مراقب این ماده سرطان زا در لوازم آرایشی باشید گردهمایی طلاب مکتب نرجس و دانش‌آموزان مدارس مشکات در حرم امام‌رضا(ع) انتخاب اسم در آینده فرزندمان تاثیرگذار است؟ فعالیت بدنی منظم، خطر ابتلا به سرطان پستان را کاهش می‌دهد کنترل کودکان تا پنج‌سالگی با اجرای طرح «کنترل سلامت جنین» ساره جوانمردی: خداحافظی من از تیم ملی پاراتیراندازی همچنان پابرجاست تخم مرغ، بمب انرژی است | وعده طلایی که نباید از دست بدهید چند پیشنهاد خوراکی با تخم‌مرغ + دستور پخت ویدئو | راهکاری برای حل دعوای زن و شوهر میزبانی مشهد از بدمینتون بانوان تیم ملی تنیس روی میز زنان ایران از صعود جاماند عواقب درج‌نکردن نام مادر در گذرنامه از منظر حقوقی چیست؟ نرخ باروری در پنج سال آینده باید به عدد ۲.۵ برسد | نرخ سالمندی رو به افزایش است ثبت نام دوره آموزش مجازی «ایده آلی برای زن» آغاز شد اعطای نشان سفیر محیط‌زیست به دختری که قهرمان جهان شد نگاه ویژه به سلامت زنان ضروری است | اهمیت همکاری فعالان مدنی جهت پیشگیری از سرطان پستان با کودک پرخاشگر خود چگونه رفتار کنم؟ دختران ملی پوش راگبی‌باز ایران از سکوی قهرمانی جاماندند سبزیجات خام بهتر است یا پخته؟ سخنگوی دولت: بخش خصوصی عزت و آبروی کشور است پادکست | نخستین بانوی دارنده دکترای ریاضی در خراسان‌رضوی | انتگرال زندگی و حساب عاشقی!
سرخط خبرها
درباره صدیقه یاوری که در زمان دفاع مقدس همراه همسرش اسیر کومله شد | عاشقانه ناتمام یک مأمور مبادله

درباره صدیقه یاوری که در زمان دفاع مقدس همراه همسرش اسیر کومله شد | عاشقانه ناتمام یک مأمور مبادله

  • کد خبر: ۲۶۰۰۴۹
  • ۰۱ مهر ۱۴۰۳ - ۱۳:۵۳
برشی کوتاه از جنگ تحمیلی، به‌روایت زنی که همراه همسرش اسیر کومله شد و بدون او به خانه بازگشت.

به گزارش شهرآرانیوز؛ کل قصه «صدیقه یاوری» از هشت سال جنگ لابد باید ده، دوازده روز، کمی بیشتر یا کمتر از این باشد. به غیر از این، او بقیه سه‌چهار ماه زندگی در سنندج و دیواندره را از ترس و دلهره خمپاره، موشک و راکت، در اتاق‌های دربسته‌ای گذراند که لب‌به‌لبِ پنجره‌هایش را با کیسه‌های شنی کیپ کرده بودند.

قصه ده، دوازده روز او، اما شبیه بقیه روز‌های آن هشت سال نیست؛ طوری که انگار حاتمی‌کیایی، ملاقلی‌‎پوری، کسی، نشسته باشد توی اتاق تدوین و از سر خاطرجمعی، از دل هشت سال تیر‌و‌ترکش و عملیات، این چندروز را کنده و بالایش نوشته باشد: «تیزر تأیید‌شده.» قصه صدیقه یاوری این است: تیزری با ریتم بالا که لابه‌لای اسارت و درگیری و سر بریدن، هر دوسه ثانیه یک کات تند به نمای بعد می‌خورد.

