تردد یک‌میلیون و ۳۴۱ هزار نفر از مرز مهران (۱۷ مرداد ۱۴۰۴) یازده سال خدمت مشهدی‌ها به زائران در کربلا | موکب امام رضا(ع) روزانه میزبان ۵ هزار زائر اربعین حسینی است + فیلم ثبت‌نام ۲ میلیون و ۸۵۰ هزار نفر در سامانه سماح (۱۶ مرداد ۱۴۰۴) نرخ اتوبوس‌های حرم امام حسین در مسیر‌های مختلف + ساعت حرکت یادی از نخستین امام‌جمعه مشهد پس از انقلاب اسلامی ثبت یک میلیون و ۱۸۰ هزار تردد در مرز مهران تا کنون (۱۶ مرداد ۱۴۰۴) اعلام برنامه‌های سالروز ورود آزادگان به کشور، در استان خراسان رضوی (۲۶ مرداد ۱۴۰۴) مشهد، بزرگ‌ترین شهر وقفی جهان اسلام | برخورد قاطع با تصرفات موقوفات و تسهیلات ویژه برای ساکنان بافت‌های فرسوده + فیلم خطر افراطی‌گری را جدی بگیریم | گفت‌و‌گو با عضو مجلس خبرگان رهبری درباره مسئله وحدت شیعه و سنی ثبت‌نام ۲ میلیون و ۷۰۰ زائر اربعین در سامانه سماح | یک میلیون و ۷۰۰ هزار زائر وارد عراق شدند (۱۵ مرداد ۱۴۰۴) بزرگ‌ترین عملیات تغذیه و اسکان خراسان رضوی برای زائران اربعین ۱۴۰۴ جهش ۶۲ درصدی مشارکت خراسان رضوی در بازسازی عتبات عالیات | بهره‌برداری از صحن عقیله بنی‌هاشم(س) در کربلا تا ۲ سال آینده سند کربلا روایت توست عالم مردم‌دار | یادی از آیت‌ا... محمدهادی میلانی، مرجع فقید، هم‌زمان با سالروز درگذشتش از نجف تا کربلا، دل‌هایی که راه می‌روند بیش از ۲.۶ میلیون نفر در سامانه سماح ثبت نام کردند (۱۴ مرداد ۱۴۰۴) تولیت آستان قدس رضوی: هیچ‌کس حق ندارد اتحاد ملت در برابر دشمن را بهم بزند| انسجام ملی، آینده ایران را رقم خواهد زد! رادیو موکب در مسیر پیاده‌روی اربعین آغاز به کار کرد برپایی موکب فرهنگی «ایران امام رضا (ع)» در دهه پایانی ماه صفر رمان «جزیره گمشده من» روانه بازار نشر شد | رمانی با محوریت کرامات امام رضا (ع)
سرخط خبرها

درباره بانویی که ۸ سال در دفاع مقدس پرستار رزمندگان بود

  • کد خبر: ۱۹۵۳۵۷
  • ۲۸ آبان ۱۴۰۲ - ۱۲:۴۹
درباره بانویی که ۸ سال در دفاع مقدس پرستار رزمندگان بود
به پاس پرستاری سهیلا فرجام فر در ۸ سال دفاع مقدس، هم زمان با روز پرستار.

به گزارش شهرآرانیوز جنگ که شروع می‌شود، سهیلا بیست وچهارساله است. یک پرستار تازه کار که به شغل محبوب کودکی اش رسیده. سهیلا فرجام فر تمام جغرافیای جهانش آبادان و خرمشهر است. شهر آبا و اجدادی اش. او تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود که سودای پرستاری را در سرش پروراند. درست وقتی که پشت پنجره اتاقش روبه روی بیمارستان شرکت نفت دست به چانه می‌نشست، به نخل بلندی که نشانه حیات بود و زندگی، خیره می‌شد و آرزو می‌کرد کاشکی در آن بیمارستان بود و جان آدم‌ها را نجات می‌داد.

۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که ترکش‌های کف حیاط خانه‌شان دست هایش را سوزاند او جنگ را برای نخستین بار لمس کرد و عهد کرد که هرچه بلد است و هرچه در توان دارد را برای حفظ خاک وطنش خرج کند. تا محو شود آن سیاهی، از حیاط خانه گرفته تا خیابان‌های آبادان تا تمام خاک ایران.

سهیلا که یک ارتشی و کارشناس پرستاری است دو پسر کودکش را می‌فرستد بهبهان نزد بستگان و می‌رود در پایگاه وحدتی خودش را معرفی می‌کند و می‌شود یک شیرزن رزمنده که تمام هم و غمش صحت و سلامت ایثارگران سرزمینش است.

در پایگاه دزفول که نزدیک‌ترین قرارگاه به مواضع رژیم بعثی بوده است و جنگندگان ایرانی در عرض سه دقیقه می‌توانستند به مناطق عراق بروند و برگردند، سهیلا هم جزو پشتیبانان لشکر بیست و یکم حمزه خدمت رسانی می‌کرده و در قرارگاه همدوش همسرش به مداوای مجروحان مشغول بوده است.

در بیمارستانی از مراکز مهم درمانی منطقه که آن‌ها باند پرواز هم داشته اند. به قول خودش آن‌ها هم در زمین و هم در هوا خدمات پرستاری ارائه می‌دادند و همیشه در حالت آماده باش بودند. آن روز‌ها با نام ایام بی بدیلی از ایثار و دل باختگی سهیلا و همتایانش ثبت شده است. روز‌هایی که آن‌ها دائم وضو داشته و هر لحظه برای شهادت آماده باش بوده اند.

