سرخط خبرها
بو می‌کشم طراوت این چشمه‌سار را

بو می‌کشم طراوت این چشمه‌سار را

  • کد خبر: ۲۲۸۸۹۶
  • ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۱
جمعی از بانوان خبرنگار به مناسبت ولادت امام رضا (ع) دلنوشته‌هایی برای آن امام همام به رشته تحریر درآورده اند.

شهرآرانیوز؛ نگار موقر مقدم، فعال فرهنگی: حرم برای من تنها پناه بردن به گوشه دنجی از بار معنوی بسیار نبود. حرم به منزله گردش‌گاهی بود که با خیره شدن به معجزه کاشی کاری‌های فیروزه‌ای‌رنگ می‌شد در انبوهی از جمعیتی کثیر گم شد. هم پناه بود، هم رهایی و هم تنهایی مطلق به‌خصوص که وقتی از فرق سر تا نوک پا لبریز خواهش و تمنا از خدایم می‌شدم، حرم امام رضا (ع) بهترین پناهم بود. هر بار که احتیاج به گمشدگی پیدا می‌کردم، فوری بند و بساطم را جمع می‌کردم و سوار واحدی می‌شدم و تا خود میدان شهدا. دل توی دلم نبود، اما بدبختی این بود که تا می‌رسیدم، انگار بی نیاز، مات و مبهوت می‌ماندم و قضیه به‌کل از یادم می‌رفت.

ساختمان نقشه اصلی حرم اگرچه به‌ظاهر ثابت بود، اطراف آن پیوسته در حال تغییر و تحول بود. وسعت این تغییرات تنها در آسمان‌خراش‌های اطراف آن خلاصه نمی‌شد. در هتل‌ها و مغازه‌های آن هم همین‌طور، بلکه به جهان زیرزمین آن خلاصه می‌شد که آرامگاه هزاران تن بی‌جانی بود که به آنجا پناه آورده بودند. این را درست زمانی بیشتر فهمیدم که پدربزرگ خدابیامرزم را در طبقات زیرین حرم دفن کردند و من فهمیدم نه‌تن‌ها زنده ها، که مرده‌ها بیشتر به آنجا پناه می‌آورند. این شد که پا به جهان کشف و شهودی گذاشتم و همه‌جای حرم را سیاحت کردم.

سفر یک‌روزه من از صبح زود، بعد از کنسلی اولین کلاس دانشگاهم شروع می‌شد و تا خود غروب ادامه داشت. اول به جست‌وجوی کتابخانه اش می‌رفتم و بعد از در شیخ طوسی به طبرسی، از صحن آزادی به صحن انقلاب و آخر سقاخانه اسماعیل‌طلا قدم می‌زدم. گاهی شانس یاری می‌کرد و به رستورانش می‌رفتم. گاهی حتی به خیره شدن به فوجی از کبوتر‌های سینه‌کفتری که روی بام سقاخانه می‌پریدند، اکتفا می‌کردم و مدام به خدایم فکر می‌کردم. دیگر می‌دانستم که در تاریخ، حرم روز‌های بسیار سختی را گذرانده، همه جور آدم دیده، جنگ دیده و حتی وحدت و یگانگی شب‌های پرشور شام غریبان را گذرانده و شب‌های بارانی زیادی داشته است. آن لحظه که شرشر باران امان همه را می‌برد و همه را فراری می‌دهد، یک عده زیر باران تازه صحبتشان با امام رضا (ع) گل می‌کند. من، اما به غیر از این روزها، گاهی زیر خنکای کولر‌های سرد حرم، سمت خواهران، دراز کشیده ام و با آنکه می‌دانستم نباید این کار را بکنم، به شکل عجیبی به بی‌خیالی محض رسیده ام. انگار لحظه‌ای منگ همه اتفاقات زندگی‌ات، فرمان را دست کسی بدهی و اطمینان کنی که تا خود مقصد صحیح و سالم می‌رساندت. این کار را بار‌ها دزدکی کردم و نفهمیدم که ممکن است همین احساس را دوباره در شکل و شمایل دیگری تجربه کنم، وقتی که تازگی‌ها مادربزرگ خدابیامرزم را مثل دوکی که گرداگرد ریسمان مرگ پیچیده باشد، کشیده و لاغر در گهواره‌ای از خواب ابدی گذاشتند و ما دورش حلقه زدیم. درست همان موقع بود که آن احساس اطمینان به سراغ من آمد. بار‌ها به موزه و کتابخانه و صحن‌های حرم رفته و گاهی چنان موی دماغ آن مکان‌ها شده بودم که حتی برخی خادمانش را می‌شناختم و از گم‌شدن در صحن حظ می‌بردم. اما این‌بار گهواره مادربزرگم بود که روی کاشی‌های مرمرین زمین گذاشته بودند و همه داشتند نماز می‌خواندند. من همان حس بی‌خیالی دوباره به سراغم آمد و یکباره خیال کردم که نباید حالا و در این لحظه آن احساس به سراغ من بیاید. شرم کردم که چرا بی خیال و آرامم، اما نماز را خواندم و نمی‌دانستم که قرار است دوباره به جهان دیگری از این جغرافیا راه پیدا کنم.