اتفاقی که مرا به منطقه برد

شهید سیدمحمد‌حسینی، پسردایی‌ام، از سادات بود و مورد‌احترام. همین هم شد که وقتی در پانزده‌سالگی من، به خواستگاری‌ام آمدند، پدرم بی‌چون‌وچرا قبول کرد؛ همین هم گره ما و جنگ شد. اوایلِ جنگ بود که رفتیم سر خانه و زندگی‌مان و بعد هم گذرمان افتاد به منطقه. آن روز‌ها برادرشوهرم رفته بود کردستان. یک روز تماس گرفت که اینجا نیرو نداریم و مردم به کمک احتیاج دارند. شوهر من هم هوایی شد و رفت.

سه ماه از رفتنش گذشته بود که فهمیدم باردارم. یک روز که برای احوال‌پرسی تماس گرفت، قضیه را گفتم: «می‌خوام بیام پیش خودت. می‌خوام کنار هم باشیم.» 

قبول نمی‌کرد. این‌قدر اصرار کردم تا بالاخره رضایت داد. راستش هیچ پیش‌زمینه ذهنی از جنگ و منطقه جنگی نداشتم. اصلا کردستان و مردمش را هم ندیده بودم، چه برسد به اینکه بفهمم سخت‌تر و پیچیده‌تر از جبهه جنوب، جبهه غرب است که سوای عراقی‌ها، هزارجور حزب و گروهک منافق و معاند هم دارد. در‌واقع آن وقت‌ها فکر می‌کردم می‌روم یک شهر دیگر شبیه شیراز و اصفهان.

چند‌روز از آخرین تماسش گذشته بود که دوباره زنگ زد و گفت: «فرستادم بیان دنبالت. تا سنندج که بیارنت، خودم می‌آم پِیت.» لوازمم را جمع کردم و راهی شدم. غروب فردایش سنندج بودم. محمد آمد و ما به سمت شهر دیگری که قرار بود آنجا زندگی کنیم، حرکت کردیم.

شروع قصه از «دیواندره»

خاطرم هست که بعد از گذشتن از چند روستا، شهر و خیابان وارد ساختمانی شدیم که غیر از ما آدم‌های پیر و جوان دیگری هم آنجا بودند؛ کلی زن و مرد با لباس‌های کردی و کلاه‌های آویزدار. نه رسمشان را می‌فهمیدم، نه کلامشان حالی‌ام می‌شد. همه‌چیز برایم عجیب‌و‌غریب بود. 

به محمد گفتم: «اینجا کجاست؟» گفت: «می‌خواستم برات توضیح بدم. ولی ترجیح دادم برسیم خونه، بعد بگم.» منظورش از «خونه» جایی توی «دیواندره» بود؛ شهری که روی دیوارهایش از جای گلوله مثل صافی آبکش بود. 
چیزی از این مکالمه نگذشته بود که خانمی به استقبالمان آمد. بعد هم رفتیم به یکی از طبقه‌ها که یک پذیرایی با دو اتاق داشت. اتاقی را نشانم داد و گفت: «این برای شماست.»

رفتم داخل و پرده اتاق را کنار زدم تا بیرون را تماشا کنم، اما دیدم جلو پنجره با گونی‌های شن، یک دیوار چیده‌اند. از محمد پرسیدم: «این چرا این‌جوریه؟ اگه قراره اینجا زندگی کنیم، بیا اینا‌رو برداریم و خونه رو تمیز کنیم.» ولی محمد گفت: «نمی‌تونیم به اینا دست بزنیم. این کیسه‌ها سنگره. اگه نباشه، خمپاره که می‌زنن، سقف می‌آد روی سرمون.»

انگار تازه داشتم می‌فهمیدم به کجا پا گذاشته‌ام. توی همین‌فکر‌ها بودم که خانمی آمد و رفت داخل اتاق دوم. پرسیدم: «این کیه؟ اینجا توی خونه ما چه‌کار می‌کنه؟» محمد گفت: «خونه اون هم هست. اینجا یک خونه سازمانیه و اینا مالک اتاق دوم هستن.» 
راستش من آنجا اسم خانه سازمانی را هم تازه می‌شنیدم. سوای این، هر‌شب در دیواندره تیراندازی‌های سنگینی می‌شد و من از این هم بی‌خبر بودم.

