آن زمانهایی که من «بچه» میشوم و او «مادر»، خود واقعیام را میتوانم در چهره و نوع رفتارهایش ببینم.
عین خودم نسبت به کارهای اشتباه، ابروهایش را به هم میکشد و چشمانش را گرد میکند. من و ترگل یک روزهایی باهم بازی و جایمان را باهم عوض میکنیم.
او مامان میشود و من دختر بچهای ۹ ساله!
در آن زمانها از فرصت استفاده میکنم و خوب بچگی میکنم. او هم خوب در نقش بزرگ سالی اش غرق میشود. به حدی که لباسهای مرا میپوشد و ژستهای مرا به خود میگیرد. حتی مدل موهایش را شبیه موهای من میبندد. مدت هاست این بازی ما را به وجد میآورد.
من از سر بچگی مشغول کودکی هایم میشوم و او در نقش یک مادر، تمام اعتراض هایش را سرم خالی میکند.
درست مثل زمانهایی که مشق هایش را ننوشته یا لباسهای فرم مدرسه اش را مرتب توی کمد نگذاشته است یا شاید هم مثل زمانهایی که لیوان آب آبرنگش را وسط قالی چپه کرده است.
خوب به یاد دارد که همان دیالوگهایی را بشنوم که با گوشهای کوچکش از زبان من شنیده است.
جمله به جمله را در وسط بازی تحولیم میدهد. یک جاهایی امرونهی و تهدید میکند و یک جاهایی بوسه بر سرم میزند تا مرا از خر شیطان پایین بیاورد.
هر چه عجز و لابه میکنم، خودم را لوس میکنم، یواشکی از کنار دیوار آشپزخانه سرم را خم میکنم تا وقتی مشغول کارهای خانه است چشمش به من بیفتد و دلش به رحم بیایید فایدهای ندارد. سروقت دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش میروم. من هم دست به کار میشوم و مثل او رفتار میکنم.
یک نقاشی میکشم و پایین صفحه مینویسم: «مامان معذرت میخوام، منو ببخش، قول میدم دیگه هیچ وقت ناراحتت نکنم...»