درست زیر چلچراغ رواق حضرت زهرا، آنجایی که بی واهمه بودن از سر تقصیرات و اتفاقات زندگی را به ما یادآور می‌شد، دیدم چنان آرام و خوش خیال دراز کشیده است و کاری به ناآرامی بقیه ندارد که راستی‌راستی قرار است همیشه آنجا بخوابد. بدون آنکه خوابیدن در آن مکان اشتباه باشد، حتی بدون سنگی، نشانه‌ای، محض رضای خدا علامتی برای سنگ قبرش. صورت آرام بچه‌مانندش، با آن ۲ مهر کربلا روی چشمانش، چنان بی‌واهمه بود که فهمیدم فرمان زندگی‌اش را دودستی داده است به کسی که می‌داند تا ته مقصد سالم می‌رساندش. مادربزرگم را توی خاک گذاشتند و نشانه سنگش شد زیر چلچراغی از یک روشنایی مرموز که هربار ما را به مرگ و زندگی دوباره وامی داشت و شد جان پناهش برای همیشه.

سمت بارگاه آرزو‌ها

هما سعادتمند، روزنامه‌نگار: من شهر‌های زیادی را دیده‌ام و در خیابان‌های بسیاری قدم زده‌ام، خوشحال، ناراحت، پریشان، بی‌قرار، اما مشهد با همه آنها فرق دارد. یکی از ویژگی‌هایش هم این است که در آن، کوچه‌ها پریشان نیستند و هیچ مسیری در بی‌قراری ادامه پیدا نمی‌کند.

اینجا مقصدی هست که می‌تواند انتهای همه راه‌ها باشد، راهی که خیلی‌ها در آن پا گذاشته‌اند و باورش هم ربطی به اندازه اعتقاد آدم‌ها ندارد. می‌آیی، می‌رسی، می‌مانی، آرام می‌شوی. اگر به مراد رسیده باشی که چه خوش و اگر هم نرسیده باشی باز دستت خالی نیست. صبور برمی‌گردی با «تطمئن القلوب»‌ی که سرپا نگهت می‌دارد.

اینها را سال‌ها پیش تجربه کردم. ۲ سال خبرنگار منطقه‌ای بودم که اندک مردمش همسایه دیواربه‌دیوار حرم بودند و بسیار مهمانش، زائر راه‌های گمنام بی‌شماری که حتی اسمشان روی نقشه جغرافیا پیدا نیست.

یکی‌شان بی‌بی‌کبری بود از روستای دلویر یاسوج که سال ۹۰ در بست خیابان شیرازی، کنار گلدان‌های سنگی، زیر آفتاب گل سوز مرداد نشسته و زار می‌زد، هفتادساله‌ای که اول‌بارش بود حرم را می‌دید و چه بد موقعی هم. یکدانه پسرش به جرم قتل، زیر تیغ بود و خانواده مقتول هم قصاص می‌خواستند. دعایش همه این بود که مگر آقا دلشان را مهربان کنند به رضایت. یک بار هم سال ۹۱ آقاهاشم‌نامی گفت که آمده برای شفای دختر مریض‌احوالش. عذراخانمی هم از بندترکمن، بچه‌اش نمی‌شد و نذر کرده بود بعد حاجت‌روایی، یک سال، روز میلاد آقا جوادالائمه (ع) پیاده به مشهد بیاید. عدنان‌خانی از عراق را هم خاطرم هست که پس از پیدا شدن استخوان‌های برادر گمشده‌اش توی یک گور دسته‌جمعی باقی‌مانده از جنایات رژیم بعث، آمده بود تا به شکرانه پایان انتظار مادرش، نایب‌الزیاره باشد. مشهد جایی است که همه‌جور بی‌قراری را در آن می‌شود پیدا کرد. آرام، نجیب، سربه‌زیر از کنار شانه‌ات می‌گذرند و به یک سمت می‌روند، سمتی که سمت همه آرزوهاست. همین است که همیشه وقتی اتوبوس می‌پیچد سمت خیابان شیرازی و دست‌ها به سلام و کمر‌ها به ارادت خم می‌شوند، من به این فکر می‌کنم که مگر چند شهر در این گردونه خاکی بی‌منت‌ها هست که بشود چنین تصویری را در آن دید، تصویری که در آن، گفته همه مردمش با هر زبان و هر نوع تکلمی به یک معنی ختم می‌شود: حبیب من، از هرچه خلق رسته‌ام و امید به مهربانی تو بسته‌ام. می‌دانم مهرت روزی گلستان می‌شود و آتش هر داغی را بر من سرد می‌کند. من بی‌عذر تقصیر آمده‌ام و باور دارم تو در اجابتم تأخیر نمی‌کنی که مخلصان آستان تو پادشاهان عالم‌اند.