از قضا آن شب اصلا تیراندازی نشد. همه می‌گفتند از پاقدم من است، اما از غروب فردا بود که فهمیدم رفتن خورشید یعنی شروع تیراندازی. مرکز بسیج و سپاه و ارتش و جهاد، همه مقرشان اطراف همان خانه سازمانی ما بود. برای همین هم همیشه درگیری داشتیم. سه ماه میان دود و آتش و گلوله‌باران گذشت و ما زن‌هایی که اهل آنجا نبودیم، جرئت نمی‌کردیم پایمان را از خانه بیرون بگذاریم. شش‌ماهه باردار بودم که یک شب درگیری شدیدی شد. خمپاره‌ای کنار خانه‌مان زدند و همان‌جا بچه‌ام سقط شد.

عاشقانه ناتمام یک مأمور مبادله

سقط جنین و نبود دکتر وسط جبهه غربی

سه‌چهار روزی از سقط جینم گذشت. امکانات پزشکی نبود و من حالم هر‌روز بدتر می‌شد. محمد طاقت نیاورد مرا آن‌طور ببیند؛ گفت: «بیا برگردونمت مشهد.» آماده شدیم و حرکت کردیم سمت سنندج. توی سنندج دکتر پیدا می‌شد. کمی داروی مسکن گرفتیم و زدیم به جاده. از کنار مقر ارتش و سپاه که رد شدیم، گفتند جاده امن است.

ما هم خاطرمان جمع شد. چند مقر دیگر را هم پشت‌سر گذاشتیم و اتفاقی نیفتاد. دو ساعتی می‌شد که توی جاده می‌رفتیم، اما یک ماشین هم از روبه‌رویمان نمی‌آمد. من خیلی ترسیده بودم. محمد گفت: «جاده منطقه جنگیه دیگه؛ بعضی وقتا شلوغه، بعضی وقتا خلوت.» چند دقیقه بعد یک تابلو «ایست» از دل تاریکی جلویمان سبز شد.

محمد تابلو را ندید و رد شد. پیکانمان را بستند به رگبار. آن‌قدر زدند که چند‌متر جلوتر چپ کردیم و افتادیم توی دره. چند دقیقه بعد سنگینی سر محمد را روی شانه‌ام حس کردم. آهسته سرم را برداشتم. محمد تیر خورده بود، یکی به سینه‌اش و یکی هم به سرش. پیراهن تنش را انگار با خون رنگ زده بودند ولی هنوز نفس می‌کشید.

لخته‌خونی به اندازه یک توپ راه نفسش را گرفته بود

بعد‌ها فهمیدم آنهایی که به سمتمان شلیک کرده‌اند، کومله‌ها بوده‌اند. هر دوتایمان را از ماشین کشیدند بیرون. یکی‌شان اسلحه را گرفت سمت محمد که تیر خلاص بزند. خودم را انداختم توی بغل شوهرم و گفتم: «هر‌دوتایمان را با هم بکشید.» نزدند و ما از مرگ جستیم. بعد ما را سوار وانتی کردند و راه افتادند به سمت مقصدی نامعلوم. یکی‌دو کیلومتر پایین‌تر دیدم یک خودرو باری و چند آدم دیگر را هم گرفته‌اند. راستش خیلی خوشحال شدم که تنها نیستیم و چند اسیر دیگر هم هستند. 

