همه آن چیزی را که به ماورای عالم حس ارتباط پیدا میکرده، از کودکی با علاقه دنبال میکند. پدرش جهل را عامل فلاکت میدانسته و خود از زمره روشنفکران زمانه خویش بوده و مادرش با تسلط بر دو زبان انگلیسی و فرانسه او را در مطالعه متون برجسته ایران و جهان یاری میداده است. در آغاز، به شکسپیر، هومر، هوگو، بالزاک و سپس به جهان عرفان، مولوی و شمس تبریزی سوق پیدا میکند. اکنون در آستانه هفتادسالگی، بیش از ۳۰ سال از عمر گرانقدر خویش را صرف مطالعه و پژوهش درباره مولوی کرده است. شرحی بالغ بر ۴۰۰۰ صفحه بر مثنوی معنوی به نگارش درآورده و مورد استقبال بسیاری از اساتید اهل فن قرار گرفته است. اینکه چرا مولوی را انتخاب کرده و اینچنین مجذوب او شده، بر او پوشیده است. حسی غریب، در بازهای نامعلوم، او را به این وادی کشانده و تا ابد در آن گرفتار کرده است. «ناهید عبقری»، متولد مشهد، مولویپژوه، اعتقاد دارد در متون اهل تصوف و عرفان، مردان در تقابل با زنان شأن خاصی نمییابند و آنچه که تحت عنوان چهره غیرمطلوب از زنان در خلال این آثار به نمایش درآمده، ریشه در فرهنگ مردسالاری دارد که همواره کوشیده است با تحقیر زنان و برجسته کردن ضعفهای انسانی آنان، که در مردان به شکل دیگری نمود مییابد، برتری خود را حفظ کند. در نظر او، مولانا نیز از تأثیر این سنت مصون نبوده و برخلاف آنکه در زندگی خصوصی او چنین اندیشهای وجود نداشته، این نگاه به شکل یک عادت در زبان او ساری و جاری شده است. به بهانه هشتم مهر ماه، روز بزرگداشت جلالالدین محمد بلخی، شاعر نامدار قرن هفتم، با نویسنده مجموعه شش جلدی «شرح مثنوی معنوی» به گفتگو نشستهایم و آنچه که در پیشرو میآید تلخیصی از این گفتوگوست.
تاکنون شروح متعددی بر مثنوی معنوی نوشته شده، که از معروفترین آنان میتوان به شرح نیکلسون، گلیپنارلی، فروزانفر و ... اشاره کرد. برخی حتی شروح نوشتهشده را تا حدود ۲۵۰ عدد نیز برشمردهاند. از آنجایی که شما مدتزمان بسیاری را صرف مطالعه و پژوهش این شروح کردهاید، چه تفاوتی میان آنها و اثر خود میبینید؟ فقدان چه ویژگیهایی در شروح پیشین، شما را به خلق اثر پیشرو سوق داده است؟
تا آنجایی که من اطلاع دارم، تا کنون چیزی حدود ۱۸۰ شرح بر مثنوی نوشته شده است، که البته اعداد و ارقام را بعضی از بزرگان به ۲۵۰ عدد نیز رساندهاند. واقعیت این است که من چندین سال است، که به دنبال تعداد شروح نوشته شده نبودهام. اما بیشک حجم کثیری شرح راجع به مثنوی نوشته شده است. علت آن هم این است که زبان مولانا در عین اینکه روان، نرم، فصیح و آگاهکننده است، تخصصی نیز میباشد. اما در مورد اینکه این شرح با شروح دیگر چه تفاوتی دارد، میتوان گفت که شرحهایی که ما در ایران داریم، هر کدام ویژگی خاص خود را دارند. مثلا نیکلسون یکی از بهترینهاست که مرحوم حسن لاهوتی، بسیار زیبا آن را ترجمه کرده است و مرحوم استاد جلالالدین آشتیانی نیز مقدمه بسیار مبسوط و گرانقدری را بر آن نوشتهاند. اما واقعیت بر این است که در این شرح، به بعضی نکات توجه نشده است. به طور مثال در آن واژهها و تعبیرات عرفانی معنا نشده و به ارجاعات قرآنی تنها در بعضی قسمتها اشاره شده است و خلاصه اینکه بیشتر اهل فن و متخصصان میتوانند از آن استفاده کنند؛ و به همین ترتیب هر یک از شروح را که نگاه میکنیم، بر روی بخشهایی بیشتر تأکید دارند و بر روی بخشهایی کمتر. مثلا یکی از شروحی که بسیار هم مورد استفاده