شد.
این خط خون چه ستارههایی از دنیای ما گرفت! چه دانشمندان و قهرمانهایی از دنیای ما کم کرد! همه آنهایی که هر وقت نام عزیزشان روی زبانمان میآید، چشمه چشمشان میجوشد انگار که هیچ سدی نداشته باشد. ما را پیر کرد این تابستان و این را تک تک آنهایی میگویند که ماندهاند با دل تنگشان چه کنند. به بهانه سالروز وفات حضرتام البنین (س) سراغشان رفتهایم.
اینکه بگویند محل شهادت شهید، خانه اش بوده است، قلب آدم را هزارپاره میکند. اولین عبارتی هم که به زبان عفت صالح، مادر شهید مهسا احمری، میآید، همین است: «عزیزان من در خانه شهید شدند. چه جگری خون کرد اسرائیل از ما! قلب من مادر، تکه تکه است؛ هر روز شعله ورتر از قبل. فقط میسوزم و میسوزم و میسوزم.» او امانی برای حرف زدن به من نمیدهد و حرف میزند و گریه میکند: «مهسا، دختر یکی یک دانه و نازدانهام، با میلان عزیز و داماد گلم، همه باهم رفتند. از بس به هم وابسته بودند، طاقت دوری هم را نداشتند.»
«تا قبل از این، وصف خانوادههای شهدا را زیاد شنیده بودم و نمیدانستم چقدر چشمهای به راه برای آمدن یک یوسف، کور شده است! چقدر آدمها دلشان لک زده است برای اینکه عزیزشان را در آغوش بگیرند و بوی تنشان را نفس بکشند! چقدر همه این سالها غافل بودیم از یاد شهدا!»
مکث بین مکالمه به صدای نوحهای میشکند که پشت تلفن، مادرانه میخواند. داغ این قدر تازه است که فقط گوش میدهم و میگذارم یک دل سیر گریه کند. میگوید: حالا زیارت عاشورا هم نخوانم، گریه میکنم و لعن میفرستم به همه مسببان این حادثه. برای اول مظلوم عالم، برای دلی از همه غمگین تر، منجی. برای دل خونشان.
نمیدانم کی قرار است مرهمی روی زخم دلمان بگذارند؟ من هر روز بدتر از قبل میشوم و محال است تا آخر عمر، سیرگریه شوم. نمیدانم قرار است بعد از این، دنیا چطور بگذرد؟ زندگی بعد از مهسا و میلان و داماد گلم برای من تمام شده است. چرا من زندهام؟»
حرف مهسا که به میان میآید، دوباره بلندبلند گریه میکند. برای لحظهای فراموشم میشود چرا زنگ زدهام. گوشم را دادهام به سوز نوحهای که دردش از پشت خط تلفن هم تا استخوان آدم را میسوزاند. پشت بندش یک عبارت است: «خدا جوان مرگی را حتی برای کافر هم نخواهد!» از بس گریه کرده، صدایش گرفته است.

میگوید: مهسا در تمام عکس هایش میخندد و من گریه میکنم. کار هر روز و هر ساعتم است. مینشینم روبه رویش. نگذاشتهام قاب عکسها را از جلوی چشمم دور کنند. انگار که زندهاند و نفس میکشند. ساعتها هم با آنها حرف میزنم؛ با نفسِ میلان. بعد هم گلایه به خدا میکنم. این چه حکمتی است؟ ما که هوادار محمد (ص) و اهل بیتش هستیم. ما که اهل مکتب و دین هستیم. ما که... کاش به من مادر رحم میکردی! کاش من رفته بودم!
ولی این را میدانم و مطمئنم که خدا نمیگذارد فرشته اش روی زمین بماند. مهسا همیشه مثل عکسش، لبخند روی لب داشت. همین قدر خانم بود و همین قدر مهربان. همین قدر کم توقع و بی ادعا، پرتلاش و پای کار. دخترم در حال آماده شدن برای دفاع از رساله دکتری خود در تبریز بود و هم زمان مدرس رشته تخصصی اش. روان شناسی خوانده بود و در دانشگاه هرمزگان، تدریس میکرد. آنها به خاطر شغل همسرش، آنجا زندگی میکردند.
