به گزارش شهرآرانیوز، برای خودم عجیب بود که چرا از حضور خدیجه میرشکار در مشهد بی خبر بودم این را میشود گذاشت به پای غفلت ما خبرنگاران یا هم عدم اطلاع رسانی صحیح!
همیشه از رشادتهای شیرزنان جنگ گفتیم و شنیدم، اما در عمل چقدر یاد آنها را زنده نگه داشتیم؟ به هرحال فاصله میان هماهنگی و مصاحبه، بین سفر زیارتی چند روزه خدیجه میرشکار گیر کرد و همین که پایش به مشهد رسید سراغش را گرفتم.
خدیجه میرشکار اولین زن اسیر و همسرش حبیب شریفی اولین فرمانده شهید سپاه خوزستان است. زن و شوهری که با هم اسیر شدند، اما یکی از آنها در نیمه راه آسمانی شد. آن دو در ظهر هفتم مهرماه سال ۵۹ در مسیر اهواز- سوسنگرد به دست بعثیها افتادند.
اشتیاقم برای گفتگو با خدیجه میرشکار قبل از ملاقات حضوری با چند سؤال تلفنی بیشتر میشود. ۲ سال در زندانهای عراق اسیر بوده و ۴ ماه در استخبارات به تنهایی درسلول انفرادی به سر برده است.
زادگاهش بستان از توابع خوزستان است و به دلیل شرایط جسمی و درد ناشی از ترکشهایی که گرمای جنوب حالیشان نمیشود شهرش را ترک میکند.
زندگی زیر سایه امام رضا(ع) را بر هر چیز دیگری ترجیح میدهد خیلی قبلتر در دوران نوجوانی به مشهد سفری داشته است و آن زمان دعایی میکند که ۴۰ سال بعد مستجاب میشود.
«دلم میخواهد روزی در این شهر زندگی کنم» و او ۱۳ سال پیش به مشهد میآید با این حال گفتگو با او کار آسانی نیست آدم وقتی میخواهد گذشته را بشکافد میترسد حرفهایی بزند که دلی را بلرزاند و اشکی جاری شود.
در کتاب اولینهای جنگ نام «خدیجه میرشکار» و همسرش شهید «حبیب شریفی» به عنوان اولینهای دفاع مقدس به ثبت رسیده است. پس آغاز حرفم با میرشکار برمیگردد به زادگاهش «بستان» که به دلیل نبردهای نیروهای ایرانی و عراقی در ۸ سال دفاع مقدس شهرت یافت.
نیروهای عراقی به قصدرسیدن به اهواز، در چهارم مهر ماه ۵۹ شهر بستان را به اشغال خود درآوردند. اما در هشتم مهر ماه ۵۹ این شهر موقتا آزادشد در بیستویکم مهر ۵۹ برای بار دوم محاصره شد و تا عملیات طریقالقدس در دهم آذر ماه ۶۰ در اشغال باقی ماند. منطقه چذابه در ۱۶کیلومتری شمال این شهر قرار دارد.
در یک خانواده سرشناس متولد شدم خانه پدریام حسینیه بزرگی داشت. پدر صاحب تنها عطاری و داروخانه شهر بود و متصدی مسجد جامع. به همین دلیل رفت و آمد زیادی با مردم داشتیم.
۳ ماه قبل از اسارت با شهید حبیب شریفی ازدواج کردم. پدر شهید ارتباط نزدیکی با خانواده ما داشت. آقای شریفی آن زمان ۲۵سال داشت و دبیر آموزش و پرورش بود. آنها ساکن سوسنگرد بودند و ما ساکن بستان.
برایم جالب است وقتی میخواهد همسر شهیدش را برای اولین مرتبه معرفی کند حتما لفظ آقای شریفی را به کار میبرد. آن احترام دوران جوانی هنوز در کلامش موج میزند.
