به گزارش شهرآرانیوز، با اینکه نوجوان هستند و سن و سال زیادی ندارند، اما حس و مهر امام رضا (ع) چنان در جانشان نشسته است که گویی مریدی از مریدان امام دلتنگیهایش را بازگو میکند. البته که مهر و محبت امام رضا (ع) سن و سال نمیشناسد و همین دلنوشته و نجواهای دختران رسانهای «شهربانو» نشانگر این حقیقت است.
هوا بارانی بود... از همان بارانهایِ زندگی بخشِ اردیبهشتی، بارانی و منور، مثلِ گنبدی اسرارآمیز. غرق در شادیای بی همتا گام برمیدارم و گویا قلبم پر میزند و از قدمهایم پیشی میگیرد.
هیچگاه فکرش را هم نمیکردم این چنین دلتنگش شوم... منی که تنها چند خیابان با تکهای از بهشت فاصله دارم؛ منی که به رخ کشیدن عظمت گنبد طلایش چشمم را هماره مینوازد و شبی نیست که ماه، خیره شدنم به پرچمش را نبیند؛ و نجوایِ آرامم را نشنود.
با گامهای بلند قدم به بارگاه روشنایی بخشش پا میگذارم. حس میکنم نه مانعی است و نه هیچ چیز دیگری برای رسیدن. حالا تنها منم و او و باران.
حالِ دیگری دارم؛ میخواهم تا هر وقت دلم بخواهد بگویم و بگویم و بگویم ... از آفتابهایی بگویم که بی حضور او جایش را به مهتاب نمیداد، از بارانهایی بگویم که اگر نور گنبدش نبود رنگین کمان نمیشدند... از اشکهایی بگویم که دستانی جز دستانِ پدرانه او تواناییِ پاک کردنش را نداشتند...
امّا حالا وقتِ گفتنِ اینها نیست... نه اینکه وقت نباشد، نه، فقط دیگر نمیخواهم خستگیهایم از چشمهایم سرازیر شود... میخواهم لبخندِ شوق از نگاهم ببارد...
ساده است، میخواهم با همه وجودم بگویم «ممنووووووونم»
خوب میدانمای پناهم!
نام «تو» روح را جلا میدهد، با یاد «تو» جانِ عُشاق تازه میشود... آری، حالا میدانم تمام آن شبی که به باورم صبح نشد، تنها تو با من اشک میریختی ...
تو مرا میدیدی... تو اولین کسی بودی که اشکم را میبیند، دلم را میداند و میفهمد و گره و راه چارهام هم دست اوست.
گفتهاند از «ضامن آهو» جز گره گشایی چیزی انتظار نمیرود...
آری، راست گفتهاند...
یا رضا گفتم و وا شد به نگاهت گـرهها
چه خبرها که رسید از دلِ این پنجرهها
یارضا گفته و بینا شده چشمانِ کسی
یارضا گفته اسیری که به دادش برسی...
«ساجده فاطمینسب»
همه چیز از همان جا شروع شد...
درست از همان وقتی که در چند قدمیحرمت چشم به این جهان گشودم. از همان جا که به لطف همسایه بودنت، از همان وقتی که یادم نمیآید و تا به امروز ادامه دارد، پس از خدا، زندگیم را به تو سپردم.
از همان جا که به فضیلت اسمت، در مشهدالرضا، مهدالرضایی و دانشآموز امام رضایی شدم. چند وقتی است که میتوانم خودم را با افتخار، خادم کوچکت بنامم و با تلفیق حسرت و شوقی دوباره، یاد حمایل خادم الرضاییام بیفتم.
درست از همان وقت، سال گذشته را میگویم، منظورم همان هفته مشخص از ماه صفر است، یادت هست؟ همان هفته که موجی از زائرانت میخواستند به رخ دنیا بکشند که تو غریب نیستی.
چه افتخاری داشت بی ریا و بی صدا، درست در همان چند قدمیبهشتی که در مشهد برجای گذاشتی، روبروی موکبی، حمایلت را بیندازم و هفته را به خدمت به زائران و عاشقانت بگذرانم. یادت آمد؟ آهان... تازه یادم آمد، تو همیشه عاشقانت را به یاد داری، درست مثل امام عصر (عج). این ماییم که شما را فراموش میکنیم.
آن زمان برایم این مهم بود که وقتی از غرفههای سیاهپوش دهه آخر صفر بیرون میآمدم تا نفسی تازه کنم، رو به حریم امن شما میایستادم و با دیدن گنبدت آنچنان ذوق میکردم که تمام خستگیام را به سلامیدر میکردم.
ای امام مهربانیها، من هنوز معتقدم کاری برایت نکردهام؛ اما تو آنقدر مهربانیات را ارزانیام داشتهای که انگشت به دهان ماندهام. عاشقانه و خادمانه دوستت دارم. فقط میتوانم بگویم ممنونم که با بودنت، مشهدی بودنمان را افتخار کردیای نگین مشهد...
«زهرا ملکی»
بچه محله امام رضا بودن، دیگر برایم در یک مصرع از شعر خلاصه نمیشود.