پاییز آمده است، اما تابستان داغ و گرم امسال را هیچ وقت از خاطر نمیبرد. صدای گریه، کلمهها را منقطع و شکسته میکند. سخت پشیمانم از گپ وگفت و مصاحبه؛ از اینکه برایش خاطرات را یادآوری کردم. از روزی تعریف میکند که مهسا و حامد، شوهرش، از هرمزگان آمده بودند مشهد: «پسرخواهر دامادم، شهید شده بود. خانواده دامادم نخبه هستند؛ یکی از یکی بهتر. دامادم هم فرشته بود، به تمام معنا.
نه اینکه فکر کنید حالا که شهید شده است، دارم اغراق میکنم. قرار بود برای مراسم تشییع بروند شمال. از مهسا خواستم میلان را پیش من بگذارد. میدانستم که دوری پسرش را تاب نمیآورد. قبول نکرد و رفتند؛ با این وعده که زود برمی گردند مشهد. سوم تیرماه، تولد دخترم بود. عصر روز قبلش، زنگ زدم. توی مراسم ترحیم بود. گفتم عزیزم دلم، تولدت مبارک! مهسا غافلگیر شده بود. خواست وسط مراسم ترحیم، کوتاه بیایم و قطع کنم. گفتم چه اشکالی دارد قشنگم؟ بمانی برایمان عزیزم! چه دعایی کردم! مگر نگفتهاند دعای مادر مستجاب است؟»
دوباره گریه میکند و این بار عذرخواهی و سعی میکند به خودش مسلط باشد تا ادامه ماجرا را تعریف کند: «مهسا در جوابم گفت که خواهرشوهرم وضعیت روحی خوبی ندارد، به کمکم نیاز دارند. تا آخر هفته برمی گردم. چه آخر هفتهای بود که نیامد، مادر؟ مهسا روز تولدش، همراه همسر و پسرش، آسمانی شد. خبر شهادتشان دهان به دهان و شهربه شهر چرخید. چند ماه از رفتنشان گذشته، اما چشم هایم به راه یک یوسف، کور شده است و مدام پیراهنش را بو میکنم و صدایش میزنم. حالا میفهمم مادرانی که در دوران دفاع مقدس، جوان از دست دادند، چه حالی داشتهاند و دارند.
داغ فرزند فراموش نمیشود. قربان جگر سوخته همه مادران شهدا! قربان دلتان!» دلداری اش میدهم، میگویم: ایام رحلت حضرتام البنین (س) است؛ امیدوارم خودشان دست روی قلبتتان بکشند و آرامتان کنند. تا زمانی که ارتباط را قطع میکند، مرتب تکرار میکند: «دعایم کنید آرامتر شوم! دست خودم نیست.»
زینب نظرزاده، همسر سیدحسن حسینی نژاد است و به خاطر بچهها صبوری میکند. میگوید: صدایش توی گوشم است؛ مثل اذان صبح که از خواب بیدارم میکند، اما شیرین است.
تعریف میکند: خیلی به نماز اول وقت اهمیت میداد. میدانم حالا هم نگران این است که از فضیلت نماز اول وقت نمانم.
این روال همه خانوادههای شهداست که جای شهیدشان با عکس هایش زندگی کنند. میگوید: عکس سیدحسن را گذاشتهام روی میز گوشه اتاق که همیشه پیش چشمم باشد. از شما چه پنهان، گاه به عکس هایش هم معترض میشوم که چرا زیر قولت زدی؟ یک مرد وقتی به زنش میگوید دوستت دارم، در کارش ریا و دوگانگی نیست و تا آخر، پای حرفش میماند. ولی تو تا آخر نماندی، رفیق نیمه راه شدی!
میخندد. پانزده سال شیرین از آن زمان میگذرد که حلقه تعهد سیدحسن، روی دستش نشست و حلاوت و محبتش را به دل او ریخت: «ما شهرستان زندگی میکردیم. خانواده اش آمدند فردوس، خواستگاری. من در همین حد و اندازه میدانستم دارم همسر مردی میشوم که نظامی است. اما خیلی از کم وکیف کارش حرف نمیزد؛ اینکه دقیقا چه کار میکند. نتیجه این پیوند، یک پسر و سه دختر است.»