قرار میگیرد و من در اینجا نامیاز آن نمیبرم، شرحی است که از نظر من بیشتر نگاه شریعتی دارد. در حالی که کمال مولانا مجموعهای است از شریعت و طریقت و شکفتن و باز کردن حقیقت. شریعت یک راه است. شما میگویید من از نظر شریعت مسلمان هستم، یعنی من در شاهراه بزرگ اسلام در حال حرکت هستم. اما طریقت این است که شما در این راه چگونه حرکت میکنید. چگونه راه میروید؛ ما نماز میخوانیم. اما اینکه چگونه بخوانیم و در نماز چگونه با خالق هستی ارتباط و اتصال برقرار کنیم و چگونه صداقتی داشته باشیم میشود طریقت آن حرکت. مولانا در قالب ۲۶۰ قصه مختلف به ما میآموزد که تمامی افکار تو یعنی دین تو. تمامی نگاه تو یعنی دین تو. یعنی دین آنچنان باید در تو ساری و جاری باشد که خود تو باشد. در چنین حالتی، شریعت با طریقت ترکیب شده و از دل آن حقیقت بیرون میآید. مولانا در طول تمامی این قصهها، یک حرف مشترک را به زبان میآورد.ای انسان تو از حقیقت خودت آمدهای، فرصت گرانقدری در اختیار تو قرار گرفته است، ابزاری داری، این ابزار حواس پنجگانه توست، که ببینی، بشنوی، بچشی، ... و تمامی اینها حواس مادی تو هستند. اما حقیقت تو مادی نیست، حقیقت تو فراماده است و تمام تلاش تو باید این باشد که با خاموش کردن این حواس، حواس درونی و معنویات را فعال کنی. مولوی برای چنین کاری به شما راهکار میدهد؛ بنابراین من به دنبال شرحی بودم که در آن به ترکیبی از هر دوی شریعت و طریقت برسم، تا به روشنشدن هر چه بیشتر این حقیقت پرداخته باشم.
هنگامیکه شرح پیش رو را به نگارش درمیآوردید، مخاطبی که در ذهنتان در نظر گرفته بودید، چه کسانی و با چه ویژگیهایی بودند؟ برای اقبال اثر خود از سوی این گروه از مخاطبان، چه تدابیری اندیشیدید؟ آیا این تدابیر در هر دو سطوح محتوا و فرم شکل گرفته بودند؟
بیشتر روی سخن من با جوانان و یا در واقع گروه متوسط سنی جامعه است. به این دلیل که آنها هستند که اکنون باید خودشان را بشناسند. مثلا همین حرفهای من به شما، اگر اندکی باعث شود که هر کاری را که انجام میدهید را یک نوع انجام وظیفه و یا یک نوع رسالت الهی تلقی کنید و سعی کنید آن را با صداقت و اخلاص انجام دهید، در پایان خواهید دید که چقدر تغییر کردهاید. حتی بعد از یک یا دو سال، بیش از آنکه باورتان شود، رشد خواهید کرد و منور خواهید شد. نه اینکه الان نباشید، اما هر چه که هستید، افزونتر خواهید شد؛ بنابراین مخاطب من بیش از همه جوانان بودند، اما نه اینکه دیگران نباشند. امروزه جوانان بسیار عقلگرا شدهاند و سعی دارند همه چیز را خردمندانه حل و فصل کنند، به همین خاطر من سعی کردهام در کنار ادله و براهینی که مولانا با آنها سعی در نفوذ به احساسات دارد و شما را با آن «تبدیل» میکند، مانند تبدیل مسی به زر، به شکلی قانونمند از مبانی عرفان نظری استفاده بکنم تا در ذهن جوانی که این اثر را مطالعه میکند، هیچ ابهامی پیش نیاید. در آغاز این شرح از مثنوی، بسیار عالمانه و در حجمی حدود ۶۰۰۰ صفحه و در ۶ جلد نوشته شده بود. تقریبا ۶ یا ۷ سال قبل از آنکه آن را منتشر کنیم، به این نتیجه رسیدیم که جامعه، به خصوص جوانان، به دلایل متعددی به مطالعه کمتوجه شدهاند؛ بنابراین فکر کردم که باید آن زبان عالمانه را تغییر بدهم و به یک زبان روان فصیح امروزی تبدیل کنم. زبانی که برای همه درکشدنی باشد و به همین خاطر، حجم کتاب را حدود ۲۰۰۰ صفحه کاهش دادم و سپس آن را منتشر کردم.
