به گزارش شهرآرانیوز، روایتهای مردانه بسیاری از جنگ شنیدهایم و اتفاقاتی را که برایمان روایت میکنند تصور میکنیم. این در حالی است که تجربههای زنانه از جبهه و جنگ هم کم نداریم.
یکی از این تجربههای زنانه به بانوان پرستاری تعلق دارد که تلخی روزهای سخت هنوز زیر زبانشان است و هرگاه به آن زمان فکر میکنند، بوی خون مشامشان را پر میکند. این بانوان زمانی که احساس کردند میتوانند در رفع نیازی کمک کنند، بدون اینکه خطر حضور در جبهه را در نظر بگیرند، درنگ نکردند.
هنوز ناگفتهها از ایثارگری زنان پشت جبهه بسیار است و میشود از آن فیلمها و کتابهایی نوشت که مخاطب را پابهپا در تصویرسازی لحظات نفسگیر آن دوران درگیر کند. یکی از این افراد، معصومه رضاپور است که -بیشوکم - از اوایل انقلاب در بیمارستان امدادی مشهد فعالیت داشته است و ۶ ماه و ۶ روز نیز در دزفول و زیر سقف آسمانی که گلوله و خمپاره مدام آن را شکاف میدادند به مجروحان جنگی خدمت میکند.
او هنوز از کمکرسانی دست نکشیده است و در دهه هفتم زندگیاش، برای درمان، به صورت جهادی به روستاهای محروم و فاقد امکانات میرود. رضاپور زاده شهر قاین است، شهری مذهبی با مردمانی متدین.
مادر و پدرش سواد مکتبی داشتند. به همین دلیل، فرزندانشان را از ۷ سالگی به مکتب میفرستادند تا کتابخوان و قرآنخوان شوند. «۳ خواهر و یک برادر بودیم. من فرزند دوم خانواده بودم. آن زمان، بعد از اینکه خواندن و نوشتن یاد گرفتیم، کتابهای دینی مانند خزائنالاشعار و ... را میخواندیم. برای ادامه تحصیل، به کادر درمانی علاقه داشتم. میخواستم در حوزه زنان کار کنم. به همین دلیل، مامایی را انتخاب کردم.»
همسر او همشهریشان بود و خیلی زود توافق ۲ خانواده به ازدواجشان ختم شد. سرانجام سال ۵۳ ازدواج میکنند. رضاپور نیز در همان هنگام درسش را ادامه میدهد و درسال ۵۶ در رشته مامایی فارغالتحصیل میشود.
«در بحبوحه پیش از انقلاب، به دلیل شغل همسرم به مشهد آمدیم. مایل به انجام امور داوطلبانه بودم. به همین دلیل، حتی پیش از انقلاب، مسئول انجمن اسلامی شدم و در آن انجمن، کارهای فرهنگی نظیر برگزاری جلسات آموزشی دینی برای مردم انجام میدادیم. دوست داشتم مشغول به کار شوم، اما شوهرم به دلیل اینکه کادر درمان در آن زمان پوشش مناسبی نداشتند، مخالفت میکرد. مادرم نیز گفته بود که شیرش را حلالم نمیکند. اما من باز هم میخواستم شانسم را امتحان کنم. آن موقع، به بیمارستان امدادی شهید کامیاب، که نامش تیمور سهامی بود، مراجعه کردم. مدارک را مشاهده کردند و گفتند از روز بعد بروم سر کار.»
رضاپور خوشحال بود که میتوانست کاری را انجام بدهد که درسش را خوانده بود اما دیری نمیپاید که این خوشحالی محو میشود. شرط فعالیت در بیمارستان، استفاده از پوشش آنجا بود. بنابراین شرایط کار برای آدمهای معتقدی مانند او فراهم نبود.
«آن روزها مردم آگاه شده بودند و در گوشه و کنار کشور، سر و صداهای انقلابی و «مرگ بر شاه» به گوش میرسید. من باردار بودم، اما به یاد دارم که همسرم گاهی دیر به خانه میآمد و دلم شور میزد. با لباسهای خاکی به خانه میرسید و میگفت که به راهپیمایی رفته است یا برادرم اعلامیه میگرفت تا با هم بخوانیم.»
به مرور که ناامیدی میان اعضای رژیم طاغوت نفوذ میکرد، از سختگیریهایشان در بسیاری از موارد میکاستند. او از این فرصت استفاده میکند و با پوشش اسلامی، کارش را در بیمارستان امدادی شروع میکند.
«از زمانی که مشغول به فعالیت شدم تا روزی که انقلاب شد ۴۰ روز بیشتر طول نکشید. اما در همان مدت کم نیز مجروحان زیادی را بر اثر درگیری با رژیم به بیمارستان میآوردند، آنقدر که جا نبود و آنها را روی زمین میخواباندیم.»
