به گزارش شهرآرانیوز، چشمهایم را که باز میکنم، آفتاب خودش را کشیده توی اتاق و روی اسباب بازی بچه ها، انگار که صندلی باشند، بچه نورهایش را نشانده. موهایم را هنوز شانه نزده با کلیپس میبندم و راهی آشپزخانه میشوم. اولین کار من هر روز این است که کتری مان را پر آب کنم و بگذارم قل بزند. صدای قل زدن کتری یعنی روز آغاز شده و کلی کار هست که چشم انتظار منند!
تخم مرغ بچهها را توی ظرف لعابی میگذارم روی گاز تا آبپز شود. تا زمانی که بپزد من وقت دارم چند تکه ظرفی که آخرشب رفته توی بغل سینک نشسته، بشورم و بفرستم خانه شان که داخل کابینت است. بچهها دنبال کنترل تلویزیون میگردند و من هم تا نان یخ زده، کم کم گرم شود توی سفره، حرفی ندارم که یک چیزکی ببینند.
میتوانم نانها را توی توستر داغ کنم، اما عمدا میگذارمشان توی سفره، خیلی وقتها انجام دادن همزمان چندکار، باعث میشود یادم برود نان آنجاست و بوی سوختنش که بیاید تازه بفهممای وای، اینجا هم چیزی بوده که من باید به آن سر میزدم.
صبحانه دادن به بچهها و بارگذاشتن ناهار و شستن ظرفها خیلی طولی نمیکشد، آنقدر هر روز این کارهای تکراری را انجام میدهم که از برشده ام. ولی بعضی وقتها با بچهها کیک درست میکنیم یا لواشک میسازیم، حتی یکبار ذرت مکزیکی خانگی درست کردیم. اینجور وقتها من دیگر فقط یک مامان خانه دار نیستم، مهارتهای دیگرم را رو کرده ام که بچهها از دیدنش ذوق میکنند.
یک ساعت از وقتمان را هر روز صرف خانه میکنیم! خود خود خانه! اصلا برای همین به ما میگویند «خانه دار»، چون هوای خانه را داریم و خوب به آن میرسیم تا تمیز و معطر و دلگرم بماند. طوری باشد که وقتی نگاهش میکنیم دلمان بخواهد یک کنجش مال ما باشد تا کتاب بخوانیم، تلویزیون ببینیم، بچه هایمان در آن بدوند و بخندند و آخر سرهم کاری کنند که باز روز از نو روزی از نو!
ما خانه دارها خیلی زیادیم! آنقدر بیشماریم که هیچ سازمان و ارگان و نهادی ما را گردن نمیگیرد! هیچ روانشناسی از پس توضیح رفتارهای ما برنمی آید. هیچ جامعه شناسی هم نمیتواند بگوید چطور یک جامعه کوچولو مثل خانواده را ما توی همین خانهها طوری اداره میکنیم که همه رنج سنیها کنار هم به خوبی زندگی میکنند؟!
یادش بخیر، نوجوان که بودم از عمه ام که تازگی سرپرستار شده بود پرسیدم کار خانه سختتر است یا بیمارستان، جوابش خیلی جالب بود: «کار خونه سخت تره، چون نمیدونی قراره با چی مواجه بشی. اما توی بیمارستان و هرکار دیگه ای، یه سری شرح وظایف داری.»
ما خانمهای خانه دار حتی اگر نویسنده باشیم یا معلم، یا حتی پرستار و دکتر، باز خانه بیخ گیسمان است. انگار خانه را سرجهازی به ما داده اند که مراقبش باشیم آب توی دلش تکان نخورد. هر روز همه خانه را هم برق بیندازیم باز یک جایش هست که ندیده ایم. یا طوری است که اصلا دستمان نمیرسد. مثلا همین حالا که من این روایت را مینویسم، شیشههای پنجره ما حتما لک دارد، کمدهایی بالایی پر از وسایلی است که فکرمیکنم باید دور بیندازم و...
ولی ما با خانه رفیقیم، عین دو دوست که هر روز از طلوع آفتاب تا خود شب وقتشان را با هم میگذرانند. باهم چایی میخورند، ظرفهای آبگوشت و کوکو و قیمه بادمجان را میشورند، قوری چایی را پر از هل و گلاب میکنند، روشویی دستشویی را با شویندهها برق میاندازند، لباسهای توی لباسشویی را هفتهای چندین بار پهن میکنند، اسباب بازیهای زمین ریخته را جمع میکنند، دستههای مبل لک شده را شامپو میزنند، جارو! چطور جارو یادم رفت؟! روزی چندبار جارو میکشند و ترق توروق کمرشان که خوب در آمد به هم خسته نباشید میگویند!
