به گزارش شهرآرانیوز، کارت شناسایی کشورش را گذاشت جلوی من و گفت: «خانم با این کارت هم میشه چادر بگیرم؟» نگاهی به کارت و چهرهاش انداختم و گفتم، بله بله، حتما بعد بدون اینکه فاصلهای بیفتد ادامه دادم شما چه خوب فارسی صحبت میکنید.
کمی مکث کرد و انگار خم به ابرویش بیاید از جملهاش گفت: «بله، پدر و مادرم ایرانی هستند ولی خودم توی بحرین به دنیا آمدم.» یاد اینکه بحرین زمانی جزئی از ایران بود افتادم و با خنده گفتم: «البته بحرین هم زمانی جزء ایران بوده و ما در هر حال یک جورهایی هم وطنیم.» سرش را به نشانه تایید تکان داد و لبخند کم رنگی زد. «بله درست است.» انگار او هم از این جدایی اجباری سرزمین هایمان ناراحت بود.
کارتش را ورانداز کردم، اسمش هم نام خودم بود. شیشهای که بین من و او حایل بود مانع کوچکی برای بهتر شنیدن بود. صدایم را کمی بلندتر کردم «عه! چه جالب! اسم من هم مریمه»
خانم هم خدمتی ام که کنارم ایستاده بود و توی چادر دادن به زائرها کمکم میکرد تا جملهام را شنید گفت: اسم من هم مریمه.
نمیدانم چه شد که دلم میخواست با این بانوی بحرینی بیشتر صحبت کنم. سعی کردم کمی لحنم را شیرین کنم و با لبخند گفتم: «روایت داریم هر وقت در مکانی سه مریم با هم حضور داشته باشند آنجا قطعهای بهشتی است؛ قالت مریم.» و بعد هر سه با هم خندیدیم.
پرسیدم اینجا چه میکنید؟ گفت دعوتنامه مخصوص داشتم و چند روزی آمدم مشهد.
- «یعنی دوستی اینجا دارید که دعوت تان کرده؟!»
- «بله، یک دوست خوب به اسم امام رضا (ع)».