ساره جوانمردی: خداحافظی من از تیم ملی پاراتیراندازی همچنان پابرجاست تخم مرغ، بمب انرژی است | وعده طلایی که نباید از دست بدهید چند پیشنهاد خوراکی با تخم‌مرغ + دستور پخت ویدئو | راهکاری برای حل دعوای زن و شوهر میزبانی مشهد از بدمینتون بانوان تیم ملی تنیس روی میز زنان ایران از صعود جاماند عواقب درج‌نکردن نام مادر در گذرنامه از منظر حقوقی چیست؟ نرخ باروری در پنج سال آینده باید به عدد ۲.۵ برسد | نرخ سالمندی رو به افزایش است ثبت نام دوره آموزش مجازی «ایده آلی برای زن» آغاز شد اعطای نشان سفیر محیط‌زیست به دختری که قهرمان جهان شد نگاه ویژه به سلامت زنان ضروری است | اهمیت همکاری فعالان مدنی جهت پیشگیری از سرطان پستان با کودک پرخاشگر خود چگونه رفتار کنم؟ دختران ملی پوش راگبی‌باز ایران از سکوی قهرمانی جاماندند سبزیجات خام بهتر است یا پخته؟ سخنگوی دولت: بخش خصوصی عزت و آبروی کشور است پادکست | نخستین بانوی دارنده دکترای ریاضی در خراسان‌رضوی | انتگرال زندگی و حساب عاشقی! تأثیر دنبال‌کردن بلاگر‌ها بر زندگی فردی و خانوادگی زنان | دور دوری که کار دستمان می‌دهد حضور زنان نویسنده در رویداد ملی ادبیات حماسی بیش از مردان بود هشت جمله که استفاده از آن‌ها روابط را تضعیف می‌کند
سرخط خبرها
چگوارای جهان عرب | مادران زیادی اسم پسرشان را «حسن» خواهند گذاشت

چگوارای جهان عرب | مادران زیادی اسم پسرشان را «حسن» خواهند گذاشت

  • کد خبر: ۲۹۱۵۳۷
  • ۰۹ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۳۷
پسرکم! امروز نشسته ام پشت لپ تاپ تا برایت از «چگوارای جهان عرب» بنویسم. او را نمیشناسی نه؟! سید حسن نصرالله را نه طرفدارانش که دشمنانش اینطور صدا می‌زدند. همه ما از او کم می‌دانیم ولی انگار جایی از قلبمان یک جای بزرگ برایش داریم. جایی که حالا او در آن آرام گرفته است.

به گزارش شهرآرانیوز، میدانی که در سرنوشت همه آدم‌ها یک لحظه طلایی وجود دارد. همان لحظه‌ای که دست به انتخاب می‌زنند و مسیر زندگیشان عوض می‌شود. برای سیدحسن نصرالله این لحظه شاید توی سبزی فروشی پدرش اتفاق افتاده بود. وقتی هنوز مدرسه نمی‌رفت و به قاب عکس امام موسی صدر نگاه می‌کرد و آن قدر به دقت به او خیره می‌شد که انگار آرزو داشت روزی شبیه او بشود.