میدید که بعضی از مجروحان در بیمارستان جان میسپردند و پذیرش این اتفاق برایش سنگین بود. با اینکه آن زمان نمیدانست معنای دقیق انقلاب چیست، باور داشت با این انقلاب، اوضاع برای افرادی که مذهبی و معتقد هستند بهتر خواهد شد. «بعد از انقلاب، در بیمارستان مسئول بخش پرستاری شدم. البته ابتدا تجربه چندانی نداشتم اما با علاقه و انگیزه به کار ادامه میدادم.»
به مرور، جنگ ایران و عراق شروع میشود و همه مجروحان در استان را که ترومای جمجمه یا شکستگی داشتند، به بیمارستان امدادی میآوردند. کادر درمان در فرودگاه مستقر بود و تشخیص اولیه را میداد که بیمار به کدام بیمارستان منتقل شود.
«آن زمان تقریبا شبانهروزی درگیر کار در بیمارستان بودیم. خانهمان نزدیک بیمارستان بود. تلفنی در کار نبود که به ما اطلاع بدهند مجروح آوردهاند. گاهی نیمهشب با صدای آمبولانس از خواب بیدارمیشدم. متوجه میشدم که مجروح آوردهاند و به بیمارستان میرفتم.»
مجروحانی که او با چشم خود شهادت آنها را دیده بود یکیدوتا نبودند. تلفنخانهای در بیمارستان بود که مسئولیتش دریافت شماره مجروحان و تماس با خانوادههایشان بود تا بدانند فرزندانشان مجروح شدهاند.
«بارها باید پیگیری میکردند تا میتوانستند به خانواده یک رزمنده خبر بدهند که فرزندشان مجروح شده است. حتی گاهی مادرانی که این خبر را میشنیدند، از حال میرفتند زیرا تا پیش از آن، به این دلیل که رد و خبری از پسرشان نبود، گمان میکردند شهید شده است. یک مجروح اهل دزفول داشتیم که بدحال بود و خواسته بود به خانوادهاش خبر بدهیم. تا به خانوادهاش خبر مجروحیت را داده بودند، شهید شده بود.»
در زمان جنگ، آنقدر بیمارستانها شلوغ و نیرو کم بود که همهشان همه کارها را انجام میدادند، از انجام کارهای پرستاری تا تشکیل پرونده بیمار و ... . تعداد مجروحان آنقدر زیاد بود که گاهی از فرودگاه تا بیمارستان، آنها را روی کف آمبولانس میخواباندند، اما حتی در بیمارستان هم کمبود جا داشتند زیرا مجروحان اهوازی، شیرازی و ... را نیز به مشهد میآوردند.
«خودمان برای بیمار سرم وصل میکردیم. اگر به سرویس بهداشتی نیاز داشت، برای او تشت میبردیم. به مجروحان غذا میدادیم و ... . بچههایم را به مهد کودک بیمارستان میبردم تا آنها را بعد از پایان کار با خودم به خانه ببرم، اما گاهی حجم کار آنقدر زیاد بود که حتی نمیرسیدم در حد چند دقیقه به آنها سر بزنم. بعضی اوقات مربیشان دنبالم میآمد که بچهات گریه میکند و به او شیر بده.»
به خاطر دارد یکی از شبهایی که حجم کار بیمارستان خیلی زیاد بود، وقتی به خانه برمیگردد، متوجه میشود فراموش کرده است بچههایش را از مهد کودک بردارد و دوباره با همسرش به بیمارستان برمیگردد.
«پدر و مادرم در قاین زندگی میکردند. به همین دلیل باید بچهها را با خودم به مهد کودک میبردم. همسرم قصد کرده بود به جبهه برود و من مانع او نشدم.اما در ۲ ماهی که همسرم نبود، خیلی سخت گذشت. با ۲ بچه، شبها تنها بودم. به یاد دارم که ماه رمضان بود و بعد از اینکه سحری میخوردم، باید در صف نفت منتظر میایستادم. بچه کوچکم را که خواب بود بغل میکردم و آن یکی را که بیدار بود همراه خودم میبردم. گاهی همسایههایی بودند که میدانستند همسرم جبهه است و برای آوردن نفت کمکم میکردند.»
انگار برای رضاپور خستگی معنایی نداشت و روزبهروز انرژی بیشتری برای خدمترسانی در بیمارستان پیدا میکرد. مدتی به عنوان شیفت شب در بیمارستان فعالیت میکرد، اما در طول روز هم به بیمارستان میآمد.
