سرخط خبرها
از اولین هدیه تا آخرین نگاه| روایت عاشقانه افسانه برکی از همسر شهیدش

از اولین هدیه تا آخرین نگاه| روایت عاشقانه افسانه برکی از همسر شهیدش

  • کد خبر: ۳۷۳۴۳۸
  • ۲۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۰:۱۳
همسر شهید اقتدار «موسی آقاپور» از داستان زندگی کوتاه اما پرمعنای آن‌ها، از عشق، ایمان و دلتنگی‌های بی‌پایان روایت می‌کند.

به گزارش شهرآرانیوز، همسر شهید اقتدار «موسی آقاپور» می‌گوید: «به خدا التماس می‌کردم همسرم شهید نشود؛ حتی جانباز هم می‌شد، قبولش می‌کردم.» داستان زندگی کوتاه اما پرمعنای آن‌ها، از عشق، ایمان و دلتنگی‌های بی‌پایان روایت می‌کند؛ از کتاب دعایی که هنوز بوی او را می‌دهد تا شاخه رز خشکی که خاطره هر روزشان را زنده نگه می‌دارد.

یک کتاب دعا و مناجات، عطر دلنواز رُز‌های سرخ عاشقی، عکس‌ها و خاطراتی که هرگز کهنه نمی‌شوند تمام یادگاری‌های یک بانوی جوان است که همسر شهید نام‌گرفته است.

وقتی جنگنده‌های رژیم سفاک و کودک کش صهیونیستی بر طبل جنگ کوبیدند و دلاورمردان سبزپوش سپاه در برابر شقی‌ترین دشمنان این آب‌وخاک به خون خود آغشته و بال در بال ملائک آسمانی شدند.

شهید موسی آقاپور هم یکی از همان دلاورمردان سبزپوش در تبریز است که روز شنبه ۲۴ خردادماه به آرزوی دلش رسید.

کتاب دعا و مناجاتش هنوز بوی عطر همسرش را می‌دهد و لای برگ‌های آن یک شاخه رز خشک‌شده خوابیده است یک دوست مشترک واسطه ازدواجشان شد. افسانه خانم را به آقا موسی معرفی کرد.

روز خواستگاری فقط یک معیار برای دختر جوان مهم بود. اینکه آقا داماد انسان خوبی بوده و شغل آبرومندی داشته باشد.

معیار‌های او همان معیار‌های پدرش بود و وقتی پدر، داماد جوان را به تجربه تأیید کرد و گفت" دخترم خوشبخت باشید آقا موسی جوان محجوب، مومن و متعهدی است" دل دخترش قرص شد و در تاریخ ۱۹ آذرماه سال ۱۳۹۸ پای سفره عقد نشست و با تمام دلش به عشق زندگی‌اش بله گفت.

حالا ۶ سال از آن روز پراز خاطره شیرین و دوست‌داشتنی می‌گذرد و خانم افسانه بَرَکی در یک عصر پائیزی دل می‌دهد برای روایت آن روزها.

وطن محراب عبادت است

"آقا موسی از همان لحظه اول نگاهش پر از معنا بود. در جلسه خواستگاری گفت "مهم‌تر از شغلم، اعتقادم به مسیر زندگیه. من سرباز وطن و نظامی هستم و ممکن است روزی هدف حمله دشمن قرار بگیرم. "

آن شب نه از مهریه زیاد حرفی بود، نه از تجمل؛ تنها از ایمان، صداقت، و وطن بود و در تمام ۶ سال زندگی مشترک به رعایت حجاب تأکید می‌کرد"

او هر لحظه به شهادت فکر می‌کرد ولی باورم نمی‌شود عمر زندگی مشترک ما این قدر کوتاه باشد. همیشه فکر می‌کردم ایمان فقط به آسمان است؛ اما حالا می‌فهمم زمین هم سهمی از ایمان دارد. وطن هم محراب است، اگر با نیت پاک به آن خدمت کنی.

قاب عکس همسرش را به دست می‌گیرد. لبخند می‌زند، لبخندی که طعم صداقت دارد و همسرانه‌هایش را مرور می‌کند" ما دو سال نامزد بودیم، "همسرم گل خریدن را خیلی دوست داشت. در مناسبت‌های مختلف برایم گل هدیه می‌گرفت. "

با لبخندی آرام شاخه گلی به دستم می‌داد، شاید برای دیگران گل فقط یک هدیه ساده بود، اما برای او یادآور عشقی بود که هر روز در نگاهمان تازه می‌شد. عطر وبوی گل‌ها هنوز روحش را می‌نوازد. هر گل یک خاطره بود. عطر رز‌های سرخ در سالگرد ازدواجشان، نرگس‌های زردی که در یک روز بارانی به او داد و آن شاخه یاس سفید که برایش آرامش می‌آورد.