به اینجا که میرسد، مکث میکند و از علاقه سید به حضرت فاطمه (س) میگوید که به کرات نامشان را روی دخترهایش گذاشته است: سیده زهرا، سیده فاطمه و سیده فاطمه زهرا. خنده اش میگیرد و ادامه میدهد: حقیقتا تکرار این همه نام باهم سخت است. به همسرم گفتم چه کاری است؟ احتمال اینکه اشتباهشان بگیریم، زیاد است. اما حب و علاقه عجیبی به جدش داشت و روی انتخاب این نامها اصرار میکرد. میگفت اگر بازهم دختردار شویم، انتخاب من همین نام است؛ «فاطمه زهرا.»
هر بار که باردار بودم، میخواست سر زایمانها برایش دعا کنم. این درخواست را از من زیاد میکرد و حتی تصورش هم برایم سخت بود که بخواهم بدون همسرم، بچهها را بزرگ کنم. اما او روی خواسته اش اصرار میکرد. هر وقت مادرش را میدید، میگفت: دعای مادر مستجاب است. بخواه که شهید شوم.
این طور ادامه می دهد: حسن آقا خیلی داوطلب رفتن به حرم بی بی زینب (س) بود که قسمت نشد. از خصوصیات اخلاقی اش این بود که زیاد سفر میرفت. برخی از آنها را که حالت مأموریتی نداشت، باهم میرفتیم. سال ۱۳۹۲ بود، قسمتمان شد برویم راهیان نور. دوباره حرف از شهدا و شهادت پیش آمد و همان صحبتهای همیشگی. گفت خیال نکنی متوجه نشدم که هیچ وقت از ته دل برایم دعا نکردی، والّا قسمتم میشد بروم سوریه و رزمنده مدافع حرم باشم. یادم هست توی آن سفر، یک روز خیلی زمان گذاشت و نقطهای برای عکاسی پیدا کرد که پر از گل شقایق بود.
رفت وسط گلها نشست و خواست یک عکس تک و باحال ازش بگیرم؛ از آن عکسهایی که هر بار دیدم، بخندم و یادش کنم؛ از آن تصویرهای نورانی و شهادت گونه. من همه حرف هایش را روی حساب شوخ طبعی اش میگذاشتم و جدی نمیگرفتم. اما حالا ایمان پیدا کردهام که شهدا هرچه گفتهاند، از ته دلشان بوده است و او این راه را انتخاب کرده بود و در یک مأموریت کاری به آرزویش رسید. حالا لحظه لحظه زندگیام، وام گرفته از حرفها و لبخندهاست، حتی وقتهایی که از هم دلخور بودیم، مدام به خاطرم میآید.
میگوید: به خاطر علاقهای که همسرم به شهدا داشت، خیلی به دیدار خانواده شهدای مدافع حرم میرفتیم. حقیقتش وقتی آرامش و خونسردی آنها را در نبود عزیزشان میدیدم، میگفتم مگر میشود آدم، شریک زندگی و همسر یا جگرگوشه اش را از دست بدهد و این قدر آرام باشد؟ اما باورتان نمیشود چقدر خدا همه چیز را جفت وجور میکند. نمیگویم سخت نیست؛ نبودنش، دلتنگم میکند و جای خالی و خلأش را اصلا نمیشود پر کرد.
گاه مینشینم و به آینده نامعلوم بچه هایم فکر میکنم که پدر ندارند. ولی یک حس پررنگ به من میگوید او کنار و همراه ماست و دلم قرص میشود. برایم دور از باور است همان بچههایی که در مأموریتهای کوتاه مدتی که پدرشان میرفت، کلی بهانه گیری میکردند، حالا آرام هستند. این حتما از لطف خود اوست.
زندگی برخی خانوادهها کوتاه است و مسیر پرفرازونشیبی ندارد که بخواهند خیلی درباره آن حرف بزنند؛ مثل او که هیچ وقت فکرش را نمیکرد سفری که به مشهد میآید، زندگی او را دستخوش یک تحول بزرگ کند. حوریه غفاری از ماجرای سال ۱۳۹۷ تعریف میکند و یک سفر غیرمنتظره به مشهد: «تصمیم ناگهانی خانواده بود و از تهران، خودمان را رساندیم مشهد برای زیارت و برای پابوسی حضرت.»