در دیدگاه عارفان همعصر مولوی و به ویژه خود او، زنان در چه جایگاهی قرار داشتهاند؟ آیا بر آنان نیز همانند جامعه خویش نگاهی برتریجویانه حاکم بوده است و یا از موضعی برابر به زنان مینگریستهاند؟
در آغاز باید نگاهی بیندازیم به نظام «هستیشناسیِ» عارفان مسلمان و به خصوص مولانا که «عالم امکان» یا «کلّ هستی» را «عالم کبیر» و «انسان» را به سببِ کوچکیِ هیئت ظاهریِ او، اعم از «زن» یا «مرد»، «عالم صغیر» مینامند. آنها بر این باورند که هر چه در عالم کبیر هست، در عالم صغیر نیز موجود است؛ بنابراین «احدیت وجود» را که «عقل کل» و اولین صادر از «ذاتِ هستی» است و همچنین «واحدیتِ» وجود را که «نَفس کّل» است، در مراتب مختلف در کلیه موجودات یا ممکنات ساری و جاری میدانند؛ پس «انسان» نیز فارغ از جنسیت، از این قاعده مستثنی نیست و از آنجا که به موجب «و نفخت فیه من روحی»، روح الهی در نوع بشر دمیده شده و عقل کل و نفس کُل نیز بالقوه در آن موجود است، که ظهور و بروز آن وابسته به تربیت معنوی، تهذیب و پالایش نَفس است، «وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى»، و یا در سوره بقره که ویژگی «مفلحون» بدون تفکیک جنسیتی بیان شده است: «یومنون بالغیب» و «یقیمون الصلاة» و «مما رزقناهم ینفقون» و «وَالَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنْزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِکَ وَبِالْآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ»؛ پس هر کس که چنین باشد، از هوا و هوس پیروی نمیکند و از «مفلحون» است؛ بنابراین در نظام فکری مولانا که یک متفکر و اندیشمند دینی است، که با نگاه دقیق روانشناختی به رفتارهای اجتماعی مینگرد و به تحلیل آنها میپردازد، هیچ ویژگی خاصی در مرد نیست تا بدان سبب نزد خداوند مقبولتر باشد و از استکمال بیشتری برخوردار گردد.