سهیلا تا پایان جنگ به وظیفه انسانی اش به عنوان یک پرستار ارتشی جامه عمل می‌پوشاند. سهیلا جان‌های بسیاری را نجات داده و شاهد جان دادن بسیاری بوده، اما چشم‌های مرتضی (یکی از ایثارگران دفاع مقدس) و لحظه شهادتش برای همیشه در یاد او هک شده است.  

سهیلا خوب به یاد دارد وقتی مرتضی در لحظات آخر آب می‌خواست و او باند مرطوب روی لب هایش گذاشته بود؛ مرتضی لبخند زده بود و سلام بر حسین (ع) گفته بود و چشم هایش را بسته بود و رها شده بود. سهیلا به چشم دیده بود این رهایی را که چقدر فرق می‌کرده با هر جان دادنی.

سهیلا فرجام فر پس از جنگ به نویسندگی مشغول شده و با نشریات زن روز، کیهان، کیهان هوایی و مجله فضیلت خانواده (دبیر سرویس داستان) همکاری داشته است. علاوه بر این؛ فعالیت‌هایی نیز به عنوان سوپروایزر در بیمارستان نیروی هوایی داشته و دوره‌ای هم با آموزش و پرورش همکاری می‌کرده است.

او در گفت وگویی درباره رسالت پرستاری اش و آنچه این شغل شریف را والا و اعجاز انگیز می‌کند می‌گوید: «در دوران دفاع مقدس پزشکان و پرستاران، بین مجروحین و رزمنده‌های ایران و دشمن فرقی نمی‌گذاشتند و تمام سعی خود را برای حفظ جان مجروحین انجام می‌دادند. یک روز در بخش بودم، گفتند یک خلبان عراقی مجروح به بیمارستان آورده اند.

به اتاق خلبان عراقی رفتم.

او رنگی زرد و پریده داشت. اسیر عراقی با پوست سبزه، چشم و ابرو سیاه، شبیه به همشهریان خودم بود. دلم می‌خواست سرش داد بزنم. در آن لحظه یادم افتاد وقتی که در منزل خاله ام در حال صبحانه خوردن بودیم، میگ‌های عراقی در ارتفاع پایین مردم را به رگبار بستند؛ همه مثل برگ خزان ریختند.

فکر‌های متناقصی همه از ذهنم گذشت و به خودم نهیب زدم که تو قسم خوردی. بالاخره بهش نزدیک شدم، زخمش را تمیز کردم. بعد ملحفه هایش را مرتب کردم. سرمش بمبه شده بود؛ گیره سرم را قطع کردم. شب قبل تحت جراحی قرار گرفته بود. آب کمپوت را داخل لیوان خالی کردم، قاشق قاشق داخل دهانش ریختم.

اسیر، مات و مبهوت با دهانی نیمه باز نگاه می‌کرد. چیز‌هایی به زبان عربی گفت. سرم را تکان دادم و گفتم: عربی نمی‌دانم. او به انگلیسی تسلط داشت و ادامه داد: من دشمن تو هستم چطور از من پرستاری می‌کنی؟ گفتم من پرستارم و وظیفه ام حفظ جان آدم هاست و از اتاق خارج شدم.

امروز پس از گذشت حدود سی سال از جنگ، خوشحالم که جنگ تمام شده و در صلح و امنیت هستیم. خوشحالم که یک زن مسلمان ایرانی هستم و توانستم در آن لحظه خاص با خودم کنار آمده و به وظیفه انسانی ام عمل کنم.»

«کفش‌های سرگردان»

کتاب «کفش‌های سرگردان» به قلم سهیلا فرجام فر، نخستین بار سال ۱۳۸۶ از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شده و سپس در سال ۱۳۹۳ به چاپ ششم رسید. این اثر خاطرات نویسنده از دوران دفاع مقدس به عنوان یک پرستار است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«با اینکه هر روز می‌دیدیم مردم دسته دسته از شهر فرار می‌کنند، باز هم می‌گفتیم شاید فردا صبح اعلام کنند که جنگ تمام شد! در خانه همه اش بحث بر سر این بود که برویم یا بمانیم. یک هفته از شروع جنگ می‌گذشت. درگیری در خرمشهر شدیدتر شده بود و عراقی‌ها مشغول پیشروی بودند... عصرِ همان روز، بابا ما را به خانه برد تا وسایل مختصر و مفیدی را برداریم. فقط گفت: اثاثیه تون رو جمع کنید. چه ناگفته‌هایی در این جمله بود...» (ص ۳۳ و ۳۴)

و همچنین در بخشی دیگر از این کتاب آمده است: «انگار زبانم به کف حلقم چسبیده بود. به زور سرم را به علامت منفی تکان دادم. شنیدم که زیر لب گفت: چقدر طول کشید؟ خدا رو شکر بچه ام خوب سیر شده بود وگرنه الان زیر عمل ضعف می‌کرد!

کنارش روی زمین، دوزانو نشستم. دلم می‌خواست دلداری اش بدهم، اما چه داشتم که به او بگویم؟ بریده بریده پرسید: عمل... تمام... شد؟ دستم را به طرفش دراز کردم. او را در آغوش گرفتم و زار زدم. مادر بچه هم زار زد. سرهایمان را روی شانه‌های یکدیگر گذاشته بودیم. هیچ کلامی رد و بدل نشد.» (ص ۷۸)

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->