به گزارش شهرآرانیوز، تلاشهای رضاخان باعث شد عدهای از زنان غربزده، بهویژه زنان درباری و زنان دولتمردان، به صورت بیحجاب یا بدحجاب، در مجامع و معابر عمومی ظاهر شوند، مردم نیز تحت تأثیر اختناق و ظلم رضاخانی، حساسیت لازم را از خود نشان ندادند. تعویض کلاه مردان مقدمه کشف حجاب زنان بود. حوادثی همچون قیام گوهرشاد نیز شکل گرفت، اما تاریخ کمتر درباره زنانی نوشت که چطور جنگیدند و سالها حتی در خانهها حبس ماندند، اما حاضر نشدند بدون حجاب بیرون بیایند. تصاویر و مصاحبههای تهیهشده در این متن از آرشیو تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی مشهد تهیه شده است.
آن زمان، آنقدر خفقان زیاد بود که مادرم میگفت برو روی پشتبام بنشین که ما میرویم توی خانه همسایه و روضهخوانی گوش میدهیم، اگر دیدی کدخدا از شهر میآید زود بیا به ما بگو که فرار کنیم و برویم خانههایمان. این مراقبتها برای این بود که در کوچهها چادر از سر زنها بر میداشتند. حتی بعضی وقتها روضهخوانی را روی کاهها و در فضایی غیر از اتاقها در روستاها انجام میدادند که کسی شک نکند.
یک روز مادر خدابیامرزم گفت برویم به شهر. قدیمها هم میدانید چادر اینطوری را کسی بلد نبود بدوزد. همین چادرهای چهارتختهای را میبریدند و میدوختند مثل چادر لحافی، سرشان میکردند. بعد که رسیدیم، مادرم ما را هم پشتش کرد. گفت مأمورها ما را نمیبینند، اما آنها دیدند. چادر را گرفتند و آتش زدند. بعد، دیدم که مادرم آمد با یک مانتوی پوشیده. یک کلاه هم سرش بود. همهجایش هم پوشیده بود ولی به اندازه یک کوزه پر از آب اشک میریخت و میگفت ما بیحجابیم. میگفتم: «خب، مامان تو که این به سرت است و این لباس به تنت است.» میگفت: «دخترم، چادر چیز دیگری است.» دودستی به سرش میزد و میگفت: «میتوانم با این نماز بخوانم؟ چطور این خوب است؟»
شب بود که تیراندازی شد. آمدم روی ایوان و صدای گلوله را شنیدم. مادرم گفت در خانه بمان. صبح که شد، آمدیم دیدیم جنازهای است که میبرند. میآمدند دوتا از این طرف، یکی از این طرف، در برانکارد میگذاشتند و میآوردند دم میدان شهدای فعلی. آنجا غسالخانه بود. میشستند یا چهکار میکردند، دیگر نمیدانم. بعد هم تهماندههایش را جمع کردند و ریختند داخل گاری! موج چادربرداری هم که تا بخواهید در شهر دیده میشد. چادر از سر زنها برمیداشتند. یک مرتبه از کوچهای عبور میکردم. من را گوشه دیوار گیر آوردند. یازده سالم بود. آن زمان، چارقد توری روی سرم بود. گوشواره آلبالویی در گوشم بود. چارقد را باز کرد و گفت: «حالا برو.» همینطور، یکی از وقایعی که آن زمان به چشم دیدیم این بود که خانمهایی که مثل زن سرهنگ یا زن کدخدا یا زن آدمهای سرشناس منطقه بودند، همه را میگفتند بیایید خانه فلان شخص یا بیایید داخل مسجد یا بیایید در میدانی که همان قسمت است. بعد خود آقایان سر خانمهایشان را لخت میکردند و به عبارتی حجاببرداری میکردند.
آن موقع پنجششساله بودم. مادرم میگفت گاهی ناچار بودیم برویم حمام. خیلی جاهای دیگر را نمیرفتیم. مثلا کار واجبی که داشتیم داخل خیابان پا میگذاشتیم، اما همین که پاسبان ما را توی راه میدید، میدوید دنبالمان و میگفت چادرهایتان را در آورید. ما چادرهایمان را محکم میگرفتیم ولی بالأخره از سرمان میکشید بیرون، تکهتکه میکرد و میداد دستمان و میگفت: «این را بدهید به مادرتان، بگویید جوال ببافد!» یک مرتبه خواهرم چادر گلگلی سرش بود. خیلی دوستش داشت. همان را پارهپاره کردند و دستش دادند. چادر عمهام را هم از سرش برداشتند، اما او حسابی از جلوشان در آمده بود و بد و بیراه گفته بود. از طرفی، روضهخوانی هرگز ترک نشد. آخوندها با لباس معمولی آمد و شد داشتند و وارد خانهها میشدند. گاهی وسط روضه میریختند و مجلس را میگشتند. زنهایی که توی آن مجلس بودند مخفی میشدند و آقا را توی کمد مخفی میکردند. بعد هم لحاف و تشک میگذاشتند و در را میبستند. اینگونه جریانات زیاد بود. اینها چیزهایی است که از کودکی به خاطر دارم.