اما آنچه که از خلال آثار مولوی برداشت میشود، وجود ابیات متعددی است که در آن سیمای منفی از زنان به نمایش درمیآید، تا جایی که برخی، مولوی را در مقایسه با شاعران عصر خویش، در بیشترین تقابل با زنان دیدهاند، آیا چنین ادعایی صحت دارد؟
سیمای زن در سنت ادب فارسی، به غیر از غزلهای عاشقانه چندان پسندیده نیست و در تمثیلات، زبانی ویژه مییابد که مستلزم بررسی نمادسازی و رمزپردازی است؛ اما قدر مسلم، وجود این چهره غیرمطلوب، ریشه در فرهنگ مردسالار دارد که همواره کوشیده است با تحقیر زنان و برجسته کردن ضعفهای انسانی آنان، که در مردها به شکل دیگری نمود مییابد، برتری خود را حفظ کند. مولانا نیز از تأثیر سنت شاعران قبل یا معاصر مصون نبوده است. در زبان مولانا نیز برخلاف آنکه اصلا در زندگی خصوصی او چنین اندیشهای نبوده، این نگاه به شکل یک عادت ساری و جاری شده است. در حالی که اگر مولانا را بشناسید، متوجه میشوید زمانی که از زن سخن میگوید، منظور او فیزیک یک موجود نیست. کهنالگویی که در برخی از جوامع، زن را مظهر نَفسِ امّاره به شمار میآورده و خود را مجاز به داوری سطحی و قطعی در مورد نیمی از جامعه میدانسته است، در مورد او نیز گاه در نمادسازیهایی با اوصاف منفی، مؤثر بوده است. به طور مثال، در قصه «جوحی و زن او» در دفتر ششم مثنوی به ترغیب جوحی که از فقر مینالد، زن او با مکری که از شوی آموخته است، قاضی را میفریبد تا به نوعی گوش او را ببرند:
مکر زن بر کار او چیره شدی
آب صاف وعظ او تیره شدی
یا در همان دفتر ششم مثنوی، در قصه «مردی که گنجنامهای را در خواب به او مژده دادند»، «خوابِ زن» کمتر و بیقدرتر از «خواب مرد» دانسته شده است، به سبب «نقص عقل» و «ضعف جان»؛ زیرا «عقل مادی» یا «عقل دنیوی» زن و مرد که الزاما باید رشد کند و ارتقا یابد، در محیطِ بسته خانه و بدون آموزش و تهذیب طبعا ترقی نمیکند:
خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان
جای دیگر و در همان دفتر میفرماید: از عرش به فرش و زندان رحم مادر هبوط کردم؛ زیرا «کید زنان باشد عظیم»؛ پس من که روح بودم، تبدیل به «بدن» شدم؛ چون «زن» سبب هبوطِ من شد:
از سوی عرشی که بودم مربط او
شهوت مادر فکندم که اهبطوا
روح را از عرش آرد در حطیم
لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و آخر هبوط من ز زن،
چونکه بودم روح و، چون گشتم بدن
در دفتر چهارم مثنوی، سبب فضل مردان بر زنان را «پایانبین»تر بودن آنان ذکر میکند:
فضل مردان بر زنای حالی پرست
زآن بُوَد که مرد پایان بینتر است
در دفتر اول مثنوی نیز، «مرد یا شوی» نمادِ «عقل» و «زن» نماد «نَفس و طمع» آمده است:
عقل را شودان و زن را حرص و طمع
این دو ظلمانی و منکر، عقل شمع
همچنین، در دفتر پنجم مثنوی، وصف حیوانی را بر سرشت زن غالب میداند؛ زیرا به «رنگ و بو» یا «جاذبههای دنیوی» توجه بیشتری دارد:
وصف حیوانی بُوَد بر زن فزون
زآنکه سوی رنگ و بو دارد رکون
در متون اهل تصوف و عرفان، گاه زنان عارفی را میبینیم که از مقامات عالی معنوی برخوردار و مورد احترام و ستایش جامعه بودهاند و مریدان بسیار داشتهاند؛ به طور مثال رابعه عدویه یکی از این زنان بوده است؛ آیا در میان آثار مولوی نیز، چنین زنانی به تصویر درآمدهاند؟
در متون صوفیانه و عارفانه برای مردان هیچ شأن خاصی در تقابل با زنان یافت نمیشود که نمونه ویژه آن خانم رابعه عدویه، بانویی عارف و محتشم در قرن دوم هجری است. همچنین همسر احمد خضرویه، از مشایخ خراسان در قرن سوم، که از مقامات عالی معنوی برخوردار بوده و در کشف المحجوب نیز به او اشاره شده است. اسرارالتوحید نیز به دوران ابوسعید و مشارکت زنان در فعالیتهای فرهنگی و معنوی اشاره دارد. ابن عربی، برجستهترین متفکر عرفان نظری نیز که معاصر با مولانا میزیست، در فصوصالحکم، اذعان دارد که زنان کاملترین آینه تجلی جمال حقاند؛ زیرا مظهر تام رحمت الهی به شمار میآیند و پیوند با آنان رمزی از اتصال و اتحاد عاشقانه با حق است؛ اما نقطه اوج منزلت بانوان را در تصوف و عرفان، میتوان در نحوه برخورد مولانا با آنان یافت. ابیات بسیاری از او به نگارش درآمده، که در آن زنان را مظهر عشق و جمال الهی دانسته است.
