باید مادر باشی تا بدانی صدای زنگ خانه با تو چه میکند وقتی غرق در بیخبریهایی هستی که پیشانی ات را چین و چروک بسته. باید مادر باشی تا بدانی انتظار چطور از میان داروهایی که دوای دردش، دیدن بود، قد میکشد و سایه سنگینش را روی ثانیه به ثانیه زندگیات پهن میکند، از همان زمان که ندیدن سهم چشمهای طوفان زدهات میشود. اما مادر شهید «عبدالناصر جواهری» همه دلتنگی هایش را از زبانش قایم کرده و چیزی جز شیرینی ندارد...
باید مادر باشی تا بدانی دلواپسی با دلت چه میکند و چه ترکها کنج قلبت مینشاند، وقتی نمیدانی عزیزت سر بر کدام خاک گذاشته، لای کدام تپه، زیر چرخهای کدام تانک، کجای اروند و روی کدام مین برای همیشه چشمهایش را بسته است. باید مادر باشی تا بتوانی قصه بگویی و قصه را طوری تمام کنی که در آن پسر برگردد.
باید مادر باشی تا بدانی عصاره حرفهای جا مانده در دلت را چطور لابهلای کاسه آب پر از گل رزهای پر پر بریزی و پشت سر پسر در نیمه کوچه رها کنی. باید مادر باشی تا بدانی پسر که رفت، دلت همانجا توی پیچ آخر کوچه، دم آن نگاه آخر چطور می ماند..باید مادر باشی تا گوشه از چشم انتظاری مادر شهید را بفهمی...
کسی ندانست که مادر در چهل سال انتظار چگونه با صدای هر بار در خودش را از پله ها پایین انداخت به امید آنکه محمدش را ببیند. تنها خداست که میداند هر بار که پسرش را دید تا چند ماه آن رویا را در ذهنش تداعی کرد.
کنـــــار عکس تــــوآهسته خـــوابیـــــدم
چه خواب خوبی بودکــه باز تــورا دیدم
به حساب مکان و زمان ۴۲ سال است که پسرش را ندیده است رفته بود که بعد از فتح خرمشهر برگردد، اما نیامد. چهار دهه گذشت و بی بی زهرا تنها یک بار خواب محمدش را دید؛ رویایی که بیسرانجام ماند و به یک آغوش هم ختم نشد، اما او دلتنگی هایش را جای پنهان کرد که فقط شبهای بلند از آن خبر داشت... راهش سبز