می‌بینی چقدر دور و برتان کتاب می‌ریزم؟! و برایتان کتاب‌های زیادی می‌خرم؟! سید حسن نیز از همان سنین کودکی کتاب می‌خواند. بزرگتر که شد کتاب‌های اسلامی بیشتری میخواند و هروقت می‌دید کتاب‌ها به اندازه سنش نیست آنها را نگه می‌داشت تا فهمش را پیدا کند. سید ما خیلی زود به آرزویش رسید و توانست سال‌های بعد به جنبش امل بپیوندد. صبرکن! میدانم که این اسم‌ها را کم میشناسی، کم کم برایت می‌گویم این جنبش را همان امام موسی صدری تاسیس کرده بود که سید شیفته اش بود و میخواست شبیهش بشود. اسمش را میدانی چرا امل گذاشته بودند؟! عربی اش این بود «افواج المقاومته البنانیه»، یعنی گروه‌های مقاومت لبنان. حالا سید حسن بخشی از این جنبش شده بود تا بعد‌ها چنان تغییری در این تشکیلات بدهد که حتی فکرش نیز لرزه به دل دشمنانش بیندازد. بعد‌ها او با همین تغییرات، پس از ۲۲ سال، مناطق جنوبی لبنان را از اسارت اسرائیل درآورد. ۲۲ سال؟! وقتی فکر میکنم اندازه عمر یک جوان است. اندازه خاله ات مثلا... نه من وتو مزه اش را نمی‌فهمیم. فقط مردم لبنان میدانند آنشب چه اشک‌هایی زلالی روی صورتشان سرخورد و چقدر دعای سلامتی سید حسن که بالا رفت.

دو دست برای یک تن

کتاب‌ها کار خودش را کرده بود. سیدحسن مدتی بعد از پیوستن به جنبش امل، عازم نجف شد. فکر میکنی چند سالش بود؟! شانزده سال داشت فقط. اما پسرم، مردان بزرگ از همان سن کم، برای کار‌های بزرگ آماده میشوند. گاهی که به قصه آدم‌های بزرگی همچون سید فکر میکنم، دست خدا را توی دل سرنوشتشان یک جا‌هایی می‌بینم. خوب گوش کن یکی از همین جا‌ها را برایت بگویم. نجف شهر طلبه‌ها بود. ولی سیدحسن غریب بود و پولش به محض رسیدن تمام شده بود. حالا فقط یک توصیه نامه با خودش داشت که قرار بود به دست محمدباقرصدر بدهد و نجف ماندگار شود. پرس و جو کرده بود چطور این توصیه نامه را برساند که رسیده بود به سیدعباس موسوی. طلبه‌ای در نجف که وقتی خواسته بود به عربی فصیح قصه خودش را برایش بگوید، طلبه جوان لبنانی جوابش را داده بود. این همانجاست. همانجایی که سید عباس و سیدحسن شده بودند دودست برای یک تن. بازو‌های قدرتمند حزب الله. جایی که خدا را می‌بینی!

بخواهم قصه زندگی سیدحسن را برایت بگویم، چند نامه باید بنویسم و تازه اول حرفم. پسرکم، حزب الله با سیدحسن بود که حزب الله شد. جنش امل بعد‌ها دو شاخه شد و سیدحسن و برخی دیگر از آن جدا شدند و حزب الله را شکل دادند. سیدعباس هم دبیرکل بود و هدف حزب الله همه آن سالها، دفاع از لبنان، فلسطین و به صورت گسترده جنگ علیه اسرائیل بود. اسرائیل مثل دمل چرکی هی رشد می‌کرد و خونابه‌ای که از این دمل بیرون می‌زد زحمت مضاعفی برای حزب الله میشد، اما برای سیدحسن و همه آنها که با او بودند، باور‌های نورانی بزرگی داشتند. باور به شهادت همیشه مثل یک عکس کوچک توی جیب چپ همه شان بود. سید خودش می‌گفت: «مرگ برگردن آدمیزاد مثل گردن بند است توی گردن دختران جوان.» او این قدر مرگ را نزدیک به خود می‌دید و در مورد شهادت می‌گفت، «مرگ دروازه ایست بین دوجهان و شهادت بهترین راه عبور از این دروازه است» هنگامی که شهید می‌میرد، گویی در حالی درآسمان به پرواز در می‌آید که گرانبهاترین هدایا را با خود دارد.

