مادر است دیگر وقتی دلش تنگ میشود همه خاطرات را یک جا به خاطر می آورد مثل مادر داوود که سالهای متمادی به یادش ماند شیر پسرش برای نجات جان همسایه هم دست هایش سوخت او که غیرتش نگذاشت بنشیند و از خاک وطن دفاع نکند./یادش مانا
شهید حسن رکنی هنوز درسش تمام نشده بود که جنگ آغاز شد معطل نکرد وبی سروصدا به جبهه رفت، چون سنش کم بود بعد از چند روز به خاطر دریافت رضایت نامه از والدینش به شهر خود بازگشت. چند ماه بعد از حضورش در جبهه، پایش تیر خورد و وقتی برگشت سوار بر ویلچر در کنکور شرکت کرد، او بعد از چند ماه حضور در خط مقدم و مقابله با دشمن با ترکشی که به گردنش اصابت کرده بود، به درجه شهادت رسید. / یادش گرامی
رضا نگفته بود میخواهد به جبهه برود حتی وقتی دوره آموزشی را گذراند؛ او که خودش را وقف مردم کرده بود زندگی اش را به شهادت پیوند زد.مادر هزاران خاطره از پسر را در همه مدتی که خبری از او نداشت و همه سالهای که کنار مزارش دعا خواند مرور کرد اگر چه هیچ وقت خم به آبرو نیاورد و گفت: پسرم فدای حضرت علی اکبر "ع"/یادش مانا
مادر هنوز هم دلش میرود وقتی درباره تدریس زبان به بچههای جبهه و معلولین جنگی توسط پسرش حرف میزند. شهید شهرام مصدق نه تنها فرزند دلسوزی برای والدینش بود بلکه اثرگذاری و رد مهرش برای خیلی ها ماندگار شد، او از همان ابتدا به جبهه رفت و در سال ۶۶ هنگامی که در مسیر یکی از کوهها به دنبال باز کردن مسیر برای رزمندگان بود به شهادت رسید/ یادش سبز
مادر است دیگر، وقتی بعد از چند دهه درباره پسرش شهید اسماعیل ساده پهلوانی سخن میگوید،دلش میرود به روزهای که بغلش میکرده. اسماعیل بسیار مهربان بود و رضایت والدین برایش اهمیت داشت، حتی وقتی فهمید مادرش برای رفتن به جبهه رضایت ندارد، سعی کرد دلش را به دست آورد اما حکایت رضایت گرفتن از مادر فرق داشت چرا که بانویی نامه رفتن پسر را در خواب به مادر سپرد. اسماعیل ۶ ماه پس از شروع جنگ به مناطق جنوبی کشور رفت و در دومین اعزام شهید شد./ یادش جاوید.
مادر مرتضی میگفت، وقتی فرزندم شهید شد تازه متوجه شدیم که نگاه فامیل و آشنا به او چقدر مثبت بود. مرتضی از دوران کودکی بسیار اجتماعی، خوش برخورد و مردم دار بود. ۱۶ سالش بود که عزم رفتن به جبهه را کرد، بار اول که به مرخصی آمد همیشه به مادرش میگفت: دغدغه آموزش مبانی لازم به سربازان برای دفاع بهتر در جبهه را دارم. همین دغدغه باعث شد تا وقتی برای بار دوم به جبهه برود، آموزش به سربازان را با هدف عملکرد بهتر در عملیات مختلف را انجام دهد و در همین مسیر نیز به شهادت برسد. / یادش گرامی
مادر محمدحسین منتظر است فرزندش را روز قیامت ببیند، او خواب پسرش بعد از شهادت را دیده و میگوید: محمدحسین ۱۸ سالش بود که به جبهه رفت، قبل از اعزام، من و پدرش مخالفتی برای جبهه رفتن نداشتیم، اما با وجود اینکه سه بار برای اعزام اقدام کرد به علت ریزنقش بودن، ثبت نامش نکردند. به گفته مادر ، او بعد از چهل روز از اعزام به جبهه به مرخصی میآید، اما وقتی دوباره باز میگردد در کمتر از چهل روز به شهادت میرسد،شهید محمدحسین حسین نژاد پس از مقاومت مقابل دشمن، ۷ کیلومتر را شنا میکند، اما در نهایت توانی برایش نمیماند و به درجه شهادت نائل میشود. / روحش سبز
مادر است دیگر، هنوز هم آن خاطرات برایش تازه است انگار همین دیروز بود که پسرش به دنیا آمد. حمید درخشانی از دوران کودکی درس خوان و فعال بود. سال چهارم پزشکی برای ویزیت بیماران به مناطق محروم میرفت، او در حالی که هنوز یک سال از فارغ التحصیلیاش در دانشگاه باقی مانده بودازدواج کرد. فرزندش چند روزه بود که عزم رفتن به جبهه کرد. آن طور که مادر حمید تعریف میکند، هر ۴۰ روز یکبار او به مرخصی یک هفتهای میآمد تا والدین و همسرش را از نزدیک ببیند، اما فکر و ذهنش جبهه بود، وقتی یک بار مادر از او پرسیده بود که تو فقط چند روز است که به مرخصی آمدهای، چرا میخواهی زود برگردی؟ حمید پاسخ داده بود: نمیدانید جبهه چه خبر است، هر کدام از پزشکان باید برای مداوای سربازان زخمی به مدت ۴ ماه به بیمارستان صحرایی بروند و حالا نوبت او بود که برود و به کشورش خدمت کند راهی که برایش سبز ماند/ یادش مانا