خانم مشاور با یک لبخند پهن جاندار از جا بلند میشود. مینشینم روبهرویش و مثل باقی اتاقهای مشاوره جهان، بیشتر از یک قندان و چند کاغذ A۴ سفید، چیزی میانمان نیست. نوبت مشاوره را مدیریت دغدغهمند مجموعه پیشدبستانی دخترک ترتیب داده برای همه مادرها. خودم را روی صندلی جابهجا میکنم. همهچیز با یک معرفی ساده شروع میشود. توی اتاق مشاوره، دقیقهها بیشتر از هر وقت دیگری ارزش دارند. در انتخاب کلمات وسواس به خرج میدهم.
تمام حواسم را جمعوجور میکنم. دست میبرم توی موهایم و به ترتیب، آن چیزهایی را که درباره دخترک برایم مسئلهساز شده است، ردیف میکنم و تحویل خانم مشاور میدهم. از تناقضات رفتاری خانه و بیرون خانهاش میگویم. از اضطراب مرموز توی نگاهش که از فیلمها و عکسهای کلاسیاش پیداست. از نگرانیام برای یادگیری موضوعات میگویم. از تابآوریاش که این روزها کمتر از همیشه شده. خانم مشاور تندتند چیزهایی را یادداشت میکند. سری تکان میدهد و بعد نوبت به او میرسد.
هنوز آن لبخند گرم دقایق اولش را دارد. میگوید همین که اینجا روی این صندلی نشستهام یعنی مادر مسئولیتپذیری هستم. میگوید دست از کمالگراییام بردارم. میگوید بعضی بازههای اضطرابآلود و گوشهگیریهای گاهوبیگاه توی این سن، لازمه رشد کودک است. دلم میگیرد. تصویر چشمهای نگرانش میان باقی همکلاسیها توی سرم مرور میشود. میگوید اضافهشدن عضو جدید خانواده و داشتن یک برادر کوچک، لطف بزرگی در حق دخترک بوده است و بعد میرود سراغ نسخههای تربیتی. میخواهد اوقات مادردختری باکیفیت بیشتری داشته باشیم. بازیهای نمایشی کنیم. آشپزی کنیم.
قصههای قبل خواب را مثل مسواکزدنهای شبانه، الزامی کنیم و هزارچاره دیگر. دلم میخواهد بلند شوم، چندتا صندلی دیگر بگذارم کنار خودم و آن نسخههای دیگرم را بنشانم روبهروی خانم مشاور. آن نسخهای که از ابتدای صبح توی آشپزخانه شسته، پخته و جمعوجور کرده. آن نسخه که تا صبح بارها برای شیردادن پسر ششماههاش بیدار شده، پوشک عوض کرده، جغجغههای تکراری را توی هوا تکان داده و یک مسیر تکراری روی حاشیه فرش را بالای صدمرتبه آمده و رفته و بچه را بغل گرفته.
دلم میخواهد آن نسخهام را ببیند که شبها، بعد خوابیدن بچهها، تازه میرود سروقت کارهای نیمهتمام. جمعوجورکردنهای تمامنشدنی. تکمیل پروژههای نصفهنیمه و هزار کار نکرده. دلم میخواهد آن یکی نسخهام را ببیند که باید بچهها را ضبطوربط کند. ببرد دیدن پدربزرگ و مادربزرگشان. ببرد پارک. ببرد مهمانی. برود پای صحبت خانواده و مادر و همسر.
توی این اتاق فضای زیادی نیست، وگرنه دست تمامِ دیگرم را میگرفتم و یکییکی میگذاشتم روبهروی خانم مشاور و میگفتم من به تنهایی چندنفرم. شاید گاهی نای قصهگفتن نداشته باشم. شاید حتی یک شبهایی برای مسواک قبل از خواب هم آسان بگیرم. شاید اصلا یک روزهایی زورم نرسد پابهپای دخترک نقاشی بکشم، خمیربازی کنم، شعر بخوانم. اما توی سرم، بازار مسگرهاست. یک نفر نشسته دارد از میان تمام دلمشغولیها، به لبخند کمرنگشده دخترم فکر میکند و دلشوره دارد و حالا برای همین است که اینجا آمده.
هیچکدام را نمیگویم. خانم مشاور خودکارش را زمین میگذارد. میگوید: کمی به خودت آسان بگیر. تو فقط یک سال دیگر فرصت داری با دخترت همبازی شوی. از لحظهای که شمع ششسالگیاش را خاموش کند، آرامآرام باید از دور تماشایش کنی. انگار دستش را گذاشته باشد روی شانههای آن منِ همیشه دلواپسم.
او انگار بیآنکه چیزی گفته باشم، تمام ترسها و خستگیهای توی نگاهم را خوانده و از ابتدای روز، مادرهای بسیاری را دیده که آمدهاند نشستهاند روی این صندلی و حالا بهتر از هر کس دیگری میداند مادربودن در دنیای پیچیده امروز، تا چه اندازه میتواند دشوار باشد. مادرانی که درمعرض اطلاعات دنیای مجازی و رسانهها، هر روز توی آینه به خود نگاه میکنند و از اینکه نتوانستهاند تمام روز، مادر شاد و پرانرژی و صبوری باشند، از خود گلایه دارند. اما این تمام ماجرا نیست.
گاهی باید نشست روبهروی کسی که تو را با تمام خستگیهایت ببیند و از میان تاریکیها و سردرگمیها، راههای باریک و روشنی را پیش پایت بگذارد تا با قوت بیشتری مادری کنی. حالا روی میز کنار قندان و کاغذهای A۴، یک مشت راز مگو ریخته است که تا نوبت مشاوره بعدی همانجا بین ما باقی میماند.