پسرکم شاید از اول نامه تا حالا خیلی از خودت پرسیده ای: «مامان چرا نشسته و از سیدحسن نصراللهی می‌گوید که اصلا توی خاک ایران نیست. خودش می‌گوید ما او را کم می‌شناسیم و تازه این همه از دوست داشتنش می‌گوید. مردی که حتی دشمنانش به صداقت او ایمان دارند؟» شاید تعجب کنی وقتی برایت بگویم خود مردم اسرائیل همه اخبار سیاسی را از شبکه المنار که پایگاه تلویزیونی سید است دنبال می‌کنند و همیشه حرف‌ها و تحلیل‌های سید را قبول دارند. او برای تمام مردم جهان مردی صادق، با کلامی پرنفوذ و رهبری کم نظیر است.

شجاع‌ترین مرد جهان

نویسنده بزرگ اسلامی، محمد عبدالقدوس درباره او می‌نویسد: «اولین دلیل من برای عشق به او این است که او را انسانی راستگو و صادق شناختم. برای نمونه جوانان را به جهاد و شهادت می‌خواند و خود الگوی آن است. چرا که فرزند و جگرگوشه اش را تقدیم اسلام کرد. او در مرز‌ها و در رویارویی با صهیونیست‌ها و برای دفاع از وطن شهید شد و پدر نپذیرفت به او تسلیت بگویند، بلکه شادمان بود.»

حالا که حرف از شهادت فرزند سید پیش آمد، بگذار برایت بگویم جنازه سید هادی یک سال و نیم در اسارت صهیونیست‌ها بود و آنها برای معاوضه، بقایای نعش یک اسرائیلی را می‌خواستند. فکر میکنی «سید» چه کرد؟! او گفته بود: «این برای من شرف بزرگی است که جنازه فرزندم در پاکترین ومقدس‌ترین سرزمین اسیر است و آن را پیش از باز پس گیری تمام اسیران زنده و پیکر‌های پاک اسیرانی که به شهادت رسیده اند نخواهم پذیرفت. میخواهم آخرین جنازه‌ای که می‌بینم جنازه پسرم باشد. زیرا اسیران زنده برای من مهمتر از جنازه فرزندم هستند.» و بالاخره او موفق شد ۱۴۵ اسیر زنده و پیکر پاک ۱۴۰ شهید را همراه فرزندش به لبنان برگرداند. تو هم مثل من به عدد‌ها فکر میکنی نه؟! به ۱۴۵ خانواده‌ای که سال‌ها چشم به راه مانده بودند و به یک باره نم دلتنگی روی لباسشان نشست. اشکهایشان سیلاب بود برای خودش. مادر‌هایی که پسرشان را بغل گرفتند و همسرانی که اشک‌های غربت را بر شانه زخم خورده مردشان ضجه زدند. این یک عدد کوچک است در مقابل همه جنایت‌هایی که رژیم غاصب این سال‌ها بر مردم فلسطین، لبنان و تمام عاشقان قدس و شهادت، روا داشته است.

هیچ وقت نگذاشته ام تصویر کودکانی را ببینی که دست یا پایشان را دیگر ندارند. چشمهایشان خون گریه میکند و هیچ معلوم نیست فردا را می‌بینند یا نه؟! اما غصه نمی‌خورند. هر روز عزیزانشان را خاک می‌کنند، اما باز یک دسته امید تازه هر صبح از آسمان می‌چینند. اصلا انگار آسمان برای نوید دادن پیروزی به کودکان و زنان فلسطینی است که هربار راه را برای خورشید باز می‌کند و ستاره‌ها را روشن نگه می‌دارد. سید حسن، تمام عمرش، تک تک لحظه‌های عمرش، نه حتی باید بگویم در تمام ثانیه‌های حیاتش، برای دفاع از مردم فلسطین و قدس شریف، می‌جنگید و ایدئولوژی جنگی او بی نظیر بود. صبر کن این طور نمی‌شود باید برایت بگویم چطور دشمنان ظالم او هم به شجاعت و قدرت او اعتراف می‌کنند. چندسال پیش، اولمرت، نخست وزیر رژیم منحوس صهیونیستی، در مصاحبه با یک روزنامه رومانیایی این طور گفته بود: «با این که او رهبر یک سازمان تروریستی است ولی باید اعتراف کرد او شجاع‌ترین مرد جهان است. او از هیچ چیز نمی‌ترسد و شجاعانه و زیرکانه برای آینده برنامه ریزی می‌کند»

