نشستهام دم غروبی دارم لباسهای خشک شده را یکی یکی تا میزنم که صدای پچ پچههای پدر دختری از توی اتاق شاخک هایم را تیز میکند. همیشه وقتی اینطور آهسته با هم صحبت میکنند، باید منتظر یک غافل گیری بامزه باشم. روز مادر به دقیقههای آخرش رسیده و با تاریک شدن هوا، مثل دنیای انیمیشنها تمام چراغهای رنگی خاموش میشود و دیگر روز مادر تمام شده. چند دقیقه بعد، هردو شال و کلاه کرده آماده رفتن شدهاند.
میپرسم: «کجا؟» دخترک پیش دستی میکند که: «هیچ جا! همین اطراف یه دوری میزنیم!» و بعد ریزریز رو به پدرش میخندد. تا ته قصه قشنگش را میخوانم. به روی خودم نمیآورم. میگویم: «باشه. فقط زود برگرد که شب باید بریم مهمونی.» میروند. تا زدن لباسها تمام شده. افتادهام به جان خانه و نشخوارهای فکری رهایم نمیکند. میدانم حتما میخواهد برای روز مادر، هدیه بگیرد. ذوق توی دلش را میفهمم.
اصلا این همه سال، مابین تمام دشواریهای والدگری و تروخشک کردنها و شب بیداری ها، شوق این لحظهها را داشتم که با پای خودش برود برایم چیزی بگیرد، اما به خودم آمدهام میبینم راستی راستی مثل تمام مادرهایی که میشناختم دارم میگویم: همان یک نقاشی که برایم میکشد کافی است.
آن پیراهن گشاد مادری که سالهای اول به تنم زار میزد، حالا خوب اندازه تنم شده. حالا من هم عوض ذوق زدن بابت هدیههای روز مادری، دارم توی سرم دودوتا چهارتا میکنم که حالا واقعا نیازی نیست. نباید این طور میشد. نباید حتی شوق طبیعی یک روز به یادماندنی، با اضطراب موجودی حساب زندگی مشترکمان گره میخورد.
نباید اصلا فکر میکردم حالا اصلا این چیزی که گرفتهاند چقدر میارزد. دروغ چرا؟ از مدتها پیش توی جدول هزینه هایمان، یک فیلد جدید باز کرده بودیم برای هدیه مادرها. خرید حبوبات و برنج را به تأخیر انداخته بودیم که از این جای تقویم عبور کنیم. ما هم مثل دختر کوچکمان دلمان راضی نمیشود خشک و خالی از کنار مناسبتها عبور کنیم. توی همین فکر و خیال هایم که خیلی زود به خانه برمی گردند. چیزی پشت سرش پنهان کرده.
چشم هایش میخندد. پدرش پشت سر ایستاده و رو به من چشمک میزند. دست هایم را باز میکنم که میدود توی بغلم. یک هدیه کوچک توی دستش گرفته. با تمام وجود میبوسمش. یک شیشه عطر قرمز انتخاب کرده که بوی خیلی خوبی میدهد. این خوشبوترین عطری بود که تا امروز بوییده بودم. لذت این لحظه انگار با اولین باری که کنارم، شمع تولدم را فوت کرد، برابری میکرد.
عطر را برای خودش میزند و میگوید: «اینجوری هرجا برم بوی تو باهامه.» حواسم هست از خوشحالی به گریه نیفتم. خورشید غروب کرده و از امشب تا چند روز دیگر که تقویم برای روز پدر ورق میخورد، باید کمی بیشتر خودمان را جمع و جور کنیم. حالا دیگر هدیه گرفتن هم میان خاطرات خوش دسته جمعی، به یک اضطراب پنهان تبدیل شده است.
مناسبتها را جمع میشویم. میگوییم، میخندیم، دهانمان را شیرین میکنیم، هم را بغل میگیریم، اما هیچ کس نمیداند این مابین، خیلیها برای ابراز عشق و قدردانی از مقام پدر و مادر، چه چیزهایی را برای آن ماه از لیست خریدشان خط زدهاند و صدایش را درنمی آورند تا در نهایت، آن لبخند به یادماندنی را از لب پدرومادرهایشان بچینند. در حالی که آنها هم هنوز دلشان به یک حضور کوتاه گرم است و انتظار هیچ چیزی از هیچ فرزندی ندارند. این روزها هم میگذرد و من خوب میدانم در نهایت جای برنج و حبوبات و روغن و شکر توی آشپزخانه پر میشود، اما جای آن اشکهای شوق پنهانکی زیر ریسههای رنگی عیدانه با هیچ چیزی پُر نخواهد شد.