به گزارش شهرآرانیوز، سخنگفتن با زنان سرپرستخانوار کار آسانی نیست. آنها سالها سکوت کردهاند و به اندازه تمام روزهای عمرشان صبر را تمرین کردهاند. زنانی که مهم نیست در چه سن و سالیاند یا به چه دلیلی عنوان «سرپرستخانوار» را یدک میکشند ــ جدایی، مرگ همسر یا ترک ــ مهم آن است که هنوز در مسیر ناهموار زندگی قدم برمیدارند. بسیاریشان از جایی به بعد خود را فراموش کردهاند و تمام هستیشان را وقف فرزند و آبروی خانواده کردهاند؛ آبرویی که برایشان از آسایش و نان شب هم ضروریتر است. زنان سرپرستخانوار نهتنها باید نقش پدر و مادر را همزمان ایفا کنند، بلکه زیر فشارهای روحی، اقتصادی و اجتماعی نیز هستند. با اینهمه، بسیاری از آنها با اراده و غرور، زندگی خود را از نو میسازند.
صدایش از پشت تلفن خسته و گرفته بود؛ تصور کردم با زنی میانسال سخن میگویم، اما مهدیه تنها ۲۹ سال دارد. سالهایی که زیر بار رنج، قامتش را خم کردهاند. سیزدهساله ازدواج کرد، خیلی زود مادر شد و در همان نوجوانی طعم بیمهری و اعتیاد همسر را چشید. وقتی شوهرش آنها را رها کرد و رفت، مهدیه با دو دختر کوچک تنها ماند. از ترس آبرو، حقیقت را از خانواده پنهان کرد و در شرکتها و خانههای مردم کار گرفت تا چرخ زندگی را بچرخاند. حالا در کارگاه خیاطی، ماهی دو میلیون تومان میگیرد و بیشتر آن خرج اجاره و نسیهها میشود. «گاهی از بچههایم خجالت میکشم. وقتی پول ندارم چیزی برایشان بخرم، شرمنده میشوم. سالهاست عصبی و خستهام، اما هنوز نمیخواهم طلاق بگیرم، چون از قضاوت مردم میترسم.»
اکرم پس از ۳۵ سال زندگی با همسری معتاد، بالاخره تصمیم به جدایی گرفت. سالها در سکوت بار زندگی را به دوش کشید، آرایشگر شد و خرج خانه را داد. وقتی جدا شد، خانه و پساندازی برایش نمانده بود و یک سال خانهبهدوش بود. حالا با کمک کمیته امداد روزگار میگذراند. میگوید: «بچههایم بعد از طلاق از من بریدند. همه عمرم را برایشان گذاشتم، اما حالا دلم برایشان تنگ است. با این حال، حاضر نیستم به زندگی گذشته برگردم؛ زخم اعتیاد شوهرم هنوز تازه است.»
بهاره با توافق از همسرش جدا شد، اما برای نگهداری فرزندش ناچار شد از بخشی از حقوقش بگذرد. باوجود تحصیلات و مهارت، روزهای سختی را گذراند تا روی پای خود بایستد. میگوید: «مشکل اصلی ما مسائل اقتصادی است، اما از آن بدتر نگاه ترحمآمیز دیگران است. گاهی برای کار تلاش میکنی، اما سوءاستفادهگرانی هستند که از وضعیتت بهرهبرداری میکنند.» بهاره از فشار روانی هم میگوید: «گاهی آنقدر ذهنم درگیر است که اسم خودم را یادم میرود. ما نه حامی داریم و نه فرصتی برای تخلیه روانی. اگر خدمات مشاورهای رایگان برای زنان سرپرستخانوار فراهم شود، بخش زیادی از آسیبها کاهش مییابد.»
محبوبه از روز اول زندگیاش با مردی معتاد، کار را راه نجات خود دانست. سالها در خانه مردم و هتلها کار کرد تا بچههایش گرسنه نمانند. میگوید: «بیست سال است خرج زندگی با من است. حالا شوهرم مرده، اما هنوز برای آبرو کار میکنم. همیشه برای مهمان آبروداری میکردم، حتی اگر نان خشک میخوردیم.» او حالا ۵۲ سال دارد و هنوز برای تأمین مخارج، آبدارچی و نظافتچی است. «زنانی مثل من زندگی نمیکنند، فقط روزگار میگذرانند.»
زهره سالها با همسری معتاد زندگی کرد تا سرانجام جدا شد و با پساندازش مغازهای باز کرد. اما تورم و بدهیها او را تا زندان کشاند. میگوید: «دو سال زندان بودم، اما هیچوقت امیدم را از دست ندادم. حالا آزاد شدهام و با بچههایم در خانه پدر و مادرم زندگی میکنم. هنوز هم امیدوارم روزی همهچیز بهتر شود.»
زندگی فرشته با دخالت خانوادهها از هم پاشید. افسردگی، دو خودکشی ناموفق و بار روانی سنگین، او را تا مرز فروپاشی برد. میگوید: «بعد از رفتن شوهرم، فقط به خاطر بچهها زنده ماندم. با کمک مشاوره دوباره به زندگی برگشتم. مشکلات اقتصادی سخت است، اما زخمهای روحی سختترند.»
این روایتها فقط گوشهای از زندگی زنانی است که زیر فشار سنگین مسئولیت، هنوز استوار ماندهاند. شاید نتوان همه مشکلاتشان را حل کرد، اما میتوان نگاه را تغییر داد؛ بهجای ترحم، احترام، و بهجای قضاوت، حمایت.