قبل از ازدواج او را هرگز ندیده بودم. در همان زمان خواستگاری گفت: با اینکه معلم هستم، چون سپاه تازه تأسیس شده است و به نیرو نیاز دارد، به عنوان یکی از نیروهای سپاه با آنها همکاری خواهم کرد و ممکن است به کردستان بروم.
صدام تهدید کرده بود که به ایران حمله خواهد کرد؛ بنابراین قبل از آغاز رسمی جنگ، حسینیه به مقر پشتیبانی تبدیل شده بود حتی ما از روی پشتبام میتوانستیم تانکهای دشمن را ببینیم.
حبیب و برادرانم به مناطق مرزی میرفتند و از آنجا هم برای ما خبر میآوردند.
بی شک جنگ کثیفترین اتفاق انسانی است. با احساس ناامنی در حالی که خیلی از دانشآموزان آن روزگار در ابتدای مهر در انتظار رفتن به مدرسه بودند، در روز آغاز جنگ با کتاب و دفترشان فرار کردند.
باور اینکه جنگ شروع شده است و ما ناچاریم شهر را ترک کنیم سخت بود. اولش پدرم راضی نمیشد زندگیاش را بار پیکان کهنهای بکند و برود به همین دلیل مقاومت کردیم، اما آتش و خمپارهای که ۳ شبانه روز روی سرمان ریخته میشد تصمیم پدر را عوض کرد.
جوری خانه میلرزید که هر لحظه فکر میکردیم ممکن است سقف خراب شود. لباس پوشیده بودیم و توی تشک کفش به پا کردیم عاقبت مقاومتمان جواب نداد و یک صبح که بیدار شدیم شهر خالی خالی بود.
خیلی از مردم وسایلشان را کول کردند و رفتند. یک ربع بعد از ترک خانه، بمباران محل سکونت ما را آوار کرد.
مگر میشود یک عمر زندگی را توی یک کیسه بریزی و بروی. یادم هست در یکی از کتابها خوانده بودم که بمباران در ابتدای جنگ حتی قبرستان شهرهای مرزی را هم زیرورو کرده بود بنابراین در مورد ترک زادگاهش و خاطرات کودکی که از خود به جا میگذارد هیچ چیزی نمیپرسم چرا که وقتی از ترک بستان حرف میزند کلمات را نجویده قورت میدهد. زخمهایی هست که هیچوقت جایشان خوب نمیشود.
اوضاع سوسنگرد بدتر بود و ۲ روز بیشتر هم نتوانستیم تاب بیاوریم بعثیها به این شهر هم رسیدند. خانواده تصمیم گرفتند به اهواز بروند، اما اینبار علاقه و دل نگرانیام درباره حبیب باعث شد تا با آنها همراهی نکنم.
هر جور بود پدر و مادرم را راضی کردم و به همراه خالهام به روستایشان ابوحرز رفتم. حبیب و برادرهایم در بستان و سوسنگرد بودند و به این صورت میتوانستم آنها را زودتر ببینیم.
ما در کمتر از یک هفته دو بار تغییر مکان دادیم. در ابوحرز حال خوبی نداشتم. ۴۸ ساعت بود که غذای درست و حسابی نخوردم تا اینکه روز هفتم مهرماه حبیب همراه با یک ماشین نظامی به سراغم آمد.
در ماشینش تعداد زیادی اسلحه، نارنجک و مهمات وجود داشت. آنها را بین مردم روستا تقسیم کرد و رو به من گفت: عراقیها تا چند ساعت دیگر میرسند و با لباس شخصی به عنوان جاسوس در روستا حضور دارند از آنجایی که تو وابسته به من هستی بهتر است حضور نداشته باشی، باید تو را به اهواز ببرم.
حبیب اطمینان داشت که جاده اهواز- خرمشهر دست نیروهای خودی است در بین راه برادرم را در سوسنگرد دیدم و به سمت جادهای رفتیم که راه نیمهتمام ما بود.
