تابستان دوسال پیش بود. بریده بودم. مثل تمام آد مها که یک جایی به مو میرسند. پشت کردم به تمام تئوریهای روان شناسی و یک روز وسط مرداد، دختر سه سالهام را سپردم به خواهرم، کوله پشتی جمع و جوری بستم، یک روسری سیاه کشیدم به سرم و راه افتادم سمت مرز مهران و محو شدم لابه لای شلوغیهای اربعین.
لحظهای که از مرز گذشتم و مهر خروج نشست روی صفحه گذرنامهام، دیگر نه دختر کسی بودم، نه همسر کسی، اما انگار تمام محتویات توی کوله پشتی، دخترم بود با تمام متعلقاتش. از مرز دور میشدم و سنگینی خیالش انگار نمیتوانست رهایم کند. مادری، تنها نقشی بود که عین لباس دوخته شده بود به تنم. نگاه به دختربچههای سه ساله میانداختم و قلبم فشرده میشد. از جلوی بساطیهای اسباب بازی فروشی رد میشدم و دلم میخواست تمامشان را بریزم توی کوله پشتی ببرم برای دستهای کوچکش.
من آن سال وسط خرماپزان عراق فهمیدم هیچ راه گریزی نیست. من، به مادری دچار شدهام. یک ابتلای ابدی به نقشی که وصله تنم شده. از عراق که برگشتم، توی اولین ملاقات جوری بغل گرفته بودمش که انگار او تنهایم گذاشته. آن یک هفته را حسابی خوش گذرانده بود. حرفهای زیادی برای گفتن داشت.
من، اما فقط نگاهش میکردم. آن سفر، آخرین سفر من به عراق بود. یک سال بعد، برای بار دوم باردار شدم و سال پس از آن، همین طور که پسرم را سر شانه گرفته بودم، به پخش مستقیم مرز مهران نگاه میکردم. به زنانی که با عجله از ایران خارج میشدند. به مادرانی که انگار یک یا چند کودک توی کوله پشتی شان داشتند. من دیگر آموخته بودم مادری یک حضور بی وقفه است.
از همان لحظه که خط دوم صورتی روی بیبی چک ظاهر میشود، از همان اولین تکانههای توی شکم، از همان اولین تماس پوستی پس از زایمان، زندگی به مدار دیگری منتقل میشود. زنِ ماقبل مادری و زنِ پس از مادر شدن، هر کدام یک سمت از یک مرز نامرئی میایستند و برای همیشه از یکدیگر خداحافظی میکنند. بعدِ مادری، گاهی نگاه به پشت سرت میاندازی. آن منِ پیش از مادری هنوز آنجا ایستاده.
گاهی برای خودش کتاب میخواند، گاهی قدم میزند، بی عجله غذا میخورد، با آرامش حمام میرود، موهای مرتبی دارد و شبها رأس یک ساعت مشخص پس از روتین پوستی به خواب میرود، تو، اما این سمت مرز ایستادهای؛ با موهایی که پس از آخرین حمام، هنوز یک شانه ساده نخورده، با یک لیوان چای از دهن افتاده و چشمهای خستهای که مدت هاست یک شب کامل را نخوابیده است، اما یک برقی توی نگاهت پیداست که تا پیش از این نداشتی و خوب میدانی از صبح فردا چه میخواهی. داری پا به پای کودکانت رشد میکنی.
تمام سختیها را برای ساختن یک زندگی آرام به جان میخری و بچهها برایت لنگرهای محکم بودن و ماندن و ادامه دادن هستند. یک بار یک جایی یک کسی حرف قشنگی زد. به دلم نشست، گفت زندگی توی این دنیا اول و آخر دشوار است. سختی دارد. محل راحتی نیست. حالا چه بهتر اگر آدم به خاطر مادر شدن سختی بکشد. دست کم لذت هم دارد.
لبخند و قند و شیرینی و دلبری هم دارد. راست میگفت. من، بعد از آن تابستان عجیب، باز هم در فراز و فرودهای زندگی، خستگی زمینم زد، اما دیگر جایی نرفتم. دیگر از چیزی فرار نکردم. من هنوز مادرم و خوب میدانم هر طرف بروم، باز برمی گردم به مادری. به حضور. به زندگی.