بینشان پنج سرباز ایرانی هم بودند. توی دلم خدا را شکر کردم. ما را انداختند داخل یک وانت دیگر و بردند به جایی که کلی آدم با مینی‌بوس و خودرو اسیر گرفته بودند. توی همه آن ساعت‌ها، داخل وانت، سر محمد روی شانه من بود و از بدنش خون می‌رفت. یک بار دیدم دارد دل‌دل می‌زند، مثل کسی که در حال خفگی است. دهانش را باز کردم و لخته خونی اندازه یک توپ کوچک دیدم که راه نفسش را گرفته بود. دستم را کردم داخل گلو و لخته‌ها را بیرون کشیدم. نفس کشید. نمی‌دانستیم ما را کجا می‌برند. 

به محمد گفتم: «اینا ما‌رو می‌کشن.» رمق حرف زدن نداشت. فقط گفت: «خودت‌رو به حضرت‌زینب (س) بسپار صدیقه‌جان.» مسیر ادامه داشت. ما را از راه و بیراهه می‌بردند سمت ناکجاآباد. دیگر برایم مهم نبود زنده می‌مانم یا نه. فقط هر یکی‌دو ساعت، خون‌های لخته را از دهان محمد بیرون می‌کشیدم تا راه نفسش باز شود.

تنها میان کوه‌های «شاه‌قلعه»

صبح که شد، رسیده بودیم به یک قلعه وسط کوه‌های مرزی. پیاده‌مان کردند. محمد را هم لای پتو پیچیدند و نشاندند زیر آفتاب. من هم کنارش نشستم. بعد دوباره راهمان انداختند و شب را در منطقه‌ای به اسم «شاه‌قلعه» بودیم؛ جایی در مرز عراق. شب را همان‌جا ماندیم؛ من، محمد و چند اسیر دیگر.

شوهرم بیهوش افتاده بود. به گمانم ساعت‌۱۲ شب بود که چندنفر آمدند زخمش را پانسمان کنند. نامرد‌ها بدون اینکه آمپول بی‌حسی بزنند، گلوله‌ای را که توی سینه‌اش به استخوان گیر کرده بود، بیرون کشیدند. دیگر مطمئن شدم محمد شهید می‌شود. فقط قلبم از دیدن زجر کشیدنش تکه‌تکه بود.

صبح فردا دو خانم جوان با موی کوتاه، لباس نظامی به‌تن و اسلحه به‌دست آمدند داخل قلعه و شروع کردند به سؤال و جواب از اسرای کُردزبان. پشت سرشان یک مرد فارس‌زبان هم آمد. از من پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «مشهد.» بعد نام و نام‌خانوادگی محمد را پرسید و کلی سؤال و جواب دیگر. همه را جواب دادم و او هم چیز بیشتری نگفت و رفت. عصر همان روز یک مرد بلندقد آبی‌پوش آمد دیدن من و محمد.

کمی نگاهمان کرد و رفت. هوا تاریک شده بود که دوباره همان مرد آمد، اما این‌بار حرف زد؛ گفت، قصد دارد ما را -یعنی من، محمد و آن پنج سرباز را- با ۲۶‌اسیر کومله که دست ایرانی‌ها بودند، مبادله کند. بعد هم رو کرد به من و گفت: «می‌خوام تو‌رو مأمور این کار کنم. دو روز مهلت داری بری، خبر ما رو برسونی و جواب بیاری.» من گفتم: «نه. من می‌خوام پیش شوهرم باشم و ازش پرستاری کنم.» ولی انگار تصمیمشان را گرفته بودند. قول دادند تا من برمی‌گردم، از محمد پرستاری کنند. بعد هم گفتند که یک چوپانِ کُرد که از نظر حزبی و سیاسی بی‌طرف است، مسئول رساندن من خواهد شد.

ناخواسته مأمور تبادل اسرا شدم

دو روز بعد، آن چوپان با یک تراکتور آمد پایین کوهی که ما را در آن پناه داده بودند. از کوه که پایین آمدم، دیدم تعداد زیادی زن و مرد کُرد هم که قصد دارند خودشان را به شهر برسانند، دور تراکتور جمع شده‌اند. یک گاری به عقب تراکتور بستند و همه ما نشستیم. قبلش خیلی می‌ترسیدم، اما بعد که زن‌ها را دیدم، دلگرم شدم.