سوسنگرد، اهواز، خرمشهر، بستان شهرهایی که مردمش آواره شدند تا بقیه اهالی سرزمین ایران به راحتی نفس بکشند به واقع هفتم مهرماه سال ۵۹ چه تعداد از آدمهایی که در تهران، مشهد، اصفهان و شیراز زندگی میکردند میدانستند که مردم شهرهای مرزی در حال تسویه حساب زندگیشان هستند؟ بعد از جنگ چه خدمتی به این شهرها شد؟
من در آن روز مانتو سبز رنگی پوشیده بودم و وقتی روی صندلی نشستم تفنگ کلاش حبیب را روی دستم گذاشتم، اما هنوز جاده را تمام نکرده بودیم که یک نفربر نزدیکمان شد تا آمدم به حبیب بگویم آیا این نفربر متعلق به ایرانیهاست یا نه؟ آنها شروع به تیراندازی کردند.
حبیب پایش را بیشتر روی پدال گاز فشار داد تا دور شویم، اما آنها ماشین را به رگبار بستند. یکباره سوزشی در کمرم احساس کردم چشمم به حبیب افتاد که استخوان پایش شکسته بود و شلوارش را پاره کرده بود. مات و مبهوت مانده بودم که لاستیک ماشین ترکید و ایستاد. بعثیها من را از سمت راست و حبیب را از طرف چپ ماشین بیرون کشیدند.
حرف میرشکار که به اینجا میرسد نفسم بند میآید. جلویم نشسته است و میدانم زنده مانده است، اما اینکه یک دختر جوان در کنار شوهر مجروحش بین چهرههای سیاه و تیره بعثیها گیر کند قلبم را تکان میدهد.
همزمان با پرتشدن بر روی زمین، اسلحه حبیب هم از دستم افتاد. نظامیها فریاد زدند «حرس خمینی! حرس خمینی!» یعنی او پاسدار خمینی است. اسلحههایشان را به سمتم گرفتند.
در آن لحظه بیشتر از آزادی به مرگ فکر میکردم. نیمنگاهی به حبیب کردم که از شدت جراحت به خود میپیچید و جوی باریکی از خون در کنارش راه افتاده بود. تمام بدن خودم هم پر از ترکش شده بود. شاید برای بعثیها هم عجیب بود که یک زن اسیر کرده باشند.
روزهای اول جنگ بود و برای آنها گرفتن هر اسیری افتخار محسوب میشد. آنها حبیب را کامل گشتند و از ماشین و مهمات صورتبرداری کردند. ما را به همراه دو سرباز سوار آمبولانس کردند.
آن دو سرباز بین راه، رو به من کردند و گفتند شیعه هستند و اگر چیزی همراهمان داریم از بین ببریم چرا که در استخبارات عراق دردسر خواهد شد.
حبیب در حین صحبت اشاره کرد که به آنها اعتماد نکنم چرا که شاید دشمن باشند، اما نمیدانم چرا ته دلم ندایی میگفت این سربازان از شیعیان عراق هستند. آنها مهر نماز به ما دادند و همانجا با صورت خونی نماز خواندیم.
وقتی خدیجه میرشکار از آن روز حرف میزند ترسی در نگاهش دیده نمیشود. انگار این خاطره آنقدر در ذهنش گذشته است که دیگر درد و وحشت برایش طبیعی شده است.
مدام بین ایستگاههای بازرسی میایستادیم. هرکسی در را باز میکرد از دیدن من تعجب میکرد. در یکی از ایستگاهها که ۲ سرباز ما را ترک کردند حبیب اشاره کرد و ازمن خواست از داخل لباسش کارتی را بردارم با شتاب کارت را برداشتم.
رویش نوشته بود «فرمانده دشت آزادگان» آنجا بود که برای اولین مرتبه فهمیدم حبیب فرمانده است قادر نبودم چیزی بگویم به سرعت کارت را ریزریز کردم و با انگشتان خونی رویش کشیدم و کف ماشین ریختم، اما مانده بودم که پلاستیک کارت شناسایی را چه کنم که در باز شد.