به طور مثال، در دفتر اول مثنوی میگوید: زنان بر خردمندان و صاحبدلان غالب و چیرهاند؛ اما بر جاهلان نه؛ زیرا آنان خشن و گستاخاند و صفت حیوانیت بر نَفسِ ایشان غلبه دارد؛ بنابراین در نمییابند که «زن» و «مرد» بنابر آیه ۸۹ سوره اعراف، از نَفس واحد خلق شدهاند و خداوند «زن» رابه عنوان زوج مرد قرار داد تا «لیسکن الیها»، یعنی به سبب تجلّی پرتو «رحمانیت» الهی که در «زن» بسیار تجلّی دارد، مرد در کنار او به آرامش و سکون برسد و از لطافت زن، تلطیف یابد:
گفت پیغمبر که زن بر عاقلان
غالب آید سخت و بر صاحبدلان
باز بر زن جاهلان چیره شوند
زانکه ایشان تند و بس خیره روند
کم بودشان رقت و لطف و وداد
زانکه حیوانیست غالب بر نهاد
و در ادامه میفرماید: «مهر و رقت» از اوصاف انسان و «خشم و شهوت» از اوصاف حیوان است و کسی که به زنان مهر و لطف و احترام نثار نکند، بیشک نمیداند که پرتو حق در وجود او تجلی تام دارد:
پرتو حق است آن، معشوق نیست
خالق است آن گوئیا مخلوق نیست
همچنین در بسیاری موارد از «زن» یا «مادر» برای بیان الهیات و به عنوان «نمادِ حق» استفاده میکند، به عنوان مثال در دفتر چهارم مثنوی، خداوند به وحی دل به موسی میگوید کهای گزیده! تو را دوست دارم؛ چون تو مانند طفلی هستی که در قهرِ مادر هم دست به دامان اوست و کسی را جز ما نمیشناسی و یار و یاوری جز ما نداری:
گفت، چون طفلی به پیش والده
وقت قهرش دست هم در وی زده
در دفتر سوم مثنوی، «حق زن» به عنوان «مادر» بعد از «حقوق الهی» ذکر شده که توجه و سپاس از او از واجبات است؛ زیرا آدمی در جسم مادر پرورده میشود و با مهر و ملاطفت وی رشد میکند:
حق مادر بعد از آن شد کآن کریم
کرد او را از جنین تو غریم
صورتی کردت درون جسم او
داد در حملش ورا آرام و خو
همچو جزو متصل دید او تو را
متصل را کرد تدبیرش جدا
«زن» به عنوان نمادِ «عشق الهی»، ابتدا در شعر سنایی پدیدار شد و از طریق عطار در اشعار مولانا ظهور یافت و نزد او شاخصترین چهره برای این امر، «لیلی» است. در فیهمافیه و در دفتر اول مثنوی میگوید: عیبجویان به مجنون گفتند: لیلی از حُسن و جمالی برخوردار نیست در حالی که زیبارویان فراواناند. مجنون گفت: برای من، لیلی یک «جام» است که از وجود او «مِیِ» عشق میچشم در حالی که شما به «جام» مینگرید؛ پس «لیلی» نماد عشق یا عشق حق است:
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حُسن لیلی نیست چندان، هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت: صورت کوزه است و حُسن مِی
مِی خدایم میدهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزهاش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
در تمثیل دیگری، مجنون سوار بر ناقه [شتر ماده]به سوی کوی لیلی میرفت و، چون مستغرق در احوال عاشقانه بود، مهار ناقه رها شد و ناقه به سرعت به سوی کرّه خود بازگشت و چندین بار این کار تکرار شد. سرانجام مجنون گفت: ما دو همراه نامناسبیم. من لیلی را میخواهم که پیش روست و تو کره را میخواهی که در پس است؛ پس باید جدا شویم. اینجا «لیلی» نماد عرش الهی و حق است و بازگشت به سوی کره، نمادی از تنزل جان آدمیبه سوی نَفس و هوس:
جان ز هجر عرش اندر فاقهای
تن ز عشق خاربن، چون ناقهای
تا تو با من باشیای مُرده وطن
پس ز لیلی دور مانَد جان من
پس «زن» در نگاه مولانا «نور اللّه» است که میتواند «معزّ» باشد یا «مضّل»، یعنی سببِ رشد و ارتقا شود یا موجب گمراهی.