" مناجات با خدا " اولین هدیه

از اولین هدیه‌ای که گرفته است می‌پرسم و او با احترام می‌گوید " اولین هدیه‌ام کتاب "مناجات باخدا" بود. در دوران نامزدی یک روز به خانه ما آمد، کتابی دستش بود گفت "این کتاب دعا را در محل کارم داده‌اند به تو هدیه می‌دهم. مرا هم دعا کن. "

حالا این کتاب همدم لحظه‌های من شده است. هربار که ورق می‌زنم آیات نورانی آن را می‌خوانم دلتنگی‌هایم را برایش زمزمه می‌کنم. شهید آقاپور در تعامل با دیگران، بسیار خوش‌رو و مهربان بود. با همه افراد فارغ از سن و جایگاه، با احترام و گشاده‌رویی رفتار می‌کرد. با کودکان، کودکی می‌کرد و با بزرگسالان، رفتار بزرگ‌منشانه داشت.

ادب و احترام او به‌ویژه در قبال پدر و مادرشان مثال‌زدنی بود. همسرم خواهر نداشت و دو برادر بودند به من تأکید می‌کرد برای پدر و مادرم دختری کن. چون آنها دختر ندارند هر کاری که برای پدر و مادر خودت انجام می‌دهی برای آنها هم انجام بده.

به سفر و کوه‌نوردی علاقه داشت. با همکارانش برنامه منظم کوهنوردی داشتند. سفر‌های زیارتی را با جان‌ودل دوست داشت. سفرهایمان ساده بود، اما پر از لحظه‌های نابِ با هم بودن و این همراهی مسیر را زیباتر می‌کرد. گاهی وقت‌ها می‌گویم کاش می‌شد دوباره همان جاده، همان هوا، همان لبخند‌ها را دوباره تجربه کنیم.

لباس پاسداری حرمت دارد

یکی از تأکیدات شهید آقاپور در زندگی نماز اول وقت و قرائت قرآن بود که همسرش می‌گوید" همیشه نمازش اول وقت بود. سوره واقعه را مرتب می‌خواند و تأکید می‌کرد من هم بخوانم. هر روز ۱۰ صفحه قرآن می‌خواند و هر دو ماه یک‌بار ختم قرآن می‌کرد. همیشه از لباس سبز پاسداری با احترام نام می‌برد و می‌گفت احترام این لباس همیشه باید حفظ شود.

تولد‌های خاطره انگیز

خاطره تولدهایشان هم بهانه‌ای است برای مرور همسرانه‌هایش و چه غافلگیری شیرینی بود وقتی با یک لبخند محبت‌آمیز زمینی شدن را به همدیگر تبریک گفته و یادآوری می‌کردند عشق یعنی شاد بودن از دیدن شادی همدیگر.

خُب چه هدیه‌ای براشون می‌گرفتید؟ خنده می‌نشیند روی گونه‌هایش" تولدهایمان معمولاً خانوادگی و دونفره بود. بعضاً هم پدر و مادرشان در روز تولد مهمان ما بودند. دو بار ساعت‌مچی، یک‌بار هم لباس ورزشی خریده بودم. گل و کیک تولد هم که همیشه بود. آقا موسی برای تولد پدر و مادرش هم دسته‌گل و کیک می‌گرفت.

سفری که لغو شد

از روز‌های منتهی به شهادتش می‌پرسم و او دلش پر می‌کشد به پنجشنبه‌ای که قول و قرار سفر به شهرستان کلیبر را هماهنگ می‌کردند " پنجشنبه آخر شب به همراه خانواده خواهرم برنامه رفتن به کلیبر برای صبح جمعه را هماهنگ کردیم. پدر همسرم صبح جمعه پیامک زد " تهران را بمباران کرده‌اند. شبکه خبر را نگاه کنید" ما برای نماز صبح بیدار شده بودیم. هراسان تلویزیون را باز کردیم. شهادت سردار سلامی را زیرنویس کرده بود.

روز جمعه تا شب از طریق شبکه خبر، اخبار را دنبال می‌کرد. با همکارانش در ارتباط بود و آنها می‌گفتند هنوز چیزی مشخص نیست.