خانه دیگر جزوی از ما شده انگار، وقتی شلوغ است کلافه ایم، وقتی خاک گرفته، دل مرده ایم، وقتی خانه فرش و مبل نو دارد، ما دلمان پر از فشفشه میشود، وقتی خانه ساکت است، آرام تریم، وقتی شلوغ است و پر از مهمان، هیجان خونمان بالا میرود.
خانه داری، شغل نیست، گفتم که هیچ ارگانی همچین منصبی را تعریف نمیکند! اما سختتر از همه مشاغل دنیاست. از همه خانمهای شاغل بپرسیم همین را میگویند. آنها حاضرند ساعتها اضافه کاری بگیرند، اما با یک قابلمه خورشت و یک عالمه لباس که هر روز سر از مبلها و اتاقها و حتی دم در خانه درمی آورند، دست و پنجه نرم نکنند.
اما خانه یک چیزهایی دارد که فقط با خانمها قسمت میکند. فقط با ما شریک میشود و این را همه ما میفهمیم. همه مایی که هر روز انتخاب میکنیم از صبح با خانه سر کنیم و هرکاری از دستمان برمی آید انجام بدهیم تا شکل و شمایل خانه همانی باشد که مهمانهایش دوست دارند. همه انگاری مهمانند. چه بابای خانه که صبحها میرود سرکار، چه بچهها که یک روز بالاخره برای خودشان زندگی و خانه تازهای میسازند. هر روز ما میمانیم و خانه و آن بخشی که فقط با ما شریک میشود.
هر روز توی سابیدن کف کابینتها و تکاندن نم لباسها، حس رها شدنی هست که توی هیچ شغلی نیست. وقتی هویج درشت و سفت را رنده میکنیم، انگار یک حسهایی هم درون ما این طور ریز ریز میشود و قاطی پوست هویجها توی سطل میرود.
وقتی بوی غذا توی خانه میپیچد، با آن یک قاشقی که مزه میکنیم و بوی بهشت میدهد، هر روز به ما میگوید که «تو بهترینی!» بله همین کار ساده را میگویم. توی خانه هزاران کار هست که ما به بهترین شکلش انجام میدهیم و دارد به ما پیام کوتاهی میدهد که امیدبخش است. همین خورشت جاافتاده، کوکوی برشته، مرغ خوش ادویه، همینها هم توی سر ما خانمهای خانه دار سمفونی اعتماد به نفس است. چرا نباشد؟! وقتی هیچ جامعه شناسی از پس دودوتا چهارتای این همه کار موازی توی خانه برنمی آید، ما درحالی که یک چشممان به بچه دوممان است که دارد از مبل بالا میرود، دستمان دارد کف توی قابلمه را میشوید و زبانمان به بچه اول که آب میخواهد میگوید: «چشم مامان الان!»
شاید خانمهای زیادی خیاطی بلد نباشند، میل قلاب بافی دستشان نگرفته باشند و خیلی هم از هنر ترشی انداختن سر در نیاورند، اما همه خانمها بلدند یک غذای ساده را با یک لبخند طوری سر سفره بیاورند که طعم دلگرمی اش زیر زبان همه اهل خانه مزه کند، این کاری است که هر روز یک خانم خانه دار انجام میدهد و حتی گاهی خودش هم یادش میرود چه لحظههای مهمی را دارد میسازد.
بچهای که سرکلاس، وقتی معلم سوال میپرسد دستش را بالا میبرد و جواب را میگوید، مردی که توی اداره، با خوش رویی جواب ارباب رجوع را میدهد، پسر نوجوانی که ته مانده انرژی اش را ذخیره میکند برای دیدن مامان و بعد هم یک شوت محکم زیر توپ آرزوهایش، همه و همه توی خانهای لبخندشان را تجدید میکنند که یک خانم، محور آن است. اصلا خانه خانم دار نداریم! اما خانم خانه دار چرا...
خانه، وقتی خانمها در آن باشند، جان میگیرد، عطر میدهد، دلگرمی میبخشد، حتی سرسبز میشود، ...
خانه داری، تکرار روزمره مهری است که هر روز از قلب خانمها رها میشود و توی نخ فرشها، درز بالشتها و حتی پشت شیشههای سرکه و آبلیمو توی یخچال جا میگیرد... امروز یکبار دیگر به خانه نگاه کنید، حتما این مهر را میبینید!
منبع: ایرنا