خوبه که هستی آقاجان!

معصومه متین‌نژاد، روزنامه‌نگار: گرما کلافه‌ام کرده‌است. این ماسک هم شده قوز بالای قوز. کمی زیرلب غرغر می‌کنم و به سرعتم می‌افزایم. شاید سایه‌ای پناهی بیابم. بی‌فایده است. از دور که گنبد و گلدسته حرم را می‌بینم، خنکای هوای حرم را هم احساس می‌کنم. نه اینکه واقعا خنک باشد، نه! این حس مطبوعی است که من از حرم و زیارت در ذهن دارم: نشستن درون یکی از رواق‌ها، درست زیر یکی از تهویه‌ها.

صحن جامع رضوی را دور می‌زنم تا از بست شیخ طوسی وارد صحن انقلاب شوم. این یکی از خرده عادت‌های زیارتی من است. از هر بستی که وارد شوم باید خودم را به صحن انقلاب برسانم و از در بزرگ میانی وارد شوم. غیر از این باشد، زیارت به دلم نمی‌چسبد. بیش از ۳۰ سال است که این‌طوری وارد حرم شده‌ام.

خودم را به پشت پنجره فولاد می‌رسانم. از زمان همه‌گیری کرونا این نقطه محل قرار من و آقاست. دلم پر باشد یا برای عرض ادب آمده‌باشم، فرقی ندارد. از همین‌جا گله و شکایتم را می‌کنم، سلامم را می‌دهم و راهی می‌شوم. هرچند خیلی وقت‌ها چشمم که به گنبد طلای آقا می‌افتد، حیا می‌کنم شکوائیه این روزگار را بکنم. همین‌جاست که گاهی مرز گفتگو با آقا و خدا را گم می‌کنم.

حواسم به دنگ‌دنگ ساعت هم هست. چند سالی می‌شود خرده‌عادت دیگری پیدا کرده‌ام. دنگ‌دنگ ساعت حکم خوش‌آمدگویی آقا را برایم دارد. یعنی دیدمت و شنیدمت. دوست ندارم سر از کار این ساعت و دنگ‌دنگش درآورم که چه زمانی و چندبار می‌نوازد. نمی‌خواهم رابطه‌ای که در ذهنم برای معادلاتم برقرار کرده‌ام تابع قوانین هندسی این ساعت شود.
نیم بیشتر زمانی را که در حرم می‌گذرانم صرف دید زدن زائر‌های آقا می‌کنم. حس غریبی دارند و منبع انرژی‌اند. با آنکه پایه روابط اجتماعی‌ام چندان گرم و گیرا نیست، خیلی وقت‌ها هوس می‌کنم هم‌کلامشان شوم. این هم از آن خرده‌عادت‌های دیگرم است. در حال و احوالشان دقیق که می‌شوی، از این پلی که زده‌اند، می‌توانی تا عرش بالا بروی. راستش را بخواهید، این وقت‌ها بهتر درک می‌کنم که چه‌گونه خدا بر خطا‌های بندگانش تا این اندازه صبر دارد. اصلا چه حالی می‌کند خدا با ما!
شما را نمی‌دانم، اما من گاهی مانند امروز با لکنت، گله خدا را پیش آقا هم می‌برم، وقت‌هایی که فکر می‌کنم از دایره توجهش خارج شده‌ام. راستش را بخواهید، هنوز هم نفهمیده‌ام چرا خدا این‌قدر اصرار دارد، ظرفیت وجودی‌مان بیش از آن چیزی است که تصورش را می‌کنیم.

