پلان اول – درد زیاد و غیرقابل وصفی را تحمل میکند. صدای نالهها یا شاید فریادهای بلندش تمام سالن را پُر میکند. وجودش که به دو نیم تقسیم میشود، درد هم پایان مییابد و به خواب فرو میرود. شاید این آخرین خواب راحتی باشد که به چشمش میآید چرا که بعد از آن باید بی خوابیهای زیادی را تحمل کند. نه تنها از سختیها و پستی بلندیهای پیش رویش هراسان نیست که همه آنها را از صمیم قلب به جان هم خریده است.
پلان دوم – با خندههای او میخندد و با گریه هایش بغض آلود میشود. دردش درد اوست و شادی اش شادی او. زخم که بر تن کودکش میآید، انگار جراحت عمیق تری هم بر بدن او وارد آورده اند. همه اینها را تحمل میکند تا برای اولین بار نامش را از زبان شیرین و کودکانه نیمه وجودی اش بشنود. قطعا آن لحظه را با دنیا هم عوض نخواهد کرد.
پلان سوم – تقلای کودکش که خم شده تا بند کفشش را ببندد، اما سُر خوردن کولهای که به پشتش انداخته مانع از بستن بند کفش میشود را میبیند و لبخندی بر لبش نقش میبندد. خودش را برای کمک به کودک میرساند. بلندش میکند. روپوشش را صاف میکند. کوله پشتی را به درستی در پشتش قرار میدهد و بند کفشش را میبندد. گونه اش را میبوسد و او را راهی مسیری جدید از زندگی میکند.
پلان چهارم – دل در دلش نیست. انگار در دلش رخت میشویند. تسبیح سبز رنگش را دانه به دانه بالا و پایین میکند و ذکر میگوید. دلبندش به خانه بر میگردد و با خوشحالی فریاد میزند «خیلی آسون بود. همش بخاطر دعاهای تو بود». مثل وقتی که یک لیوان عرق بیدمشک و نعنا را در اوج گرمای تابستان یکجا سر میکشد و حس آرامشی که به رگها و مویرگ هایش روانه میشوند را حس میکند، خیالش از شنیدن این کلام راحت میشود. چند ماهی میگذرد و نتایج آزمون که میآید با دیدن اسم فرزندش در فهرست قبول شدگان دانشگاه، لبخند شیرین به ثمره نشستن تلاش هایش بر لبش نقش میبندد.
پلان پنجم – دلشوره امانش را بریده. میترسد نکند فرد جدیدی که قرار است وارد زندگی شان شود نتواند خوشبختی با خود بیاورد. اما دلشوره راه چاره نیست. تمام جوانب را میسنجد. توکل میکند به خدا و دست او را در دست فرد جدید میگذارد و زیر لب میگوید «به پای هم پیر بشین».
پلان ششم – همه را یا عروس کرده یا داماد. تنهاست در خانه. چین و چروکهای صورت و دست هایش و موهای یکی در میان سفیدش اگر زبان باز میکردند و به سخن میآمدند، قطعا میگفتند که هر کدام از آنها با کدام جوش و غصه به این شکل درآمده اند. با این حال راضی ست از اینکه میوههای دلش به ثمر رسیده اند.
پلان هفتم – دورش شلوغ است. قد و نیم قد، دختر و پسر، نوه و نتیجه دورش را گرفته اند. اول سال نو است. یکی یکی جلو میآیند و دستش را میبوسند و عیدی شان را میگیرند و میروند. خانه گرم است. خانه پرنور است. خانه پر از صداست با وجود همه آنها و از همه مهمتر خودِ او.
پلان هشتم – از خواب برمی خیزد. نمیتواند روی پاهایش بایستد. خیلی تلاش میکند، اما بی نتیجه است. از زمین و زمان کمک میگیرد تا بتواند از جایش بلند شود و پیش روی دیگران خجالت زده نباشد. فرزندانش به کمک میآیند. دستش را میگیرند و از زمین بلندش میکنند. نه؛ انگار اتفاق ناگوارتر از این حرفاست و بیماری به زور جای سلامتی اش را تصاحب کرده.
پلان نهم – آمبولانس میآید و با سروصدای بسیار راهی بیمارستان میشود. او را به اورژانس منتقل میکنند. بدنش بی رمق شده. چشمانش بسته شده و به زور قفسه سینه اش بالا و پایین میرود. خیلی سریع به آی. سی. یو منتقل میشود. دستگاهها را یکی پس از دیگری به قسمتهای مختلف بدنش وصل میکنند. اشک و آه و دعا بیرون از آی. سی. یو فضا را پر کرده.
پلان دهم – او روی تخت بیمارستان آرام دراز کشیده. حالا قفسه سینه اش حتی توان تکان دادن پیراهن صورتی رنگ بیمارستانی که به تن دارد را هم ندارد. مثل وقتی که نسیمی خنک میوزد و گوشه لباس را کمی تکان میدهد، لباسش با هر بار تلاش برای نفس کشیدن، اندکی تکان میخورد که با چشم به راحتی دیده نمیشود. نفسهای آخرش را میکشد. پرستارها تمام تلاششان را میکنند، اما انگار میفهمند که او از این دنیا دست کشیده و میخواهد به بالا برود. به همان جایی که به آن تعلق دارد. آخر جای فرشتهها که در زمین نیست.
پلان یازدهم – مادر پر میکشد... نور خانه هم برای همیشه خاموش میشود.