در دیدار آیت‌الله جوادی آملی با آیت‌الله سیستانی در نجف چه گذشت؟ چه روز‌هایی در اردیبهشت ۱۴۰۴ قمر در عقرب است؟ خیری که محبت می‌آورد | مانند پیامبران خیرخواه یکدیگر باشیم تولیت آستان قدس رضوی: پیام رهبر معظم انقلاب به همایش یکصدمین سالگشت بازتأسیس حوزه علمیه قم باید عملیاتی شود ارائه بیش از ۷ میلیون خدمت به مردم به‌مناسبت گرامیداشت شهدای خدمت راه اندازی «تریبون ابراهیم» به مناسبت بزرگداشت آیت الله شهید رئیسی هشدار کرونایی به جانبازان و ایثارگران آمادگی استان کردستان برای میزبانی از زائران اربعین از ابتدای مردادماه ۱۴۰۴ معرفی ۳۲ مسجد از ۱۴ استان برای ثبت جهانی تولد «کانون فرهنگی آیات» از دل یک خانه | روایت یک بانوی جوان مشهدی از وقف آپارتمان خود برای خدمت به اهل بیت (ع) چله خدمت، پویشی مردمی در امتداد راه رئیس‌جمهور شهید تمامی دستگاه‌ها ملزم به ترویج فرهنگ وقف هستند لزوم تحول در سبک زندگی روحانیت | ساده‌زیستی باید احیا شود مادر شهیدان خوراکیان درگذشت بازخوانی آثار هنری با صیانت از گنجینه رضوی | گفت‌و‌گو با نویسنده و کارگردان مشهدی برنامه تلویزیونی «نقش نفس» طرح «زیارت دلنشین» و خادمی متفاوت برای زائران خاص وزیر فرهنگ: دبیرخانه دائمی نمایشگاه قرآن راه‌اندازی می‌شود ۴۵۴ مراسم عقد در میلاد امام رضا(ع) در حرم مطهر رضوی به ثبت رسید مراسم سالگرد ارتحال ملکوتی حضرت آیت‌الله بهجت(ره) برگزار می‌شود یازدهمین کنگره ادبیات پایداری و مقاومت برگزار می‌شود
سرخط خبرها

یک عصر معمولی یک جای غیرمعمولی

  • کد خبر: ۲۶۰۰۵۸
  • ۰۱ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۴
اسماعیل گفت: مینا عروس نشده اینا دروغ میگن. موسی گفت: چاییدی بعد از کربلای ۵ دیگه جواب نامه هاتو نداد. شعبان گفت: اذیتش نکن. اسماعیل گفت: میگن ماشین نامه بر خمپاره خورده.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

اسماعیل گفت: مینا عروس نشده اینا دروغ میگن. موسی گفت: چاییدی بعد از کربلای ۵ دیگه جواب نامه هاتو نداد. شعبان گفت: اذیتش نکن. اسماعیل گفت: میگن ماشین نامه بر خمپاره خورده. یحیی گفت: از این سیگار تلخا ندارین؟

سیدجلال گفت: محمود محمود حبیب... بعد صدای سوت خمپاره آمد. بعد سیدجلال خوابید روی زمین، بعد گفت: حبیب جان خط رو قیچی کردن. بچه هام دارن از تشنگی له له می‌زنن. آخرین قمقمه الان تموم شد. یاحسین... حبیب جان به ما دست بدین. ما سمت چپ کانال ماهی گیر افتادیم. اسماعیل گفت: ولی مینا به من قول داده. از بازار اهواز براش چارقد پولکی خریدم. گفت جنگ تموم بشه سرم می‌کنم، الان هر روز یا هفت یه شهیده یا چهل یه شهیده یا سال یه شهیده. 

موسی گفت: چاییدی؟! جواب نامه هاتو... شعبان: شیشه مربای تا کمر چایی را کوبید سمت موسی، موسی جاخالی داد لیوان خورد توی دیوار پودر شد. موسی گفت: آهای چه خبرته؟ شعبان گفت: هزاربار میگم اذیتش نکن. بعد کله تاس اسماعیل را بغل گرفت، اسماعیل دوازده ساله شد، چشم هایش همان جوری سرخ شد که انگار توی دوازده سالگی اش توی دروازه گلر باشد و پنالتی بشود و گل بخورد و همه مدرسه هو ش کنند و دندان قروچه برود و فکش درد بپیچد و بعد کفری شود.

سرش توی فرورفتگی بین سینه و بازوی شعبان فرو رفت و توی آن حفره مویید: خودش گفت منتظرت می‌مونم ... خونه شون نظام آباد بود. پشت مدرسه فرخنده. در آبی، بالای در خونه شونم یه کاشی بود. نوشته بود یدالله فوق ایدیهم... من یادمه. دستاش بوی کرم لیمو می‌داد. شعبان دست کشید روی سر اسماعیل، بعد پشیمان به موسی که داشت خرده‌های لیوان را با پا هل می‌داد سمت چاهک کف حیاط گفت: صدبار گفتم منو مگسی نکن، چیکار به کار تو داره هی تو زخم دلش ناخن می‌کنی می‌چرخونی. یحیی گفت: از این سیگار تلخا ندارین؟

خانم شهامت لبخند زنان سینی به دست وارد شد. موسی گفت: اومد... دلبر جانان من برده دل و جان من آمد. نیگا تاب گیسو رو، نیگا چشم ابرو رو...‌ ای بنازم. یحیی از سیگار نیمه اش کامی گرفت و گفت: چشا درویش، آبجی اومده، دهنا همه باز.

اسماعیل گفت: شهامت به مینا زنگ زدی؟ خانم شهامت نرم گفت: زنگ زدم سرش شلوغ بود گفت خودش زنگ میزنه. حالا دهن باز. بعد یک مشت قرص ریخت توی دهن اسماعیل و لیوان یک بار مصرف را دستش داد و گفت آباریکلا آقا اسماعیل... اسماعیل آب را قورت داد: هنوز صداش بوی پرتقال می‌داد؟ شهامت دلش ضعف رفت: بله که می‌داد... از پشت تلفن کمتر... اسماعیل
کیفور شد.

یحیی گفت: میگم از این سیگار تلخا هیشکی نیاورد شهامت؟ شهامت یک پاکت سیگار فروردین از جیب روپوش پرستاری اش داد به یحیی و گفت: بفرما اینم سیگار تلخ شما... یحیی بشکن زد. سوت بلبلی زد. شعبان گفت: تا کی باس از این قرصا بخوریم؟ این تو اومدیم دلار بود هفتصد تومن الان پنجاه رو هم رد کرده... خانم شهامت گفت: به خدا دست من نیست آقا شعبان!

سیدجلال گفت: نامه منو رسوندی دست رئیس جمهور؟ شهامت نامطمئن گفت: دادم آقای زینلی ببره. سیدجلال گفت: نوشتی نیرو نداریم؟ مهمات نداریم؟ شهامت گفت: هرچی اون روز گفتی نوشتم ... موسی گفت: زیرش نوشتی جمعی از جانبازان اعصاب و روان آسایشگاه بقیه الله.

شهامت گفت: نوشتم... اسماعیل گفت: مینا عروس نشده اینا دروغ میگن مگه نه؟ شهامت بغض کرد: آره بابا عروس کجا بوده؟ دیونه ای؟ اسماعیل گفت: آره دیوونه شم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->