آن سالی که کیمیا علیزاده رفت خیلی به هم ریختم، دروغ چرا یک شبش را هم خیلی گریه کردم. کیمیا رفت بد هم رفت. به بی انصافی هم رفت. کیمیا دختری با لبخندهای مرواریدی بود که خندوانه رفت. جناب خان برایش ترانه خواند. خانه گرفت. سکه گرفت. هدیه گرفت. نماینده برندها شد و همه جا دعوت. هم عزت، هم ثروت و هم حرمت داشت. کیمیا خودش یک جایی توی مصاحبه اش گفت: مدالم را میبخشم حجابم را هرگز.
کیمیا عزیز دل همه بود و این دل شریکی محض مردم با او یکهو دود شد و به هوا رفت. یکهو در قاب تلویزیون غریبه دیدیمش که گفت: عذاب میکشیدم. زور میشنیدم. حرف توی دهنم میگذاشتند که بگویم و این دل ما را شکست. همان روزها یک یادداشتی نوشتم و گفتم دخترعامو تو حق داری هرجایی زندگی کنی. حق داری برای آینده ات تصمیم بگیری.
حق داری هر کجای دنیا که حالت خوب است صبحها پلک وا کنی. قهوه بنوشی. موهایت را صبحها شانه کنی، به باشگاهت بروی و تمرین کنی. همان جوری که خیلیها رفتند و دعای ما هم پشت سرشان هست و بود. آن سال نوشتم دخترعامو تو مثل یک دندان زیبای تراش خورده بودی که تصمیم گرفتی بیرون از دهان وطن زندگی کنی و این باعث میشود که ریشه ات عفونت کند و به کار این دهان نیایی. مینوشتم و میگریستم و همین نوشتن ازدستم بر میآمد. تا پریشب.
از شما چه پنهان از وقتی ساعت بازی را فهمیدم خودم را زدم به در و دیوار. آشپزخانه مان یک مهتابی کهنه داشت عوضش کردم. یک پیچ کابینتمان افتاده بود عوضش کردم. سردوش تلفنی حماممان جرم گرفته بود خواباندمش در سرکه و جوش شیرین که نباشم؛ که جلو تلویزیون نباشم تا نبینم دو دختر ایران روبه روی هم هستند. کیمیا و ناهید مقابل هم ایستاده بودند و این یعنی ماهیچهای که به شکل پنج وارونه است میان قفسه سینه.
من داشتم منفجر میشدم. ناهید برد. خوشحال شدم؟ خیلی. گریه کردم؟ خیلی. چه حکایتی بود که میگریستم. یک چشمم از شوق برای ناهید و یک چشمم از ناراحتی برای کیمیا. دهانم ترش شده بود و بغض لاکردار یک خشت خیس خورده بود بیخ حلقم. کیمیا حتی اگر روی تابلو هم میبرد به نظرم باز بازنده بود. پشت به وطن کردن باخت دادن است. بازی تمام شد.
من توی حمام غرق در بوی جوش شیرین و سرکه آه میکشیدم که حالا بر میگردد هتل؛ که زنگ میزند تبریک چپانش کنند؟ تلویزیون بلغارستان بر طبل شادانه بکوبی چیزی دارد که پخش کند؟ هم بخندیم هم کیف کنیم؟ کیمیا پاهای قوی و ضربات حیرت آور و مرگ باری دارد و زمان باید بگذرد تا بفهمد مرگ بارترین ضربه عمرش را به خودش زد. ولی باور دارم که شبی هزار بار آرزو میکند که برگردد.
ناهید اما، ناهید فکر کن مادر به ناهید و خواهرش بگوید: چی هی سرتان توی گوشی و لپ تاپ باشد. بلند شوید برویم پایگاه تابستانی سر کوچه ثبت نامتان کنم یک ورزشی کرده باشید، بعد ببرد ثبت نامشان کند کاراته و بعد خطیهای منیریه را سوار شوند بروند ورزشی فروشهای میدان منیریه یک دست لباس تکواندو بخرند و بعد بیایند سر کلاس و مربی بگوید این لباس تکواندو ست و باید صبر کنید کلاس بعدی و مادر بگوید خب حالا تکواندو یا کاراته فرقی ندارد یک تابستان است دیگر میگذرد؛ و خلاص؛ و فکرکن خدا گاهی چه اشتباهات قشنگی سر راهت میگذارد. فکر کن حالا روی قله تکواندوی جهان ایستادهای و ناهید حالا گردآفرید ایران است.
دختری با ساقهایی فولادی. به قول بی بی ناهیدجان هزار روز نیامده پشت کوه داری. هزار آرزوی آنباکس نشده. هزار افتخاری دیگر در پیشانی خودت داری. من کمتر از آنم که به قهرمان المپیک چیزی نصیحت کنم و دارم با خودم زمزمه میکنم. روی هیچ موج و جریانی و جوی سوار نشو. با مردم بودن را خودت به عینک خودت و جهان خودت تعریف کن و برای مردم باش. ایران دیر میرنجد و راحت خوشحال میشود. هوای ما را داشته باش ناهیدخانم. بدرخشی دختر.
مبینا نعمت زاده هم ترکاند. غوغا کرد. گل کاشت. نوزده سالهای که حالاحالاها باید روی سکوها بایستد و ما برایش توی دلمان قند آب شود. میان تیتر زدم در گوشی، چون میخواهم به بعضی آقایان صاحب بودجه و امضا عرضی داشته باشم و آن این است که خیلی فرق است بین مبینا نعمت زاده و شبنم نعمت زاده. وقت بگذارید. هزینه کنید. زحمت بکشید. مبیناها را پروبال بدهید. ما از دست شبنمها خیلی دل خونیم.
* (مصرعی از فردوسی در داستان رستم و سهراب)