به گزارش شهرآرانیوز، رجب محمدزاده جانباز ۷۰درصد مشهدی که از ۱۷ تیرماه بهدلیل عفونت شدید ریه در بیمارستان بستری شده بود در ۱۴ مرداد ماه به دوستان شهیدش پیوست. وی درسال ۱۳۶۶ در منطقه هورالعظیم بر اثر اصابت خمپاره صورت خود را از دست داد و سالها با مشکلات متعدد دست و پنجه نرم کرد و سرانجام پس از ۲۹ سال به شهادت رسید.
نخستینبار چهره «رجب محمدزاده» را در راهپیمایی ۲۲ بهمن دیدم. نمیدانم چرا اصلاً فکر نکردم که این فرد ممکن است در جبهه بر اثر مجروحیت به این شکل درآمده باشد و گمان کردم در اثر یک سانحه تصادف یا اسیدپاشی صورتش از هم پاشیده است. خیلی نگذشت که عکسش در شبکههای اجتماعی دست به دست شد و آن وقت بود که با خواندن درباره جانبازی او در هشت سال دفاع مقدس، به اشتباه بودن این تصور پی بردم. بعد هم فکرم مدام دنبال این بود که چطوراین مرد با صورت نصفونیمه به زندگی ادامه داده است؟ صورتی که نه برای نفسکشیدن، بینی دارد، نه برای خندیدن، لبی و نه برای دیدن، چشمی. همین شد شاید هم حس کنجکاوی و شم خبرنگاری نگذاشت خیلی معطل کنم و با دنیایی ازسئوالات به دنبال شماره تلفنش گشتم. روزی که قرار مصاحبه گذاشتم شور وهیجان امانم را ربوده بود. میخواستم جوری برخورد کنم که ذرهای نگاهم نسبت به ایشان ازیک فرد عادی فراتر نرود تا به او بر بخورد. از سر صبح مدام عکسش را در اینترنت نگاه میکردم و در جای جای صورتش دقت میکردم و پیش خودم فکر میکردم این فرد چطور در این سالها توانسته غذایی بخورد، آبی بنوشد و نفس بکشد تا اینکه در همان نخستین ملاقات همه چیز برایم آشکار شد.
آن روز چیزهای عجیبی دیدم که در ذهنم باقی ماند و باعث شد تا خیلی جاها دربارهاش بنویسم و صحبت کنم. بابا رجب قصر نداشت. خانه چند طبقه هم نداشت. اتفاقاً منزل یک طبقه او در یکی از خیابانهای نزدیک به کمربندی مشهد بود. نمیدانم چرا همین که این موضوع را فهمیدم فروریختم و دلم رفت پیش سالهایی که این مرد تمام جوانیاش را برای نسل من گذاشت و رفت. اما چهره مهربان خانم زرندی همسر حاج رجب و تمیزی بیش از اندازهای که در خانهشان موج میزد برایم به قدری تحسین برانگیز بود که به این زن تحسین گفتم. میدانستم در آن وقت ۲۹ سال او تمام وقت غذا را با نی به دهان همسرش ریخته است و آن قدر برایش میهمان نوازی مهم بود که حتی چند مرتبه از جا برای مرتب کردن لباس همسرش برخاست و من را شرمنده خودش کرد. یادم هست حاج رجب محمدزاده نه فکی داشت و نه کامی که بخواهم حرفهایش را بفهمم؛ اما ٢٨سال فرصت خوبی بود تا طوبی زرندی، حتی آواهای او را هم تشخیص دهد. یادم هست نخستین سؤالم این بودکه «چرا به جبهه رفتید؟» و جواب شنیدم «بهخاطر امام (ره) و انقلاب رفتم» و ادامه داد، «در کل سه بار اعزام شدم و پانزده ماه در جبهه بودم ودر ٢٥مرداد٦٦ مجروح شدم» یادم هست برای نسل من در دهه نود خیلی سخت بود تا درک کنیم یک نفر میتواند ۴ فرزندش را بگذارد و به جبهه برود، برای همین از خانم زرندی پرسیدم «شما از رفتن همسرتان راضی بودید؟» خندید از آن خندههایی که میشد در پنهان آن حرفهای ناگفتهای را شنید، اما با صداقت و سادگی گفت «راستش را بخواهید، من آنوقت چهار بچه داشتم و به همیندلیل چندان راضی نبودم، اما بعدش راضی شدم، یعنی حاج رجب با صحبتهایش راضیام کرد.»
