به گزارش شهرآرانیوز، دانشمند هستهای، شهید سیدمصطفی ساداتی، همسرش فهیمه مقیمی، دخترانش ریحانهسادات و فاطمهسادات و پسر کوچکش سیدعلی... آدمی کم میآورد حتی برای شمردن این نامها، چه برسد به اینکه یکجا، پنج داغ بر دلت بنشیند و ندانی برای کدامشان عزادار باشی! مخصوصاً وقتی حتی یک نفر را هم برایت نگذاشته باشند تا دلت که هوایشان را کرد، او را بغل بگیری و بهجای همه، عطر نفسهایش را نفس بکشی. روزی که اسرائیل خانه دکتر ساداتی را نشانه گرفت، فقط یک ساختمان را خراب نکرد، بنیان دل مادر آجر به آجر فروریخت. اما اگر آوار دلش را کنار بزنی، میان خاکستر قلبش، فقط یک جمله پیدا میکنی: فدای سر آقا... نشستهام روبهروی مادر داغدیده خانواده ساداتی برای مصاحبه. چشمهایش بهجای آنکه منزلگاه حلقههای اشک باشد، چنان باصلابت است که میگویی برق این چشمها هوای این را دارد که شبیه موشک خیبرشکنی وسط دل دشمن بنشیند و بیچارهشان کند؛ نه برای آنکه پنج تن از خانوادهاش را گرفتهاند، نه برای انتقام، برای پاککردن لکهای کثیف به نام اسرائیل از خاک مقدس سرزمین قدس!
شب آخر همه کنار هم بودند. مثل هر سال، عید غدیر را در خانه پدری آقامصطفی جشن میگرفتند. ریحانه با لباس نونوارش میدرخشید و روسری سبز فاطمهسادات، صورت معصومش را شیرینتر کرده بود. ناهار را که خوردند، تلفن مصطفی زنگ خورد؛ باید جایی میرفت. بچهها باشیطنت سر شوخی را باز کردند: «بابا نکنه قراره شما هم شهید بشی که احضارت کردن!» مصطفی لبخندی زد و برای اینکه دلشان قرص شود، یک «نه» کشدار تحویلشان داد. اما وقت رفتن، رو کرد به فهیمهخانم و گفت: «بهتره امشب نرید خونهمون. یا همینجا بمونید یا برید خونه پدر و مادرت. من هم شب برمیگردم.» مصطفی که رفت، فهیمه و بچهها هم کمکم برای رفتن آماده شدند. قرار شد شب را بروند خانه پدر و مادر فهیمه. ریحانهسادات موقع خداحافظی خودش را به پدربزرگ چسباند و با شیرینزبانی همیشگیاش گفت: «باباجون، حالا که باب شهادت باز شده دعا میکنی من شهید بشم؟!» دل آقای ساداتی لرزید. نگاهش را از چشمهای ریحانه گرفت و گفت: «دعا میکنم اجر شهید رو بهت بدن دخترم!» اما چند ساعت بعد حوالی اذان صبح، خبر انفجار یک خانه در نارمک تیتر یک رسانهها شد؛ خانهای که همه اهالیاش شهید شدند. سیدمصطفی، فهیمه، ریحانهسادات ۱۴ساله، فاطمهسادات ۱۰ساله، سیدعلی که تازه تولد ۴سالگیاش را گرفته بود و مادر و پدر فهیمهخانم.
مادربزرگ یکییکی عکسهای داخل قاب را نشانم میدهد و از صاحبانشان میگوید. از ریحانهسادات شروع میکند؛ دختری که وقتی به دنیا آمد، جای همه دخترهای نداشتهاش را پر کرد و شد نور چشمش. میگوید: «ریحانهسادات کلاس هفتم بود. مثل پدرش باهوش بود و در مدرسه تیزهوشان درس میخواند. از همان کودکی با چادر و روسری بزرگ شد، حجاب برایش از هر چیزی مهمتر بود. در گردشهای علمی سمپاد که مدرسه برایشان میگذاشت. به ریحانه گفته بودند باید با فرم مدرسه و بدون چادر بیاید، اما قبول نکرد، قید آن گردش را زد تا چادرش را درنیاورد.»