۲۰ دقیقه‌ای از زمان حضورم در حرم می‌گذرد که دنگ‌دنگ ساعت می‌آید. چه زیارتی! وقت رفتن است و کوله‌بارم خالی، اما دلم تا دلتان بخواهد جلا پیدا کرده. چه‌قدر خوب است آقاجان که تو هستی!

امام رضا (ع) نمی‌گذارد ما برویم!

نعیمه زینبی: روزنامه‌نگار: نشسته‌ام روبه‌روی مردی که فکر می‌کنم از من به امام رضا (ع) نزدیک‌تر است. آخر کارش با حضرت گره خورده است. این‌جور وقت‌ها یک سر فکر و خیالاتم می‌رسد به این قسمت که بابا اینها هم مثل ما آدم هستند و فرقی ندارند و سر دیگرش به این باور که اگر امام انتخابشان نمی‌کرد اینجا چه کار می‌کردند. اصلا اگر امام خود من را انتخاب نمی‌کرد چه‌طور می‌توانستم روبه‌روی این آدم بنشینم و با او از «او» حرف بزنم؟ یکی جلوم نشسته که برای حضرت خدمت کرده است.

جایی کاری یا وظیفه‌ای را به او سپرده‌اند و من باز باید بروم سراغ همان پرسش‌های کلیشه‌ای تا از زیر زبانش بکشم چه‌قدر حالش با امام رضا (ع) خوب است. طفره می‌روم معمولا از این سؤال‌ها. می‌گویم معلوم است که می‌گوید امام رضا (ع) ولی‌نعمت ماست و از این حرف‌ها که همه خادم‌های حرم تکرار می‌کنند. ۲۰ دقیقه‌ای دیرتر به مصاحبه رسیده‌ام و او می‌گوید برای هرکس دیگری غیر از امام رضا (ع) بود یک دقیقه هم تأخیر را تحمل نمی‌کردم و می‌رفتم. به او حق می‌دهم که آن ۲۰ دقیقه را توی سرم بزند ولی بخشیدنش به حضرت بیشتر ذهنم را درگیر خودش می‌کند. به قول خودش ادب کرده است در محضر حضرت یار عیار خود و زمانش را بالا ببرد. به نظرش رسیده که این مصاحبه را حضرت برایش ترتیب داده است و به همین دلیل بردبار شده است در برابر ناملایماتش. با این حرف‌ها، پرسش‌هایم به همان سؤالات روی روالی افتاده که من خبرنگار دوست ندارم بپرسم، چون پاسخشان را می‌دانم. انگار چاره‌ای نیست. همین که اندک تلنگری به این ارتباط خاص زدم اشک در چشمان آقای خادم جمع شد و شروع کرد به باریدن. توی گذشته‌اش گشت تا ببیند امام کجا او را از آن خود کرده است و گفت از همان بچگی! چند ثانیه‌ای سکوت میان ما حاکم شد تا دوباره بتواند حرف بزند. یاد چند لحظه پیش خودم افتادم که از ذهنم گذشته بود: «این‌ها آن‌قدر در محضر امام بوده‌اند که برایشان همه‌چیز عادی شده است.»، اما مصاحبه‌شونده از این چیز‌ها که توی سر من بود خبر نداشت و بده‌بستان خودش را با حضرت داشت. می‌گفت: «اینجا که بیایی خرد بودنت را تازه می‌فهمی. هرچه بگذرد کوچک‌تر می‌شوی.» بعد هم از من پرسید: «حس و حالت چیست برای اینکه می‌خواهی برای حضرت قلم بزنی؟» حالا نوبت من بود که از آن حرف‌های نخ‌نما بزنم، از آنهایی که از زبان همه می‌شنویم و به نظرمان تکراری است. چه باید می‌گفتم؟ حقیقت را گفتم. از این انتخابی که خودم را شایسته‌اش نمی‌دانستم و نگاهی که ما را لقمه‌گیر سفره‌اش کرده است. شرمی در کلامم پنهان شده بود و نمی‌توانستم به‌وضوح بگویم من انتخاب شده‌ام. می‌دانستم چنین شایستگی‌ای از خودم نشان نداده‌ام که حضرت مرا خاص ببیند. ولی آنها که بیرون از من نشسته‌اند ماجرای میان ما را نمی‌دانند. نقطه عطف ماجرای امام برای همه همین است که دیگران ما را آن‌جور که امام می‌شناسد نمی‌شناسند. امام ما را می‌شناسد ولی راهمان می‌دهد. او کم‌وکاست‌های ما را می‌داند ولی از ما رو برنمی‌گرداند و شاید نقطه آغاز امام بودنش همین چشم‌پوشی‌هایی است که ما آدم‌ها از آن بی‌نصیب هستیم. مصاحبه که تمام شد بیشتر به این فکر می‌کردم که چرا امام رضا (ع) ما را رها نمی‌کند. مگر ما برایش چه کرده‌ایم که ما را حوالی خودش نگاه داشته است؟