از اول صبح تا نزدیک پریدن آفتاب، در همین تراکتور از کوه و دره بالا و پایین رفتیم تا اینکه بالاخره به جاده‌‎ای رسیدیم که مینی‌بوسی در آنجا انتظارمان را می‌کشید. سوار شدیم و مینی‌بوس زد به جاده؛ جاده‌ای که به دیواندره ختم می‌شد.

وقتی به دیواندره رسیدم، موی پرخاکی برایم مانده بود با صورتی که خون محمد رویش خشک شده بود. مردم هم که من را می‌دیدند، نمی‌شناختند. می‌گفتم: «من خانم حسینی‌ام. من خانم حسینی‌ام.»، اما محلم نمی‌دادند تا اینکه یکی از بچه‌های پاسدار من را شناخت. رفتیم به یکی از مقر‌ها و زنگ زد به بقیه بچه‌های سپاه. آنجا فهمیدم که گویا نیرو‌های خودی پیکان ما را پیدا کرده‌اند و وقتی رد گلوله و خون‌ها را دیده‌اند، خیال کرده‌اند که ما شهید شده‌ایم.

 عصر همان روز چند‌نفر از بچه‌های سپاه آمدند پیش من. همه آنچه را رخ داده بود، تعریف کردم. گفتند: «باید فردا بریم سنندج. لازمه از بالا دستور بگیریم.» فردا صبح رفتیم سنندج، ولی سرگذشت ما پیش‌تر از خودمان رسیده بود. همین بود که شب‌نشده همه فرمانده‌های سپاه و ارتش منطقه خودشان را رسانده بودند تا تکلیف ماجرا معلوم شود.

گفتند: «شما ناموس مایی» و نگذاشتند برگردم

شب همه فرمانده‌ها جمع شدند. ماجرای تبادل را گفتم، ولی گفتند که ما قبلا تبادل اسرا انجام داده‌ایم و می‌دانیم که کومله بدعهدی می‌کند. گفتند که کومله‌ها قبلا چند نفر از اسرا را سر بریده‌اند و نمی‌شود دوباره به آنها اعتماد کرد. حالا من هر‌چه اصرار می‌کردم، اثری نداشت. گفتند: «شما رو هم برمی‌گردونیم مشهد.» دنیا روی سرم خراب شد. خودم را به زمین و زمان کوبیدم که «نمی‌شه. من به محمدم قول دادم که برمی‌گردم. شوهرم اسیره. باید برم.»، اما بی‌فایده بود.

یکی از فرمانده‌ها گفت: «شما ناموس مایی. ما هم اگه همه ارتش و سپاه‌رو فدا کنیم، اجازه نمی‌دیم ناموسمون دست دشمن بیفته. مأموریت شما تا همین‌جا بود. حالا هم وقت برگشتن به خونه است.» فردایش زنگ زدند به خانواده‌ام و گفتند شوهر ایشان به مأموریت رفته و، چون بچه سقط کرده‌اند، باید برگردانیمشان مشهد. من را منتظر و دل‌شکسته فرستادند اینجا و من تا مدت‌ها در خانه مادرشوهرم منتظر محمد بودم؛ انتظاری کشنده و بی‌حاصل.

وقتی خانواده سراغ محمد را گرفتند

آن روز‌ها هیچ‌کس از من چیزی نشنید. وقتی از محمد می‌پرسیدند، می‌گفتم: «از طرف سپاه رفته است مأموریت.» یا می‌گفتم: «من هم مثل شما بی‌خبرم.» البته برادرشوهرم می‌دانست چه اتفاقی افتاده است، چون خودش هم در همان منطقه بود. چند‌ماه بعد ماجرای دستگیری و آنچه را بر من گذشته بود، برای دایی‌ام (پدر محمد) تعریف کردم، اما راستش هر‌بار خواستم کل ماجرا را به مادر محمد بگویم، نتوانستم.