برخی آدمها انگار فاصلهای با ما دارند که قابل انکار نیست، دلم خواست با حاج رجب و همسرش به سالهای اول زندگیشان سفر کنم و بدانم این اعتقاد راسخی که مردی را با داشتن ۴ فرزند و رضایت نصفه و نیمه همسرش میتواند جدا کند از کجا منشأ گرفته است. برای این پرسیدم «قبل از انقلاب چه کار میکردید آیا در فعالیتهای آن زمان حضور داشتید» پاسخی شنیدم، اما جواب سؤالم نبود. حاج رجب نگاهم کرد و همسرش خانم طوبی زرندی گفت «ضربه بزرگی که در آن اتفاق سهمگین خورده خیلی از خاطرات از ذهنش پاک شده است، اما ایشان زمان انقلاب هم فعال بودند. در راهپیماییها شرکت داشتند. البته من خودم به خاطر بارداری و داشتن فرزند آنقدر حضور نداشتم، ولی حاج آقا حتماً بودند. از ٢٣آذر یادم هست که تجمع بزرگی جلوی بیمارستان امامرضا (ع) شده بود. حاجآقا هم در آن تجمع شرکت داشتند. حاج آقا با اینکه شاطر نانوایی بودند، اما همهجا حضور داشتند. بعد از انقلاب هم عضو بسیج بودند و هر جایی که برنامهای بود، شرکت میکردند.
دوست داشتم موضوع جنگ را پی بگیرم و برسم به نقطهای که منجر به این اتفاق شد، برای همین رو به بابا رجب پرسیدم «چه شد که این اتفاق افتاد؟»
بیان این حادثه آن قدر سخت و تلخ بود که بابا رجب محمدزاده سعی کرد خودش با کمک همسرش به آن پاسخ دهد. «در عملیات کربلای پنج محمود کاوه شهید شده بود، رزمندهها کمی جلوتر از خط مقدم رفته بودند تا پیکرش را بازگردانند. به همین منظورما نیز تا داخل منطقه دشمن پیش رفتیم. جلوی روی ما منطقهای بود که نمیشد خیلی جلوتر رفت، چراکه کاملاً در دید دشمن بودیم. در آن اوضاع و احوال خمپارهای کنار ما فرود آمد، یک مرتبه همهچیز جلوی چشمم تیره و تار شد. حرفش را قطع میکنم و میپرسم «متوجه شدید دقیقاً چه اتفاقی رخ داد؟»
طوبی زرندی گذاشت تا همسرش نفسی تازه کند، چون بابا رجب عزیز نمیتوانست بیش ازچند کلمه حرف بزند. «چهار نفر در یک سنگر بودیم. یک نفر برای آوردن آب بیرون رفته بود. یک نفر هم که نامش یادم نیست، درجا به شهادت رسید. فردی به اسم «حسن آبادی» هم یک پا و یک دستش را از دست داد که بعد از جنگ ایشان هم به شهادت رسید. من هم صورتم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و کاملاً از بین رفت.» حس عجیبی از درد سرتاسر وجودم را گرفته بود، فوراً پرسیدم «حاجآقا محمدزاده، چه زمانی متوجه شدید که این اتفاق برایتان افتاده است؟»
«همان لحظات اول متوجه بودم، اما ابعاد آن را نمیتوانستم حدس بزنم. بیست روز در بیمارستانی در تبریز بودم که در آنجا دائم یک ملحفه روی صورتم بود. دکترها از زندهماندنم قطع امید کرده بودند. بعد به بیمارستانی در تهران منتقل شدم. آنجا با آسیب صورتم به طور کامل رو به رو شدم. یک دکتر به نام صفوی، که خدا خیرش دهد، قسم خورد صورت من را احیا کند. اینطوری شد که در هجده ماه ۲۶ عمل جراحی روی صورتم انجام شد.»