با تک تک سلولهایم، درهم آمیخته است. تازه اینجاست که دنیا و هجمه دلواپسیهایش، پشتم را نمیلرزاند و هجوم ناسازگاریها، پریشانم نمیسازد...
تازه اینجاست که کام دلم ملس میشود به بودنی که به یگانه بارگاه شهر توس، محدود نمیشود...
تازه اینجاست که قلبم، عارفانه نجوا میکند «تا نوح است کشتی بان، ز طوفان غم مخور»
بچه محله امام رضا بودن، حلاوت را در ثانیههای هستیام، مینشاند و بی تکرارترین لحظات زندگی را ارزانیام میدارد...
از جنس صلوات خاصههای بی بهانه و همگام با تلالو آفتاب صبحگاهی بر شبنم گونههایمان...
از جنس اذن دخولهای دلانه مان که همراهش، بی هوا اوج میگیریم به لقاء رب الارباب...
از جنس قنوتهای عاشقانه که پرده بر میدارد از رازهای سر به مهری که روی شانههایمان، سنگینی میکند...
و از جنس همان تعلق خاطری که هیچ گاه برایمان، کهنه نمیشود...
بچه محله امام رضا بودن، جغرافیا و مرز نمیشناسد...
اینکه اهل مشهد باشی یا نه، مهم نیست، شرط، آن دلی است که در کنج حرمش جا گذاشتی، آن جانی که روبروی پنجره فولادش از کف دادی.
آن روحی که در فراق آستانش، با خیال ضریح، پروراندی و آن وجودی که با رضایت رضا (ع) نفس میکشد...
هر کجا که هستی، زیارتت قبول...
برای یار، همان کبوتری که به سوی مطلع عشق، بال و پر دادی، کافی است...
«زینب محمدیان»
آقاجانم سلام
سلامای ثامن الحجج (ع)
سلامای حضرت رئوف (ع)
از همان کودکی که در صحن و سرای بهشتیات زندگی کردم از خاطراتم با سقاخانه برایت بگویم یا تلاطم مردمانی که کنار ضریح پاکت بودند؟ آنهایی که آمده بودند تا روحشان سرشار از عطر حضور تو شود؛ و من، همان دخترک کوچکی که هربار روح و جانش غرق درد و زخمهای روزگار میشد، تنها مرهمش تو بودی.
همان دخترکی که میآمد و ساعتها به ضریح خیره میشد، حرف نمیزد، تنها نگاه میکرد و ضریحت تسکین دهنده احوالات ناخوش او میشد. حال آن دخترک، سالهاست قلبش را در گوشه همان ضریح گره زده است.
گره زده است تا هر زمان روحش از درد به ستوه آمد، سرش را بلند کند و با افتخار بگوید «من همان دختری هستم که تمام کودکیاش را در حرم آقایی زیسته است که ضامن آهوها شده بود.
حال آقا جانم، تو که ضامن آهوها شدهای، میشود ضامن قلب بی تاب من هم شوی؟!
«هستی انسان»
پنجره را به شوقِ دیدنِ گلدستههای حرمت باز میکنم.
امام رئوفم سلام؛ همسایهتان هستم. نزدیک شما، دلم، اما نزدیکتر. همان سارای دلتنگ همیشگی.
سلام میدهم به نیابت از همه عاشقان زیارتت، مخصوصاً مادربزرگم که با لهجه شیرین لُری و با بغض، التماس دعا داشت. خوب میشناسیدش! شفایش را از شما گرفته و همیشه چشم اُمیدش به لطف و کرم شماست. امروز هم که روز زیارتی شماست یک ایران دلتنگ در آغوش کشیدن ضریحت هستند.
خدا را شکر که در جوارتان زندگی میکنم و شرم میکنم از این که کاری انجام دهم که خلاف رضایت خدا و شما باشد که شما میبینید و ناظر بر احوالم هستید و این بهترین حُسن هم جواری است.
خداوند را به خاطر نعمت حُب و ولایتتان شاکرم که «إنَّ الله یعطی الدنیا لمن یحبّه ویبغض ولا یعطی هذا الأمر إلاَّ أهل صفوته»
«سارا کریمی»
دستانم را در دستان آهنینش گره زدم... بر زانو نشستم و پرده اشکی که طعم عشق میداد گونههای سردم را گرما بخشید...
سختی مرمرهایش گواراتر از ابرهای آسمان بود...
«دوباره نور بر خانه وجودم میتابید»
«دوباره دستان کسی مرا از باتلاق وجودم بیرون کشید»
تا به حال تکیه زدن بر درهای چوبی اینقدر برایم آرامش بخش نبود...
تا به حال بوسیدن سطحی از سنگ؛ روح تاریک و حقیر مرا روشن نمیکرد...
من در گوشهای از بهشت خدا اشک میریزم...
بهشت در همسایگی من است...
بهشتی که مولا؛ روح بندگی را در تن هر پیر و جوان میدمد...
خوشا بحال ما که آقاجانم همسایه دلهایمان است...
«مهدیه ضیائی فر»