توی کانال کلاس پیشدبستانی، بعد از گزارش روز بچهها، نوشتهاند به مناسبت شهادت حضرت فاطمه (س)، کسی از مادرها اگر میخواهد بچهها را با یک خوراکی مناسبتی میهمان کند.
این اولین مشارکت مادرها در پذیراییهای مرسوم کلاسی است. نگاه به آشپزخانه درهم ریختام میاندازم. به فرشهایی که سه چهار روز است میخواهم یک جاروی ساده بکشم و نمیرسم. به غبار روی میزها و طبقات کتابخانه. با این همه فکر میکنم دخترم فقط همین یک بار پنجساله است.
همین یک بار برای مناسبت فاطمیه در پیشدبستانیاش خاطره میسازد. این میتواند نخستین تصویر واضح او از یک مناسبت مذهبی مهم باشد. میروم سروقت کابینتها. آرد هست. شکر هست. گلاب و هل و زعفران هم داریم. برای مربیاش مینویسم من حلوا آماده میکنم. آردها را میریزم کف تابه و تا وقتی که عطر تفتخوردگیاش بلند شود، سُر میخورم به گذشتههای دور. به وقتی که همسنوسال دخترم بودم. به همین چهارپنج سالگی که وسط جمع بزرگترها، تاب میخوردم و هیچوقت نمیفهمیدم این اشکهای میان روضه برای چیست.
به یاد میآورم آن روضههای صبحگاهی خانه مادربزرگم را. مادرم و عمهها قبل از آمدن همسایهها، درست کمی پس از روشنایی هوا، میرسیدند خانه مادربزرگ. صدایش میزدیم بیبی. بیبی یک تابه بزرگ روحی داشت که کشانکشان از گاراژ نمناک زیرزمین بیرون میکشید و با نفسی که همیشه خدا تنگ بود، میآورد توی حیاط و عمهها و زنعموها و مادرم جمع میشدند دور هم و پیمانههای آرد را با سلام و صلوات میریختند توی تابه و من با دخترعموها و دخترعمهها، مثل سنجاقکهای سرمست، دور حلقه مناجاتشان پر میزدیم و خاطره میبافتیم.
عطر آرد بلند میشد و همسایهها یکییکی پیدایشان میشد. بیبی، نذر حلوا نداشت. کاچی میپخت. میگفتند فاطمه زهرا (س)، بار شیشه داشته. کاچی، نذر عزای مادر سادات است و بعد انگار تک تک آن زنها یک درد مزمنی زیر دلشان احساس کرده باشند، وقت شنیدن روضه، مثل زن زائو به خود میپیچیدند و اشک میریختند و به زانو میکوبیدند.
من آن روزها نمیدانستم این کاچی روضههای بیبی، چه رسم غریب و عزیز و زیبایی است. نذری که صفر تا صدش را زنها دست میگرفتند و حتی وقت سوختن و زار زدن هم کسی به گرد پای نالههایشان نمیرسید. خاصه مادرها.
روضه که تمام میشد یک سفره طولانی و سفید پهن میشد وسط خانه و کاسههای کاچی با رویه گردو و دارچین یکییکی میرسید دست میهمانها. زنها انگار از دردی عمیق فارغ شده باشند با چشمهای سرخ و گونههای خیس، قاشق قاشق کاچیها را دهان میگذاشتند و خانه بوی صلوات میگرفت. حالا من اینجا ایستادهام. جایی حوالی سیوپنج سالگی. خانهام حیاط ندارد و توی کابینتهایم از آن تابههای روحی بزرگ پیدا نمیشود در عوض توی همین ظرفهای تفلون امروزی، یک ظرف حلوا میپزم برای ثبت در حافظه پنجسالگی دخترم.
فردا ظرفهای کوچک حلوا توی کلاس پیشدبستانی دستبهدست میچرخد و دختربچههایی که هنوز چیزی از درام دردناک روضههای فاطمیه نمیدانند، طعم شیرین حلوا را خاطره میکنند برای روز مبادا، اما دور نیست روزی که آنها هم به وقت روضههای فاطمیه، دردی مبهم در وجود خود احساس کنند و از تصور فقدان جنینی که نیست، به گریه بیفتند. آن روز دیگر فرقی نمیکند بانی مجلس حلوا پخته باشد یا کاچی. غم، کهنهتر شده و داغ، تازهتر.