در یک لحظه نگاه من و درجهدار عراقی به هم افتاد او پلاستیک را توی دستم دید و به شدت من را پایین کشید.
درجهدار عراقی با باطوم به سرو بدن مجروحم میزد و میگفت: این پلاستیک کارت شناسایی است. حبیب چشمانش را بیحال بسته بود. باید بین خودم و او یکی را انتخاب میکردم.
خدیجه باید بین مرگ و عشق یکی را انتخاب میکرد. حرفش ناخودآگاه ذهنم را به طرف عشقهای فانتزی و مجازی روزگار خودم میاندازد و باعث میشود لبخند تلخی روی لبم بیاید. اگر بقیه حرفهای او را هم نشنوم میتوانم به اندازه همین عشق فاصله بین نسل او و خودم را ببینم.
عراقیها که دیدند چیزی از من خارج نمیشود به داخل آمبولانس هلم دادند سرم گیج میشد و هیچ چیزی احساس نمیکردم. بعدها همان پلاستیک خالی سندی در بازجوییها بود تا بعثیها در حین بازجویی بدانند یک زن نظامی چه اطلاعاتی دارد.
دیگر تنها گذر زمان را احساس میکردم حبیب زیرلب ذکر میگفت. حرفی از مرگ نمیزدیم، اما جانی برای زندهماندن هم نداشتیم. حبیب به آرامی گفت «کمتر حرف بزنیم وهرچه قرآن بلدیم بخوانیم.»
سرش را روی دستم تکیه داده بود و چشمانش بسته شد. این آخرین جمله شهید حبیب شریفی به خدیجه میرشکار است. او بعد از این جمله چشمهایش را میبندد و هرگز باز نمیکند.
در یکی از ایستگاهها تعدادی اسیر ایرانی سوار آمبولانس شدند. دستها و چشمهایشان بسته بود. به هر سختی که شد دست یکیشان را باز کردم آنها هم از دیدن من یکه خوردند، اما همینکه چشمشان به حبیب افتاد او را شناختند به سمتش رفتند و نبض و نفسش را بررسی کردند و به آرامی به من گفتند: او شهید شده است.
شوکه بودم باورم نمیشد قبول نمیکردم تا یک ساعت پیش با حبیب حرف میزدم، اما اسرای ایرانی اصرار کردند که باید به خودم فکر کنم و قطعا حبیب نفس نمیکشد. هرچند باور نمیکردم، اما نزدیک بیمارستان العماره آمبولانس نگهداشت و من سوار بلانکارد شدم و حبیب و ۵ اسیر ایرانی دور شدند.
دختری که تا ۲ روز قبل هرگز بدون سایه پدر و برادرانش جایی نمیرفت حالا تک و تنها بین آدمهایی که دشمناند مانده است. حتی همسر مجروحش که برای او به این اسارت گرفتار شده است نیز دیگر حاضر نیست.
او که روزگاری اگر سرش درد میکرد مادر را بر بالین خود داشته حالا با بدنی پر از ترکش در بیمارستان دشمن و در زیر دست پرستارانی است که با او دشمن خونیاند.
۱۹ روز در بیمارستان العماره پرستاران نظامی بدترین رفتار را با من داشتند مدام توی صورتم میزدند کلت را نزدیک پیشانیام میگرفتند و فحش میدادند و تهدید میکردند. تنها شانسی که آوردم این بود که یک ساک لباس همراهم بود و اجازه ندادم پیراهنهای نیمهبرهنه را به تنم کنند.
برخی از ترکشها از تنم خارج شد و برخیها هنوز داخل بدنم بود. هر شب بازجویی میشدم آنها فکر میکردند از وضعیت اقتصادی و نظامی ایران خبر دارم و من چیزی نداشتم و سکوتم آزارشان میداد.