«به نظرم، زمانی که آدم علاقه و انگیزه داشته باشد، هیچچیز جلودار او نیست و به آدم سخت نمیگذرد. آن موقع، صحبتهای حضرت امام(ره) را که میشنیدم، انجام آن صحبتها را واجب میدانستم. همانطور که کارم را در بیمارستان انجام میدادم، باید سعی میکردم در خانه رضایت همسرم را نیز داشته باشم. به نوعی باید ایثار میکردم.»
البته خانواده و همسر رضاپور از او حمایت میکردند. همسرش گاهی از این موضوع گله میکرد که حضور او در خانه محدود است، اما خودش هم میدانست که اوضاع عادی نیست و شرایط جنگی چنین کاری را میطلبد. به همین دلیل، سخت نمیگرفت و خودش غذا درست میکرد.
«اگر ساعتی در خانه میماندم، غذا میپختم، اما روزهای دیگر، به دلیل ساعات زیادی که در بیمارستان بودم، این امکان نبود. همین همراهی همسرم موجب شد برای حضور در جبهه و جنگ اعلام آمادگی کنم.»
وقتی از جنگ و جبهه صحبت میشود، انگار کلیدواژهای با این نامها در ذهنش ثبت شده است که هنوز به ثانیه نرسیده کاسه چشمهایش از اشک لبریز و روی گونههایش سرازیر میشود.
رضاپور دقیق به یاد دارد که سال ۶۱ چند روزی بود که نمیتوانستند از طریق تلفن به خانوادهشان خبر بدهند که بچهها را به قاین میفرستند. سرانجام بچهها را با یک مینیبوس راهی شهرستان کردند.
«با یک هواپیمای ارتشی که مانند ماشین در آسمان بالا و پایین میشد، به دزفول رفتیم. یکی دیگر از پرستاران خانم از بیمارستان امدادی نیز با من به جبهه میآمد. شبی که رسیدیم، قرار بود حمله شود، اما به ما نمیگفتند. خودمان از رفتوآمدها و سر و صداها متوجه میشدیم. ساختمان بیمارستان قدیمی بود. به همین دلیل، زیرزمینی پایین آن درست کرده بودند که مجروحان بدحال در زمان حمله نیز آنجا بمانند و فضا امنتر باشد. زیرزمین تهویه خاصی نداشت و تنها یک فانوس روشنایی آن را تأمین میکرد. حتی سرویس بهداشتی هم نداشت و بعد از هر بار، باید تشت را به طبقه بالای ساختمان میبردیم و خالی میکردیم.»
همان شبی که به دزفول میرسند، حدود ۶ بانوی باردار زمان زایمانشان فرا رسیده بود. اتاق جدایی برای زایشگاه نداشتند. در همان زیرزمین، ملافهای را با میخ به دیوار میکوبند تا فضا برای زایمان بانوان آماده شود.
«حتی تخت هم نداشتیم. بانوان روی تشکی که انداخته بودیم دراز میکشیدند. نیروهایی که آنجا بودند، تجربه چندانی برای مامایی نداشتند، اما هرطور بود زایمانها انجام شد. وقتی صدای گریه بچهها میآمد، مجروحان در آن طرف پرده خوشحال میشدند.»
پرستار خانمی که از مشهد به همراه او به دزفول میرود، بعد از ۲ هفته به این دلیل که مادرش دیگر نمیتوانست از بچههایش نگهداری کند، به مشهد برمیگردد و او تنها بانویی میشود که از مشهد هنوز پشت جبهه حضور دارد.
«بیرون بیمارستان، بیابان وسیعی بود و شبهایی که قرار بود حملهای صورت بگیرد، از قبل تختهای مجروحان را به بیرون از بیمارستان میبردند. پارچه حصیرمانندی را به زمین میزدند تا بانوان در آنجا راحت باشند و استراحت کنند. اما امکان انتقال بیماران بدحال با تجهیزاتی که به آنها وصل بود، از زیرزمین به بیرون از ساختمان نبود.»
بعضی از افراد در شبهای حمله از خوف خرابی ساختمان میترسیدند که به مجروحان در زیرزمین سر بزنند، اما رضاپور میرفت و سه چهار ساعتی در زیرزمین میماند تا به آنها رسیدگی کند. بعد از آن، کمی بیرون میرفت و دوباره برمیگشت.
«در شبهای حمله، هربار که خمپارهای میزدند، میلرزیدیم و فریاد میکشیدیم. اگر در طول شبانهروز خیلی زیاد میخوابیدم، ۵ ساعت بود و آنقدر روحیه کار جمعی داشتیم که خستگی جسمی ما را از پا نمیانداخت. حتی یک روز از مرخصیهایم را هم استفاده نکردم.»