۲۶ عمل! مدام این جمله در ذهنم میچرخید. برای مظلومیت همسرش دلگیر شدم به چهار بچه قد و نیم قد فکر کردم و پرسیدم «۲۶ عمل در طی ۱۸ ماه؟» طوبی زرندی میگوید: بله. آن وقتها من با داشتن چهارتا بچه قد و نیمقد، یک پایم تهران بود و یک پایم مشهد. عملهای حاجآقا خیلی سخت بود. مثلاً از روی سرش گوشت در میآوردند و به گونهاش پیوند میزدند. باز بعد از جداشدن پوست و گوشت پیوندزده، جای خالیاش را میسوزاندند که خود همین عمل خیلی دردناک بود. «پس الان بهجز صورت، جاهای دیگر بدن حاجآقا هم دچار مشکل است؟» گفت: «بله. بازوهایشان سوراخ است. از قسمت ران هم گوشت برداشتهاند. از جمجمهشان هم برای پیوند بینی استخوان برداشتند که پیوند نخورد و عفونت کرد.»
دیگر میتوانستم بقیهاش را حدس بزنم، اما سئوالات در دهانم کش میآمدند «حاجخانم زرندی، شما وقتی برای نخستین بار صورت حاجآقا را دیدید، چه واکنشی نشان دادید؟» جواب داد: «من نخستین بار تمام صورت حاجآقا را توی باندپیچی دیدم و یکباره بیهوش شدم. آنوقتها خیلی اوضاع صورتشان ناجور بود. چراکه حتی زبان کوچکشان هم دیده میشد.
همین طور که الان میبینید، همیشه یک دستمال زیر چانهشان میگذاشتیم که آبدهانشان که مدام بیرون میریزد، جلوه بدی نداشته باشد. کلاً اوضاع روزهای اول حاجآقا خیلی وخیم بود.» «واکنش بچهها چه بود؟» لبخند تلخی بر لبانش نشست «حقیقتاً اوایل به محمدرضا، پسر بزرگم خیلی سخت گذشت. او تازه وارد نوجوانی شده بود.
آن وقتها خانهها حمام نداشت و او پدرش را به حمام عمومی میبرد ومجبور بود قضاوت مردم را تحمل کند.»
رو به محمد رضا که حالا خود صاحب فرزند است کردم و پرسیدم «شما خانواده ثروتمندی نبودید و اینطورکه مادرتان گفتند، به حمام عمومی میرفتید. این برای شما سخت نبود؟» در حالی که غم توی صدایش موج میزند میگوید: «خیلی سخت بود. من هم ۸، ۹ سال بیشترنداشتم، یادم هست خیلیها نگاهمان میکردند. خیلی طول کشید تا مردم فهمیدند چه اتفاقی افتاده است. بعضیها هم از ما کناره میگرفتند و تا بخواهیم برایشان توضیح بدهیم، طول میکشید و در این فاصله واکنش بدشان را میدیدم.» چطور میتوانستم این مسائل را بنویسم! نمیدانستم یعنی بزرگی این درد را میشود بازگو کرد. «در مکانهای عمومی دیگر چطور؟ مثلاً اتفاق نیفتاده در رستورانها یا مکانهای دیگر برخورد غیرمنصفانهای با شما بشود؟» بغض صدایش را لرزاند «بارها اتفاق افتاده. مثلاً یک بار رفته بودیم تهران که پیگیردرمانشان باشیم. یک وقتی برای خوردن ناهار به رستورانی رفتیم، صاحبش آمد و کلی معذرتخواهی کرد و گفت: ببخشید. ما اینجا مشتریهای خاصی داریم. چون پدر شما با صدا غذا میخورند، لطفاً بیرون بروید.» حاجآقا، چون دندان و فک نداشتند، با صدا غذا میخوردند. آن روز تلخترین خاطرهای بود که برای من پیش آمد. آن روز یک کیک و آبمیوه گرفتیم و کنار خیابان خوردیم.» شاید اگر موضوع را توضیح میدادم همان جا اشکهایی که در سکوت بین کلمات نمیتوانستم جمع کنم بیشتر میشد.