آنها مدام تهدید میکردند که در استخبارات حرف خواهم زد و بالاخره در کمتر از ۳ هفته راهی استخبارات شدم. استخبارات نام سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای نظامی و انتظامی است.
برزان تکریتی، برادر ناتنی صدام حسین رئیس استخبارات در زمان حکومت حزب بعث عراق بود. نام استخبارات عراق آدم را به یاد شهیدتندگویان اولین وزیر نفت ایران میاندازد که در سال۵۹ به اسارت درآمد و اسرای زیادی از شکنجه در این زندان شهید شدند.
استخبارات اولین جایی بود که به واقع ترسیدم. چند روزی در یک سوله بزرگ بودم و اسرای زیادی را آنجا آوردند بعد هم من را به سلول انفرادی بردند.
لباسهای خونیام را به همراه پلاستیک کارت شناسایی حبیب جلوی چشمم گذاشتند و بازجویی کردند خودشان یک چیزهایی فهمیده بودند و میدانستند که پدرمن و پدر حبیب افراد سرشناس و انقلابی هستند.
تا سالها بعد رد باطومهایی که روی شانهام خورد درد میکرد. توی سلول انفرادی با خودم حرف میزدم شب و روز را نمیفهمیدم و تنها چیزی که باعث شد زمان را درک کنم همان ساعتی بود که به همراه داشتم.
۱۲۰ روز در آن انفرادی حمام نکردم و تمام موهایم به هم چسبیده بود. بدنم مجروح بود. میدانستم که حضرت موسیبنجعفر «ع» نزدیک بغداد هستند به ایشان توسل میکردم تا اینکه بالاخره یک سرباز شیعه به نام منیر قرآنی برایم آورد و تمام زندگیام از آن زمان تا انتهای اسارت با همان قرآن گذشت.
سرباز عراقی برایم از شکنجههای شهید تندگویان گفت و معتقد بود برای عراقیها خیلی عجیب بوده است که یک وزیر در جبهه باشد.
نمیدانم منیر آن سرباز شیعه که با هدیه قرآن زندگی خدیجه میرشکار را نجات داد این روزها کجاست. اما همین که تا امروز آن قرآن جیبی در کیف میرشکار هست و به من هم نشان میدهد گویای این است که چه معجزهای از سوی این قرآن برایش صورت گرفته است امیدوارم این سرباز عرب زبان که به اولین اسیر زن ایرانی کمک کرد سلامت باشد.
توی استخبارات پتو داشتم و یک زیرانداز و یک وعده غذا. تلاش میکردم روزه بگیرم و تمام روزم را با قرآن میگذراندم شبهایم به نیایش میگذشت و روزها میخوابیدم. هفتهای یکبار برای پانسمان میرفتم و بازجویی میشدم.
سرباز شیعه عراقی امیدوارم کرده بود که در بیمارستان العماره نامم ثبت شده است و نمیتوانند در استخبارات برای همیشه مرا نگهدارند از طرفی یکی از خلبانهایایرانی که من را در استخبارات دیده بود به صلیب سرخ گزارش داد و همین مسئله باعث شد بعد از ۱۲۰ روز به اردوگاه موصل منتقل شوم. درد شدیدی داشتم و جراحاتم اصلا خوب نشد.
سوراخ بزرگی از ترکشها در کمرخدیجه میرشکار باقیمانده است هر چند بعدها تیم پزشکی اشتباه میکند و تنها برای او ۲۵ درصد جانبازی ثبت میکند تمام مدارک پزشکی او در عراق باقی میماند البته او هم هرگز ادعایی برای احقاق حق جانبازی نداشته است.
امید و دیدار مجدد با خانواده باعث شده بود تحمل کنم. حتی من تا سالها بعد گمان میکردم حبیب زنده است. اردوگاه موصل شامل ۱۵۰۰ نفر اسیر بود که در دستههای ۱۵۰ نفری در سلولها بودند.
