کلافگیام از ظرف شیری بود که روی صفحه تمیز گاز سر رفت. خسته بودم. مغزم داشت از پردازش ناممکنها از کار میافتاد. میخواستم خودم را با یک فنجان شیر گرم آرام کنم که سرم، گرم گوشی شد و شیر سر رفت و همین طور که داشتم به زمین و زمان بد و بیراه میگفتم، چدنهای گاز را برداشتم و حجم شیر سوخته را به زحمت جمع کردم.
این مابین، دختر پنج سالهام همین جور که لم داده بود روی مبل و داشت کارتون مورد علاقه اش را میدید، با صدای بلند پرسید: «مامان میشه یه خونهای داشته باشیم مثل خونه عروسکی که از نرده سر بخوریم بیایم پایین بیفتیم تو استخر توپ، بعد، از درِ صورتی وارد اتاق موسیقی بشیم و از اونجا با آسانسور بریم طبقه آزمایشگاه و اونجا اکسیر کوچک شونده بسازیم و از اونجا.» و من بدون اینکه یک کلمه از حرف هایش را فهمیده باشم، فقط جواب دادم: «آره مامان میشه. آرزو کن تا بشه»؛ و بعد دستمال غرق شیر را توی سینک چلاندم و شستم و چند نفس عمیق کشیدم تا از شدت خستگی به گریه نیفتم.
توی سرم داشتم به ماراتن عجیب و غریب قیمتها فکر میکردم. به لیست بلند آرزوهایی که مدتها بود تیک نخورده بود. به تقویم که با عجله جلو میرفت و به جوانی که زورش به تغییرات بی سابقه زمانه نمیرسید.
آنچه در افکارم میگذشت یک طومار بلند از نشدنها و نرسیدنها بود و انگار سقف کوتاه آرزوهایمان هیچ راهی به کهکشانها نداشت. در یک ناامیدی غریب کلافه کننده به سر میبردم و خیال میکردم میشود با یک استکان شیر گرم، از هجوم ویرانگر فکر و خیال ها، فرار کنم. حالا دیگر گاز تمیز شده بود. ته مانده شیر را همین طور خشک و خالی سر کشیده بودم و همچنان که داشتم دستمالهای نم دار را روی شوفاژ میانداختم، دست دخترک را گرفتم تا برای خواب آماده اش کنم.
مثل هرشب بعد از مسواک، نشستم کنارش. توی تاریک روشنای اتاق، درحالی که دستهای کوچکش را توی دستم گرفته بودم، آرام و آهسته گفت: «مامان من آرزو کردم یک خونه، مثل خونه عروسکی داشته باشیم. بعد آرزو کردم با آسانسور برم اتاق آزمایشگاه. تو هم بیا توی خونه عروسکی من.» نگاه به چشمهای تیلهای روشنش انداختم. امید و اطمینان و شوق بود که از نی نی نگاهش میبارید. لبخند زدم. دست هایش را بوسیدم. آخ که اگر میشد قد یک بچه پنج ساله، به فرشته آرزوها اعتماد کرد، چقدر شکل زندگی عوض میشد.
یقینی را که توی لحن دخترک بود، سالها میشد در شلوغی دنیا گم کرده بودم. یک جور اطمینان که اگر در دلم جوانه میزد، هر شب برایم شب آرزوها بود و قبل از خواب میشد به تصور اجابت شدن آرزوها فکر کرد. حالا دخترک دیگر خوابیده بود و من بیدارتر از هر شب، به طومار بلند آرزوهایی فکر میکردم که دیگر به نظر محال نمیآمد.