ضامنم شود، ضامن آهو

سعیده آل ابراهیم، روزنامه‌نگار: همیشه می‌گویند خود واقعی آدم‌ها دیدن دارد. اینجا همان جایی است که به‌جرئت می‌توانیم بگوییم آدم‌ها خود خودشان هستند، بی‌هیچ شیله‌و‌پیله یا خرده‌شیشه‌ای. اگر بخواهیم مفهومش را برای خودمان ساده کنیم، مانند این است که هرکدام از ما امتحانی را پس داده باشیم و حالا پیش روی معلم، نمی‌توانیم بزک‌دوزک کنیم که انگار نمره بالایی گرفته‌ایم، زیرا هم خودمان و هم آن معلم می‌دانیم که نمره واقعی ما چند است. حرم ضامن آهو همان مأمنی است که درونت مانند آبی زلال برای صاحب آن پیداست.

هر کسی در حرم او حال و هوای خودش را دارد. یکی سر به دیواری تکیه داده است و بی‌امان گریه می‌کند. دیگری زیارت‌نامه می‌خواند و گه‌گاه به گنبد طلا چشم می‌دوزد. بچه‌های قدو نیم‌قد کیفشان کوک است و روی فرش‌های قرمزی که کنار هم پهن شده است می‌دوند. بعضی‌ها بی‌هیچ حرف و اشاره‌ای به نقطه‌ای از حرم خیره می‌شوند و شاید گرفتاری‌های خود را مرور می‌کنند. در این میان، مسافرانی هم پیدا می‌شوند که تلفن همراه خود را رو به سوی ضریح می‌گیرند تا آدمی از فرسنگ‌ها دورتر بتواند بار دل خود را سبک کند.

از قدیم رسمی میان مشهدی‌ها بوده است و هست که صیغه‌محرمیت زوج‌های جوان را در حرم امام رضا (ع) جاری می‌کنند، زیرا باور دارند که این کار برکت و مهر زندگی‌شان را دوچندان می‌کند. اگر گذرتان به این رواق افتاده باشد، می‌بینید که هر عروس و دامادی با تعدادی از اعضای خانواده‌شان گوشه‌ای از آن گرد هم نشسته‌اند و عاقد صیغه محرمیت را می‌خواند. جدا از این، هر مراسم و عیدی که هست، یک سوی آن را به حرم امام رضا (ع) می‌رسانیم، از عید نوروز گرفته تا شب‌های قدر، تشییع جنازه یا هر مناسبت دیگری.

ما از همان آغاز، امام هشتم (ع) را به خودمان نزدیک‌تر از هر کس دیگری دیده‌ایم، آقایی که هر زمانی به او سر بزنی، حاضر است ساعت‌ها پای درددل‌هایت بنشیند و طوری که خودت هم متوجه آن نمی‌شوی، با دلی آرام از هیاهوی قبل از ورود به حرم، بدرقه‌ات می‌کند. می‌دانیم که اگر از تمام دنیا تنها او حال و هوای دل ابری‌مان را بداند، کافی است.

ما مشهد‌ی‌ها از کودکی بار‌ها و بار‌ها ادای احترام به حرم امام رضا (ع) را دیده و شنیده‌ایم. به یاد دارم زمانی را که اتوبوس به خیابان منتهی به حرم وارد می‌شد و ناخودآگاه همهمه مردم به سکوتی خلسه‌ناک تبدیل می‌شد که فقط با یک چیز می‌شکست: به حرمت حرم علی‌ابن‌موسی‌الرضا (ع) صلوات. در عالم بچگی زیاد می‌دیدم که مردم در بعضی خیابان‌ها رو به حرم دست به سینه می‌گذارند و خم می‌شوند. هر وقت خودرو به حوالی حرم می‌رسید، دست راننده ناخودآگاه ضبط را به نشانه احترام خاموش می‌کرد یا هرروز در مدرسه بعد از قرائت قرآن و ورزش صبحگاهی، رو به حرم صلوات خاصه را زمرمه می‌کردیم و چه خوب که خاطرات کودکی، نوجوانی و بزرگ‌سالی ما با حرم امام رضا (ع) گره خورده است!

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.