به گزارش شهرآرانیوز؛ نامی برایش ندارم، اما یکباره اتفاق افتاد. چیزی شبیه از خواب پریدن و تماشای ساعت دیواری بود و زمان قرار مهمی که داشت از دست میرفت. به «بلوغ دوم» هم فکر کردهام و گمانم توصیف مناسبی باشد برای این حسی که آدمی در آن چند سانتیمتر قد میکشد، آنقدر که میتواند لبه دیوار زندگی و آفتابی را که آرامآرام دارد از سرش میپرد ببیند. هرچه هست از یک جایی به بعد کار خودش را میکند و مثل یک دوربین فیلمبرداری زوم میشود
روی برخی زاویههای زندگی. بدون درنگ زوایای کمرنگشده و حتی بیرنگشده را هم نشانت میدهد. افتادن توی شلوغی یک بازار بزرگ چهگونه است؟ همیشه کالاهایی که زرق و برق و رنگ و لعاب زیادی دارند بیشتر پیش چشم میآیند. برای همین، خیلی از چیزهای مهم و ضرور لابهلای این رنگها و نقشها پنهان میمانند. این حس عینک تماشای همین پنهانشدهها بود. برای من هم یکباره اتفاق افتاد،
وقتی گیر افتاده بودم توی شلوغی بازار و هی میرفتم. ناگهان پلک زدم و همه چیزهای مهم، اما کمرنگشده را دیدم. یکیشان مادرم بود که دلش کفشی تازه میخواست، اما پای رفتن و حوصله انتخاب کردن نداشت. بعد یاد عمه افتادم که چند وقت است از خانه بیرون نیامده و دلش به زنگ تلفن و شنیدن صداهای پشت خط خوش است. یاد خاله، عمو، دایی، خواهر، برادر و ... که توی وانفسای روزگار پرحاشیه پردغدغه گمشان کردهام. راستش بیآنکه بفهمیم، افتادهایم توی یک دور باطل. برای به دست آوردن چیزی که آن را «خوشبختی» یا «آمدن یک روز خوش» نامیدهایم،
سالهاست هی دور خودمان چرخیدهایم مثل داستان ماهیگیر و تاجر که در اقتصاد اسمش را «توطئه ثروتمندان» گذاشتهاند. رفتار ما با روزها و فرصتهایمان چیزی شبیه به همین است. همه ما ماهیگیرهای قانعی بودهایم که روزگارش با صید چند ماهی هم میگذشته است. بعد میرفته با بچههایش بازی میکرده، کتاب میخوانده و عصرها کنار کلبه ساحلی، با دوستانش گیتار میزده است. یک روز تاجری به او توصیه میکند بیشتر ماهی بگیرد، پول جمع کند و ثروتمند شود و دوباره پس از کش و قوسهای بسیار، به آن چیزی برسد که اکنون دارد.
نیمه دوم سیسالگی شیب تندی دارد، آنقدر که میفهمی زمان گذشته است و تو همه سالها برای به دست آوردن روزهای خوش دویدهای بیآنکه تعریف دقیقی از «روز خوش» داشته باشی. این حس آدم را به هول و ولا میاندازد. فرصتی نمانده و باید برای اندک باقیمانده کاری کرد. من دست مادرم را گرفتم. با هم به خیابان زدیم. ویترین مغازههای خیابان چمران را برای خریدن یک کفش طبی شماره ۳۶ که مخصوص کف پای صاف باشد و روند قوس کمر را هم کُند، کند. قدم زدیم و مادرم حرف زد. پشت ویترین یکی از مغازهها یاد پدرش افتاد که حالا ۴۰ سال است رفته و او چهقدر دلش میخواهد زمان به عقب برگردد تا دوباره یک نیمه اسفند دست توی دستش برای خرید لباس عید به خیابان برود. ویترین دومین مغازه شب عروسیاش را به یادش آورد تا از پاشنههای بلند کفش سفیدی بگوید که همان ساعت اول میهمانی شکستهبود.
ویترین سوم، چهارم، پنجم و ... و مادرم که خاطره به خاطره پیش میآمد و در تعریف هرکدامشان لبخندی روشن و خاموش میکرد. در آخرین ویترین، وقتی آنچه را میخواست انتخاب کرد و نشست روی صندلی، پیش پایش که نشستم تا کفش را اندازه بزند، فهمیدم روز خوشم را پیدا کردهام و «روز خوش» چه ساده اتفاق میافتد و من چه سخت، سوراخهای دنیا را دربهدر برای پیدا کردنش گشته بودم.