لابد حکمتی بوده است که در این شهر با سیدمحسن کاظمی آشنا شود. این آشنایی آن قدر جدی شود که ختم به ازدواج با یک پسر مشهدی شود و رنج دوری از خانواده و زندگی در غربت را به جان بخرد: «زندگی مان کوتاه بود، اما سرشار از عشق. اوایل که محسن مأموریت میرفت و من بارها تنها بودم، دلم میگرفت، اما میدانستم که زندگی من معمولی نخواهد بود و پذیرفتم؛ چون میدانستم این مسیر، مسیر عشق است و من بابامحسن را عاشقانه دوست داشتم.»
این را با خنده میگوید: «شبیه سیدعلی که مدام پدرش را صدا میزند بابامحسن» و بعد ادامه میدهد: محسن به شهرهای مختلفی میرفت. گاه در مأموریتها باهم بودیم، اما غالبا از هم دور بودیم تااینکه پسرم به دنیا آمد. سیدعلی که قدم به زندگی مان گذاشت، همه چیز کامل شد و حال زندگی مان از قبل هم بهتر شده بود.

قدمش واقعا برکت داشت تااینکه جنگ پیش آمد و آن سفر لعنتی و مأموریتی که دیگر برگشتی در کار نبود. خلاصه اش کنم، خبر شهادت محسن را که دادند، رفتم پیش امام رضا (ع) که همیشه همه غم هایم را پیش شان میبردم و حرف میزدم. با این جمله همه چیز را گفتم: من در شهر شما غریب بودم، آقاجان!»
خانم غفاری ادامه میدهد: فکر کردم محسن را که از دست بدهم، آن شوق و اشتیاق زندگی کردن باهم از روزهایم میرود بیرون. دیگر کسی نیست که بخواهم به واسطه اش هر صبح، چشم هایم را باز کنم و دستی به سرورویم بکشم. ولی محسن انگار چشم هایش را توی نگاه پسرش جا گذاشته است؛ سیدعلی، یک سال ونیم اش است، اما برای من جای محسن است؛ یک روزنه نور و یک نشانه حیات. به سیدعلی چنگ زدهام تا زنده بمانم.
میگوید: هیچ وقت تا این اندازه جای خالی اش را احساس نکرده بودم. پشت در اتاق عمل، منتظر بودم فاطمه را از ریکاوری انتقال دهند به بخش.
منصوره حقایق، همسر شهید محسن یاساسی، از اتفاقی تعریف میکند که دو هفته گذشته برای دخترش پیش آمد: «توی آشپزخانه سرخورده بود و پایش شکست و باید عمل جراحی میشد. مدام گریه میکردم. اطرافیان دلداریام میدادند که اتفاقی نیفتاده و زود خوب میشود. فاطمه که به هوش آمد، مدام پدرش را صدا میزد. پرستارها گفتند چرا پدرش نیست؟
دلم هری ریخت پایین. اولین باری بود یاد همسران شهدای دوران دفاع مقدس افتادم، با بچههای قدونیم قد. به خود شهید متوسل شدم. محسن را صدا زدم و گفتم: فاطمه، بهانه ات را میگیرد. شاید فکر کنید این حرفهایی که میزنم، خرافه است، ولی باورکنید من حضور همسرم را حس کردم و به این باور رسیدم که شهدا زندهاند. شهدا همین جا کنارمان هستند و فقط حضور فیزیکی ندارند.»

توضیح میدهد: من دو پسر و دو دختر دارم. کلی بابایی هستند و فکر میکردم بعد شهادت پدرشان، چقدر بهانه گیری کنند و چطور خواهد شد. اما باورتان نمیشود، هر کسی منزل ما میآید، میگوید که چه حس خوب و شیرینی دارد زندگی شما و انرژی خاصی در زندگی تان هست. این حس و انرژی در قطعه شهدا هم هست. به نظر من، این قطعه هیچ شباهتی به قبرستان ندارد و برخلاف قطعههای دیگر که بوی مرگ میدهد، یک انرژی مثبت در آن جریان دارد.
او حرف آخر را به نمایندگی از همه خانوادههای شهدا میزند: «یا اباعبدا... الحسین! ما کم بلدیم و خوب هم نیستیم، ولی زیاد میخواهیم از شما و امیدواریم بهتان؛ به اینکه واسطه شوید بین ما و خدا؛ به حق شهدای مظلوممان!»