همانطورکه میبینید حاجآقا خیلی مظلوم هستند. برای من هم خیلی سخت بود که با یک قهرمان ملی اینطور بیمهرانه برخورد کنند. دلم گرفت که چقدر او را دیر شناختم «چرا شما تا همین چند وقت پیش، حاجآقا را از طریق رسانهها معرفی نکردید؟» قهرمانانه گفت «پدر ما برای اسم و رسم نرفته بود و بههمیندلیل ۲۸ سال سکوت کرد. ما هم تابع ایشان بودیم. شاید تا همین پارسال هم کسی نمیدانست که پدر من جانباز است. حتی وقتی ما را در برنامه «زندهباد زندگی» دیدند، موبایلم مدام زنگ میخورد و از من میپرسیدند که: «این حاجآقای شما بود؟ چرا تابهحال نگفته بودی تا در برنامهها و مناسبتها از ایشان دعوت کنیم؟» باز هم به خانه مستأجری فکر کردم «آیا حق خودتان نمیدانستید که از نظر مادیات خیلی چیزها را طلب کنید؟» میخندد و میگوید «اگر ما این را حق خودمان میدانستیم، ۲۰ سال پیش که پیشنهاد سفر درمانی به خارج از کشور شد، قبول میکردیم. همین الان هم از شیراز تماس گرفتهاند که با یک پزشک متخصص کانادایی برای درمان حاجآقا هماهنگ شده است. ولی حاجآقا راضی نیستند حتی یک ریال از بیتالمال برای خودش خرج کند.»
باید میدانستم درآمدشان ازچه راهی است «با داشتن شش فرزند، درآمد ما همان مقرری پرداختی از سوی بنیاد جانبازان است. چند سالی هست که مستأجریم و نمیتوانیم خانهای هر کجای شهر تهیه کنیم. نمیتوانیم در آپارتمان خانه بگیریم، چرا که مردم با دیدن ایشان جا میخورند و این برایشان دردناک است. ما نمیتوانیم مدام به مردم توضیح دهیم که چه اتفاقی برای حاجآقا رخ داده است. برای همین خود ایشان فقط هفتهای یک بار از خانه بیرون میروند. حتی برخی واکنشها آنقدر روی ایشان تأثیر گذاشته بود که یک بارسکته قلبی کردند.»
محمد رضا محمدزاده فرزند ارشد شهید: «یادم هست در یکی از عملهای جراحی پدرم، تکهای گوشت از بالای سر ایشان برداشته بودند که به دستشان پیوند بزنند. برای این کار باید دست ایشان را روی سرشان گچ میگرفتند که مویرگ و رگهای عصبی با هم در ارتباط باشند. این اتفاق ۲۰ روز طول کشید که خیلی سخت بود و چرک از زیر گچها بیرون میزد.»
دقیقا همینطور است. هر بار که به ایشان نگاه میکردیم، یاد شهادت میافتادیم. حتی شاید درجه ایشان بالاتر از شهادت باشد. چراکه بهنظر من ایشان چند بار در روز شهید میشد.
بله. من دوم دبستان بودم که ایشان جانباز شدند.
وقتی حاجآقا مجروح شدند، بعد از پرسوجوی هفت-هشتروزه متوجه شدیم که ایشان در تهران در بیمارستان حضرت زهرا (س) بستری شدهاند. رفتیم آنجا و همانجا بود که برای نخستینبار صورت ایشان را دیدیم. اول که ایشان اصلاً قابل شناسایی نبودند. جانبازان دور هم نشسته بودند و صورت ایشان هم بسته بود. من اول از فیزیک بدنشان ایشان را شناختم؛ وگرنه از صورتشان فقط دو چشم معلوم بود و هیچ چیزی مشخص نمیشد.
اوایل که خیلی بد بود. چون اینطور نبود که یکباره گوشت صورت جوش بخورد. یادم هست جاهایی از صورتشان خالی بود.
شما نخستین کسی هستید که به این مسأله اشاره کردید. شاید خیلیها فکر میکنند صورت ایشان همیشه به این خوبی بوده. درحالیکه برای تکمیل این چهره، تکهتکه از جاهای مختلف بدنشان گوشت برداشته و کنارهم چیده شده است. آنموقع حتی استخوان گونه ایشان هم دیده میشد.
حالا چند روزی بود که باز در شبکههای اجتماعی عکس حاج رجب محمدزاده را بر تخت بیمارستان میدیدم. از خانوادهاش که جویای احوالش شدم گفتند «بدنش عفونت کرده است» و در ۱۵ مرداد ۹۵ خبر پروانه شدن او نیز به گوشمان رسید.
بابا رجب! تو ۲۹ سال پیش در همین ایام تمام صورت و راه تنفسی ات را از دست دادی و تا ۲۷ سال هیچ کسی تورا نشناخت. هر چند وقتی هم شناختیم کاری برایت نکردیم! حقوقهای نجومیاش را دیگران گرفتند و تو مستأجر باقی ماندی. ببخش تمام کسانی که دل تو و دوستانت را شکستند. تو از ابتدا هم آسمانی بودی و جایت در زمین بین ما نبود.