از اولین هدیه تا آخرین نگاه | روایت عاشقانه افسانه برکی از همسر شهیدش

نکنه تولد من یادت بره

شنبه روز عید غدیر بود. صبح رفت نان خرید و صبحانه خوردیم. سربه‌سرش گذاشته و شوخی می‌کردم. گفتم حالا که وضعیت این‌طوری شده نکنه تولد من یادت بره ها؟ خندید و گفت "هیچ‌وقت تولد تو یادم نمی‌رود، ببین چطوری برات تولد می‌گیرم. "

وسط حرف‌هایمان همکارش زنگ زد. آن روز همسرم شیفت بود و ساعت ۱۰ صبح شیفت او شروع می‌شد. همکارش آدرس محلی را داد که برود آنجا ولی آن محل را نمی‌شناخت. پشت تلفن می‌گفت اینجا محل کار ما نیست. همکارش دوباره آدرس را تکرار کرد و باهم قرار گذاشتند.

اینجا مهدکودک نیست که نروم

وقتی خداحافظی می‌کردیم گفتم نرو نمی‌ترسی؟ گفت نه اینجا مهدکودک نیست که نروم. این لباس مخصوص این روز‌ها است. من این شغل را با همه مسئولیت‌هایش قبول کردم.

با وجود آگاهی کامل از موقعیت حساس پدافندهوایی که به گفته خودش نخستین هدف دشمن است ولی هنگام رفتن در دلش ذره‌ای تردید نداشت.

پرستار بغلم کرد و گفت همسرت شهید شده

در آخرین لحظه دستم را بوسید. گفتم منتظرت می‌مانم، گفت: میام نگران نباش، جای ما امن است. دعایم کن.

تا ساعت چهار عصر ارتباطی نداشتیم. مادر همسرم زنگ زد و گفت مثل‌اینکه آقا موسی زخمی شده. به خدا التماس می‌کردم فقط شهید نشود. هر اتفاقی بیفتد قبولش می‌کنم. سراسیمه خود را به بیمارستان محلاتی رساندم. حال خوبی نداشتم. اتاق‌های بیمارستان را یکی‌یکی نگاه می‌کردم.

گفتند این بیمارستان نیست. یکی از پرستار‌های خانم دلش به حالم سوخت مرا بغل کرد و گفت همسرت شهید شده.

اشک مجال حرف زدن نمی‌دهد. به پهنای صورت اشک می‌ریزد و بغض سد راه واژه‌ها می‌شود. با گوشه چادرش اشک چشمش را می‌گیرد و خیره می‌شود به قاب عکس شهید که هنوز در دست دارد " برای من خیلی لحظه سختی بود ولی همسرم به آرزویش رسیده بود. من ماندم و تنهایی و دلتنگی‌هایی که هرگز تمام‌شدنی نیستند. "

از اولین هدیه تا آخرین نگاه | روایت عاشقانه افسانه برکی از همسر شهیدش

تکه‌ای از فیلم‌های دفاع مقدس

با همان بغض ادامه می‌دهد: با خواهرم روز دوشنبه ساعت ۸ شب به حسینیه گلزار شهدای وادی رحمت رفتیم. تعدادی از خانواده‌ها کنار تابوت عزیزان شهیدشان نشسته بودند.

مثل فیلم‌های دفاع مقدس بود. اسم شهدا را روی تابوت‌ها نوشته بودند.

یکی‌یکی اسم شهدا را می‌خواندم تا اینکه سر تابوت همسرم رسیدم. بی‌اختیار گفتم " به آرزویت رسیدی خیالت راحت شد. هربار که پیش شهدای مدافع حرم می‌رفتی از آنها می‌خواستی برایت دعا کنند شهید شوی ببین حالا آمدی کنار دوستان شهیدت. "

او حالا از روز‌های بعد از فراق می‌گوید. روز‌های فراق، سنگین‌تر از آن چیزی هستند که کلمات بتوانند توصیفش کنند. در روز‌های اول شهادت همسر عزیزم هر نمازی که می‌خواندم، با اشک همراه بود.

ظهر بود، مشغول خواندن نماز بودم و اشک چشمانم بی‌امان می‌بارید. بی‌تابی‌ام به اوج رسیده بود. بعد از اتمام نماز، به سجده رفتم، نه برای دعا که برای ریختن تمام غم و اندوهم.

وقتی سرم را از سجده برداشتم، بی‌اختیار نگاهم از پشت پنجره به آسمان افتاد. ابر‌ها در حال حرکت بودند. در یک‌لحظه، تصویر یک دختربچه (مثل نقاشی کودکانه) در میان حرکت ابرها، نقش‌بست؛ و توجه مرا جلب کرد تصویر دختربچه چرخید و به شکلی باورنکردنی صورت همسرم در میان ابر‌ها پدیدار شد.