مادربزرگ ادامه میدهد: «حتی در کانال ایتایش نوشته بود: من اگر لازم باشد بهخاطر حجابم از فامیل هم میگذرم، چه برسد به گردش علمی سمپاد! دستآخر مدرسه تسلیم ارادهاش شد. آنقدر باهوش و مستعد بود که اجازه دادند همانطورکه خودش میخواهد، در برنامهها شرکت کند. حافظ قرآن هم بود؛ البته هنوز حافظ کل نشده بود. راستش یادم نمیآید حتی یکبار ریحانه را بیوضو دیده باشم. آخرین باری که به خانهشان رفتم، محو نمازخواندنش شدم، آنقدر با طمأنینه و قشنگ میخواند. کلاسهای مهدیارشو را میرفت و رفاقتش با امامزمان(عج) روزبهروز عمیقتر میشد. برای من، ریحانه همیشه بوی بهشت میداد و ریحانه بهشتی من بود. زیاد کتاب میخواند؛ کتابهایی که گاهی اصلاً به سنوسالش نمیخورد. آقا سیدمصطفی بیشتر حقوقش را صرف خرید کتاب برای بچهها میکرد. دوست داشت اهل مطالعه باشند، برای همین هرچند ماه یکبار کلی کتاب برایشان میخرید. آنقدر که یک بار پدرش به او گفت: بگذار من هم در خرید کتابها کمکت کنم، حقوقت کفاف اینهمه خرج رو نمیده! اما سیدمصطفی قبول نکرد. میگفت برکت حقوقم همین علم و آگاهی بچههاست!»
نوبت میرسد به فاطمهسادات و فهیمهخانم، مادرودختری که آنقدر به هم وابسته بودند که حتی زیر آوار هم از هم جدا نشدند؛ «فاطمهسادات، مثل ریحانه، دختر مؤمن و اهل مطالعهای بود. مهربانیاش زبانزد همه بود. فهیمه، عروسم، معلم دینی دبیرستان بود؛ خوشرو، آرام و فداکار. از آن زنهایی که بیصدا کوه به دوش میکشند. همه سختیهای زندگی را به جان خرید تا مصطفی به این جایگاه برسد و به عنوان یک دانشمند هستهای به وطنش خدمت کند.»
نمیدانم چرا زبانم بیاختیار از پیکرها میپرسد، اما دل شنیدن جواب را ندارم. «بیشتر از یک هفته گذشته و هنوز هیچ نشانی از فاطمه و فهیمه نیست. خانهشان آنقدر ویران شده که پیداکردنشان سخت است. میدانم... تا فاطمه پیدا نشود، فهیمه هم پیدا نمیشود. هرجا هستند، کنار هماند، مثل همیشه.»
شانههایم میلرزد، اما شانههای مادربزرگ نه! «دلم را سپردهام به حضرت زهرا (س). اگر نگاهش را شامل حالمان کند، پیکرشان را به ما میرساند. اما اگر نه، عیبی ندارد مگر حضرت فاطمه مدفنش مشخص است که فاطمه ما مزار داشته باشد؟!»
هرجای دل مادر که دست میگذارم، یک خط روضه است؛ روضههای مجسمی که به چشم دیده. «شهادت سیدمصطفی چیز دور از انتظاری برایم نبود، همیشه میدانستم دیر یا زود یک روز بالاخره این خبر را میشنوم؛ برای همین از قبل به همسرم و پسرهایم گفته بودم هر اتفاقی افتاد، اول به خودم بگویند، قول میدهم طاقت بیاورم. یکشنبه صبح در آشپزخانه مشغول بودم که همسرم دستم را گرفت و گفت بیا بنشین. یقین کردم که اتفاقی افتاده مخصوصاً که دیشب ریحانهسادات روی زبانش حرف شهادت افتاده بود و ول نمیکرد. قرآن را به سینه چسباندم و گفتم: آمادهام. بچهها مِن مِن میکردند: مصطفی شهید شده... من صبور بودم، اما داغ امان نمیداد: فهیمه هم شهید شده. برای هر کدامشان چند ثانیه بیشتر فرصت عزاداری نداشتم، چون بلافاصله اسم دیگری از عزیزانم در لیست قرار میگرفت: ریحانهسادات هم... گریه میکردم و میگفتم: منزل نو مبارکشان. فاطمهسادات هم... قبل از اینکه اسم سیدعلی را بیاورند، پیشدستی کردم: سردار سلیمانی من هم شهید شده؟! از هایهای گریههایشان جوابم را گرفتم. سیدعلی عاشق سردار سلیمانی بود. راه میرفت توی خانه و طوری رفتار میکرد که مثلاً حاجقاسم است. من هم به این اسم صدایش میکردم. سردار سلیمانی ما هم پیکرش سالم نبود؛ از روی دیانای شناساییاش کرده بودند. وقتی در معراج گفتم سیدعلی را بدهید تا بهجای مادرش برای پسرم لالایی بخوانم، از سبکی تابوتش فهمیدم چیزی از چهارسالهمان نمانده.»
تکههای دل مادربزرگ، هرکدام جایی افتادهاند؛ زیر آوار، کنار فاطمه و فهیمه... کنار پیکر سوخته سیدعلی... در تابوتِ سربهمهر ریحانهسادات... جملهاش روضه را تکمیل میکند: «باید خانه را ببینی، برایم گودال قتلگاه درست کردهاند. گودالی که دلم میخواهد شکایتش را پیش حضرت زینب (سلاماللهعلیها) ببرم. کاش فقط پسرم را شهید میکردند... کاش فقط مصطفی را... .»