صورت زندایی‌ام را که می‌دیدم، ساکت می‌شدم. هنوز برای برگشتن پسرش امید داشت. مثل من تیر خوردن محمد را ندیده بود. به اندازه من نمی‌دانست. بعد هم، چون خودم همان موقع‌ها طفل از دست داده بودم، درد مادر بودن را حس می‌کردم. این بود که همه‌چیز را توی دلم می‌ریختم و سکوت می‌کردم.

محمد و سرنوشتی که تا مدت‌ها نامعلوم بود 

یک ماه بعد از آن ماجرا، با برادر شوهرم برگشتم کردستان، دیواندره. هنوز وسایل زندگی‌ام آنجا بود. به بهانه جمع کردن همان‌ها هم رفتم. با خودم می‌گفتم بروم شاید بشود محمد را پیدا کرد ولی بچه‌های سپاه که متوجه برگشتن من شده بودند، حواسشان خیلی جمع بود که کار خطرناکی نکنم. البته پیدا‌کردنش هم کار آسانی نبود؛ تقریبا محال بود. جنگ بود دیگر. غرب هم خیلی ناامن بود. تمامش کوه بود و مسیر‌های صعب‌العبور. با‌این‌همه خیلی پیگیر شدیم، ولی پاسخ همه پیگیری‌هایمان به یک جمله ختم می‌شد: «هنوز خبری نشده است. صبر کنید.»

سرش را بریده‌اند ولی جنازه‌ای نیامده است

حدود ۹ ماه گذشته بود که یک روز از طرف سپاه آمدند خانه دایی‌ام و خبر دادند که محمد تیر خورده و بعد هم به دست نیرو‌های کومله اسیر شده است، ولی از سرنوشتش خبری نیست. زن‌دایی‌ام بعد شنیدن این حرف‌ها طاقت نیاورد و خودش رفت کردستان؛ البته که کاری از دستش برنمی‌آمد. گفته بودند احتمال دارد هنوز در ارتفاعات مرزی عراق بین کوه‌ها نگهشان داشته باشند؛ شاید به امید مبادله‌ای. آن موقع در همین حد اطلاعات داشتیم.

محرم سال ۱۳۶۱ ولی خبر‌های تازه‌ای آمد. یک روز زنگ در را زدند. چند سپاهی خبر شهادت را آورده بودند، اما نه شهادتی که با گلوله اتفاق افتاده باشد. می‌گفتند محمد را با چاقو شهید کرده و سرش را بریده‌اند. مثل اینکه بچه‌های سپاه، رد کومله‌ها را زده بودند و در نتیجه، مقرشان را که پر از اسیر بود شناسایی کرده بودند. بعد هم تصمیم گرفته بودند طی عملیاتی منطقه را پاک‌سازی و اسرا را آزاد کنند، اما از‌آنجا‌که مخبر و نفوذی زیاد بوده است، عملیات لو می‌رود و کومله‌ها هم مجبور به تخلیه محل می‌شوند. می‌گفتند در جریان همین درگیری از سر کینه‌ای که داشتند، یازده نفر از اسرا را سر بریدند و در یک گور دسته‌جمعی دفن کردند و محمد من هم یکی از آن یازده نفر بود.

اینها را اسرایی که شهید نشده بودند، روایت می‌کردنداما نمی‌دانستند محل آن گور کجاست. با آمدن این خبر، خانواده محمد به رسم خانواده شهدای مفقودالاثر گلی را تشییع کردند، اما من تا مدت‌ها منتظر بودم که برگردد. راستش هنوز هم منتظرم یک روز در این خانه را بزنند و بگویند که شهیدتان پیدا شده است؛ بعد هم حتی‌شده چند‌تکه استخوان باقی‌مانده از تنش را بدهند بغل کنیم و یک دل سیر اشک بریزیم.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.