نفسم بند آمد. انگار تمام جهان در آن لحظه متوقف شد. تمام وجودم از آرامش و اطمینان پر شد. حس کردم او درست در کنارم ایستاده، همان قدر نزدیک، همان قدر واقعی.

آن لحظه حس کردم او می‌خواهد بگوید که هست تا نگران نباشم که آرام باشم. آن تصویر، یک پیام بود. پیامی از جنس حضور ابدی و من آن روز با ایمانی عمیق‌تر حضور او را در کنارم باور کردم، حتی اگر جسمش دور باشد.

در تقویم زندگی مشترک ما، رفتن به مزار عزیزان، یک میعاد عاشقانه بود. اما این میعاد همیشه با زیارت مزار "شهدای مدافع حرم" ارزشمندتر می‌شد. قبل از آنکه سر مزار اقوام برویم، ابتدا به دیدار رفقای شهیدش می‌رفت، با آنها نجوا می‌کرد و دعا می‌خواند.

عشق همسرم به شهادت، چیزی نبود که یک‌باره پدید آمده باشد. به نظر من آرزوی شهادت یک انتخاب لحظه‌ای نیست. شهید گونه زندگی‌کردن آنها را شهید کرده است. شهید فقط کسی نیست که از جانش گذشته. شهید کسی است که از نفسش، از راحتی و از خواسته‌های خودش به‌خاطر خدا گذشته.

چندین بار از آرزویش برای رسیدن به این مقام والا حرف زده بود و با هر کلامش، قلب مرا برای روز‌هایی آماده می‌کرد که هیچ زنی حتی تصورشان را هم نمی‌خواهد بکند.‌

می‌گفت، " شهادت آرزوی منه ″و من هر بار با شنیدن این حرف‌ها بغض می‌کردم و دلم می‌گرفت. چگونه می‌توانستم حتی به نبودن او فکر کنم؟

تو دختر قوی هستی

یک روز مثل همیشه به گلزار شهدا رفتیم. سر مزار شهید والامقام آل هاشم بودیم. بیرون که آمدیم همسرم به گلزار شهدای روبه‌رو که ساماندهی و مسقف سازی می‌کردند نگاه کرد با آن نگاه عمیق و پر معنایش گفت: "اینجا را هم تکمیل می‌کنند معلوم نیست قسمت چه کسی می‌شود امیدوارم اینجا قسمت من هم بشود. ان‌شاءالله جام اینجاست. "

با این حرفش تمام نگرانی و ترسم از نبودنش، جلوی چشمانم رژه رفتند.

با ناراحتی گفتم پس اگر تو آن‌قدر باایمان قلبی دوست داری شهید شوی، اول دعا کن من زودتر از تو به خاک سپرده شوم تا روز‌های بعد از تو را نبینم.

افسانه برکی و همسر شهیدش

طاقت زندگی بی تو را ندارم

یک‌لحظه چشمانش پر از اشک شد. گفتم خُب پس دیدی چقدر سخته؟ پس هر آرزویی که می‌کنی منو در نظر بگیر.

آرام‌تر که شد نگاهی پر از اطمینان به من انداخت و گفت تو دختر قوی‌ای هستی.

من از محکم و قوی‌بودن تو مطمئنم و خدا هم هست. مواظب توست. " و حالا می‌دانم او آن روز‌ها با حرف‌هایش مرا برای تحمل فراقی که می‌دانست روزی حتمی می‌شود آماده می‌کند.

او پرواز کرد و من ماندم با خاطراتی از پرنده‌ای که آرزوی رسیدن به اوج داشت و خدا، چه زیبا آرزویش را برآورده کرد و من هنوز هم به کلامش ایمان دارم “تو دختر قوی‌ای هستی و خدا مواظب توست. ”

از اولین هدیه تا آخرین نگاه | روایت عاشقانه افسانه برکی از همسر شهیدش

دعایت بر زندگی‌ام سایه دارد

زندگی همسرانه‌مان کوتاه بود، اما پر از معنا. تو رفتی تا ما بمانیم، و من مانده‌ام تا با هر ورق این مناجات‌نامه با هر عطر آن رُز خشک‌شده، به تو نزدیک‌تر شوم.

شهید من، تو رفته‌ای، به جایی بالاتر از همه دعاها. دعایت هنوز بر زندگی‌ام سایه دارد و این تمام دلخوشی من در روز‌های سخت نبودنت است.

منبع: فارس

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.