هنگام تحویل سال ۶۱ در دزفول بودند و او میخواست به همکاران و مجروحان روحیه بدهد. به همین دلیل، یک میز چوبی زهواردررفته را خالی کردند و روی آن سبزی، آب و چیزهای دیگری که دم دستشان بود گذاشتند.
«یکی از بانوان پرستار با خودش شیرینی آورده بود که آنها را در یک سینی مسی چیدیم. نزدیک تحویل سال، بعضی از مجروحان گریه میکردند، اما بعد از آن روحیه همهمان شاد شده بود.»
در آن ۶ ماهی که در جبهه حضور داشت، حتی یکبار صدای بچههایش را نشنید. گاهی همسرش با بیمارستان تماس میگرفت و از هر کسی که تلفن را پاسخ میداد، حال همسرش را جویا میشد و میگفت بچههایش خوب هستند و بگویند نگران نباشد. رضاپور دلتنگ خانوادهاش میشد، اما آنجا بیشتر به حضورش نیاز بود و همه آن مجروحان را جای برادر و پدر خود میدید.
«مجروحی کرمانی داشتیم که یک روز دیدم انگار نفس نمیکشد. از مجروحان کناری حالش را پرسیدم. گفتند خوابیده است، اما حتی قفسه سینهاش بالا و پایین نمیرفت. به پزشک گفتم و قرار شد او را از اتاق بیرون ببریم و زمانی که بقیه خواب بودند، به سردخانه منتقل کنیم تا بقیه روحیهشان را از دست ندهند. وقتی میخواستیم او را ببریم، یکدفعه تکان خورد و چشمهایش را باز کرد. متوجه شدیم که انگار به کما رفته بود.»
بعد از آن مدت، یکی از فرزندان رضاپور بیمار میشود و مادرش هم دیگر توان نگهداری از بچهها را نداشته است. به همین دلیل، به مشهد برمیگردد، اما باز هم کار در بیمارستان برای درمان مجروحان را رها نمیکند.
«آن زمان، فرزند سومم را باردار بودم، اما هیچکس از بارداری من اطلاعی نداشت و تا ماه نهم در بیمارستان کار میکردم. به یاد دارم از نظر تغذیه مجروحان و تأمین لباس برای آنها دچار مشکل شده بودیم. به همین دلیل، نامهای نوشته بودم و مهر و امضای رئیس بیمارستان نیز پای آن بود. به همراه یک یا دو نفر از همکاران، سوار وانت میشدیم و نامه را به پارچهفروشیها نشان میدادیم. هر کسی نیز به اندازهای که در توانش بود، پارچه پیراهنی و شلواری به ما میداد. آنها را تحویل خیاطخانه بیمارستان میدادیم تا برای مجروحان لباس بدوزد.»
با اینکه باردار بود و باید زمان بیشتری را به استراحت خود اختصاص میداد، بارها بیش از ساعت شیفت خود در بیمارستان میماند تا در آن فرصتی که شیفت بعدی آماده کار شوند، دستکم غذای چند مجروح را به آنها بدهد.
«روز آخری که نزدیک به زایمانم بود، همراه پزشک در بخش میرفتم که یکمرتبه چنان دردی احساس کردم که دیگر نتوانستم به کارم ادامه بدهم. من را با آمبولانس به بیمارستان دیگری رساندند. آن روز همه همکاران و پزشکان تعجب کرده بودند که من در همه این مدت باردار بودهام.»
رضاپور بانوی بسیار صبوری است، نهتنها به دلیل مقاومتهایی که در دوران انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی داشته است، بلکه او یکی از ۴ فرزندش را نیز در یک سانحه رانندگی از دست داده است.
معتقد است اگر هنوز هم خدایناخواسته اتفاقی رخ بدهد، اولین نفر است که برای کمکرسانی داوطلب میشود و حتی حاضر است خانوادهاش را فدای انقلاب اسلامی کند. انواع و اقسام کارتهای فعالیتهای خود به یادگار نگه داشته است. یکی از آنها کارت حمایت از زندانیان است. او مدتی به خانوادههای زندانیان از نظر فرهنگی و مادی و از طریق خیریهها کمک میکرد.
«مدتهاست که برای فعالیت جهادی به همراه یک گروه از بسیج جامعه پزشکی به روستاهای محروم و کمبرخوردار میرویم. من هم مجموعهای از وسایل زنان و زایمان با خود به همراه دارم. تاکنون به روستاهای فریمان و سرخس رفتهایم. متأسفانه در مدت همهگیری کرونا، فعالیتمان قدری به تأخیر افتاد، اما بهزودی کارمان را شروع میکنیم.»