می‌بینی پسرم؟! سید حسن نصرالله این طور بود. او طوری بود که همه ما فکر می‌کردیم از اول بوده و تا آخر می‌ماند. دیروز از بابایت پرسیدم: «حزب الله بعد از انقلاب ما این طور تشکیلاتی پیدا کرد؟!» و بابا گفته بود بله! باورم نمی‌شد. میدانستم برای سید حسن نصرالله و حزب الله بزرگترین خط فکری، خط فکری امام خمینی (ره) است و میدانستم آن قدر ولایت فقیه را به جان قبول دارند که به رهبرمعظم انقلاب میگویند: «سیدناالقائد» ولی سید حسن نصرالله مثل کوه بود. طوری بودکه انگار همیشه بوده است و هیچ وقت هیچ چیزی در او نفوذ نمی‌کند. کاش میشد صدایش را همراه همین نامه برایت پیوست کنم تا ببینی وقتی حرف میزد آدم فکر می‌کرد انگار کوه زبان باز کرده و در همان حال چنان آرامشی در صدایش بود که همه مردم لبنان را سال‌ها به صبر دعوت می‌کرد و مردم انگار که قلبشان ناگهان پر از حلم می‌شد.

چگوارای جهان عرب | مادران زیادی اسم پسرشان را «حسن» خواهند گذاشت

اما همین دیروز، حزب الله خبر شهادت دبیرکل را تایید کرد. تو باور میکنی؟! اصلا مگر می‌شود سیدحسن نصرالله نباشد که با ما در قدس نماز بخواند؟! او که همه لحظه‌های عمرش را صرف این مبارزه مقدس کرده بود. بیت المقدس قبله اول همه ماست. ما همه باهم برمیگردیم و آنجا نماز میخوانیم. به امامت رهبری می‌ایستیم و صف می‌بندیم از این سر تا آن سر... آن قدر آدم می َآید که دیگر حساب و شماره اش از دست خبرگزاری‌ها در می‌رود؛ و دیگر آن روز صهیونیست برای همیشه رفته است. آن دمل چرکی برای همیشه ترکیده. آن روز سید هم هست حتما. سردارمان هم می‌آید... آن روز نزدیک است عمر من! همان طور که رهبرمان فرموده: «نباید شک کرد که شجره‌ی خبیثه‌ی اسرائیل که «اجتثت من فوق الارض ما لها من قرار»، هیچ پایه و پایگاه و استمراری نخواهد داشت و بی‌شک نابود خواهد شد.»

و جای دیگری حتی فرموده اند: «من به شما اول می‌گویم اسرائیل ۲۵ سال آینده را نخواهد دید؛ دوم این که در این دوره ایران روح مبارزه و جدیت و جهاد را حفظ خواهد کرد شما هر لحظه نگران خواهید بود.»

پسرکم! سیدحسینم! ما نامت را از سر ارادت بی پایانی که به صاحب اسمت داشتیم «حسین» گذاشته ایم. امروز که این نامه را مینویسم، سیدحسن نصرالله در جمع یاران شهیدش، از آن افق‌های درخشان به ما نگاه می‌کند؛ و من فکر میکنم از این به بعد مادران زیادی هستند که اسم پسرشان را حسن خواهند گذاشت تا رویای نمازخواندن در قدس را با سیدحسن جشن بگیرند و در کنار قاسم‌های جوانی که علم سردار را بلند می‌کنند بایستند، آن روز آرزو میکنم آنجا باشی... و روسپیدمان کنی.
منبع: ایرنا

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.