«هنوز وقتش نرسیده!»، «هنوز وقتش نرسیده!»؛ از شدت ترس میلرزم و همین یک عبارت را زیرلب تکرار میکنم. درست مثل مادر وقتی که ذکری میخواند و از دور با اشاره سرش خطی گرداگرد بدنم با فوت میکشد.
اجل در ترسناکترین هیبتش قصد جانم را کرده است. تلاش هایم برای خلاص شدن از دستش خستهام کرده.
او هم به اندازه من از این کشاکش خسته است. دست هایش را دور گردنم حلقه میکند و میفشارد.
دست وپای آخر را میزنم که صدایی از دور به گوشم میرسد: «هنوز وقتش نرسیده. دعای مادر پشت سرشه.» جرئت دوباره خوابیدن ندارم. ترس در تک تک سلولهای بدنم لانه کرده است.
عقب عقب میروم و در سه کنج اتاق پناه میگیرم. زندگیام را چند بار مرور میکنم و هربار به تصویر مادرم میرسم.
تند تند درحال خواندن چهارقل و آیت الکرسی است تا بدرقهام کند. نمیدانم چرا در این نیمه شب یاد دوراهیهای فلسفی زندگیام افتادهام. جبر- اختیار و تقدیر- انتخاب.
احساس میکنم سیب درخت نیوتن با جاذبه این خواب توی سرم خورده است؛ «در پناه دعای مادر!» و باز تصویر مادر در ذهنم جان میگیرد، آرام زیرلب چیزی زمزمه و به درون لیوان آب فوت میکند و با اصرار میدهد بخورم.
در دلم میخندم به این ساده دلی اش: «آخه مادرجون این جوری که بدتر مریض میشم. دی اکسیدکربن رو با بازدمت توی آب فوت میکنی، سم خالص!» هنوز درحال خواندن دعاست. چشم غرهای میرود.
میفهمم که نباید بیشتر از این حرف بزنم. صبح روز بعد از خواب بیدار میشوم و یادم نمیآمد که شب گذشته حال خوشی نداشتم.
در این نیمه شب خوف انگیز، دعاهای مادر را مثل دانههای تسبیح یکی یکی نخ میکشم. دود اسپندش همه جا را پر کرده است. یکی از آن دانههای نخودی شکل اسپند را روی سرم میترکاند و درون آتش میریزد. بر چشم بد و زبان بد و نیت بد لعنت! آرام اشک میریزم، یعنی چندبار اجلم سررسیده و به خاطر دعای مادر حکم تأخیر خورده است؟