۱۸ زن از خرمشهر در سنین مختلف اسیر بودند ومن با آنها همراه شدم با اینکه آبگرم در اردوگاه نبود، اما اسرا آب گرم حاضر کردند و از من خواستند حمام کنم. آن زمان موهایم را از ته قیچی کردم و کاملا کچل شدم.
اردوگاه موصل خیلی بهتر از استخبارات بود هر چند تحملش برای زنان سخت بود. گلدوزیهایی که آن زمان در اردوگاه کردیم ماندگار شد. عراقیها به ما لباس بلند سفید داده بودند لباس را تکه کردیم و با نخهای حولههای رنگی گلدوزی میکردیم.
اولین نامه را در موصل از خانوادهام دریافت کردم. تلاش کردم که در آن مدت به آرامش بقیه اسرا کمک کنم. نماز جماعت در اردوگاه ممنوع بود، اما من یکبار پشت سر شهید ابوترابی نماز جماعت خواندم. هر چند ایشان را نمیشناختم.
آن زمان باز هم عراقیها اجازه نمیدادند که کسی به طور مستقیم با خدیجه میرشکار صحبت کند تمام کارهای اسرا خودجوش و به صورت محرمانه بوده است. اطلاعاتی که او از بیرون کسب میکند تمام و کمال در طی دوران درمانش در درمانگاه به دست میآورد.
روی پاکت کاغذ باطله کلمات انگلیسی را آموختم تا بتوانم با صلیب سرخ صحبت کنم. حقوقم برای یک ماه یک دینار و به اندازه ۲۰ تومان آن زمان ایران بود.
اصفهانیها به صورت یواشکی شکر میخریدند و آبنبات درست میکردند. خودکار به اندازه اسلحه ممنوع بود هرچند ایرانیها خودکار و رادیو را مخفی میکردند و همراه داشتند.
هر وقت صلیب سرخ به اردوگاه میآمد اسرا خودکارها را عوض میکردند. اردوگاه و اسارت و خاطرات زندگی و تلاش برای حداقل زندگی به اندازهای سخت است که میرشکار تشخیص میدهد سریع از آن بگذرد. از غم زنانی که بیدلیل در اسارت بودند هم کمتر میگوید.
بعد از گذشت ۲ سال به دلیل کاهش خونم پزشکان صلیبسرخ تشخیص دادند به ایران برگردم به همین دلیل نامم بین ۳۷ نفر برای مبادله قرار گرفت. قبل خروج از عراق به ما پیشنهاد پناهندگی دادند که هیچکس قبول نکرد و همگی با تمسخر جواب دادند.
وقتی به ایران آمدیم تمام خبرنگاران و عکاسان در تهران حضور داشتند. ۳ روز در یک هتل بودم و خانواده از طریق اخبار چهرهام را دیدند و به استقبالم آمدند.
هیچ خبری از شهید حبیب شریفی نمیآید یکی از ۵ اسیری که در آمبولانس همراه خدیجه میرشکار در مسیر بیمارستان العماره بوده است بعدها در اسارت او را میبیند و اطمینان میدهد حبیب شهید شده است و عراقیها پیکرش را داخل انباری در نزدیک العماره رها کردند.
بعد از تبادل اسرا در سال۶۸ نیز دیگر اسرا به دیدن خانواده شهید حبیب میآیند و همگی از شهادتش خبر میدهند. هرچند هیچگاه پیکر او به وطن باز نمیگردد و نام شهید حبیب شریفی در بین شهدای مفقودالاثر باقی میماند.
۱۶سال بعد از اسارت خدیجه میرشکار با یکی از مردان نیک روزگار ازدواج میکند و حاصل ازدواجش این روزها ۲ فرزند است. قطعا حرفهای او را نمیتوان صرفا در ۳ صفحه آورد اما آخرین جملهاش بازگوکننده حقایق تلخی است که در قلبش باقی مانده است.
«همگی ما عاشق امام بودیم. هیچوقت آنطور که باید و شاید از فداکاری زنانی که در جنگ خدمت کردند یاد نشد.»