سیره عملی و سلوک مولانا در ارتباط با زنان در خانه و خانواده چگونه بوده است؟ کدام سیما از زن، در نگاه شخصی او و نحوه ارتباطش با زنان غلبه داشته است؟
احمد افلاکی در مناقبالعارفین آورده است که همسر دوم مولانا، یعنی «کراخاتون» که او را در پاکدامنی مریم ثانی نامیدهاند و بانویی صاحب کرامت بوده است، در عوالم معنوی و روحانی، محرم اسرار و همدمِ معارف مولانا به شمار میآمده و دقایق معرفتی با او مطرح میشده، چنانکه مولانا چندین بار طیالارض به مکه را با او در میان گذاشته؛ یعنی مهمترین موضوعات را نیز از بانوی حرم مخفی نمیکرده است. در مورد نحوه ارتباط مولانا با کراخاتون نیز نوشتهاند که همواره سرشار از محبت، ملاطفت و احترام بوده است. همچنین رابطه مولانا با مادر کراخاتون نیز که دارای مقامات عالی معنوی به شمار میآمده، دوستی و همدلی صمیمانه در باب معارف ذکر شده است. رابطه او با «فاطمه خاتون»، که عروس وی و همسر «سلطان ولد» بود، نیز بسیار محترمانه و مهرآمیز بود، به حدی که در ارتباط با رنجشی که فاطمه خاتون از شوی داشت، مولانا در نامهای خطاب به او نوشت: «هر چه خاطر آن فرزند مخلص از آن خسته شود، ده چندان غم شما، غم ماست. اگر فرزند عزیز «بهاءالدین» در آزار شما کوشد، حقاً و ثمّ حقاً که دل از او برکَنَم و سلام او را جواب نگویم و به جنازه من نیاید، نخواهم و همچنین غیر او هر که باشد، اگر صدهزار سوگند خورند که ما مظلومیم، من ایشان را ظالم دانم. اللَّه اللَّه که هیچ از این پدر پنهان مدارید تا به یاری خداوند معاونت کنم.» در همین باب، نامهای هم به پسر خود، سلطان ولد نوشت و گفت: «این عروس که روشنایی چشم و دل ماست، از باب امتحان به ما سپرده شده، توقع دارم کاری نکنی که در خاطر او تشویش بیوفایی و ملامت گذرد. باید به خاطر سپیدرویی من و خودت، او و همه قبیلهاش را عزیز داری.» این رفتاری است که از وی در ارتباط با حرمت بانوان ثبت کردهاند. همچنین نقل کردهاند که مولانا در کانون خانواده به همه امور توجه دقیق داشته است. روزی دختر او، ملکه خاتون، کنیزک خود را آزرد. مولانا بانگ زد که چرا میرنجانیاش؟ اگر او خاتون بود و تو کنیزک، چه میکردی؟ نتیجه آنکه ملکه خاتون، کنیزک را آزاد کرد و پس از آن هرگز تعرضی از او دیده نشد.
مولوی به درک معنوی بانوان اهل معنا نیز اهمیت بسیار میداد و در شرح و بسط آن با ایشان سخن میگفت. همچنین در احترام و اکرام بانوان گفته اند که سلوک مولانا چنان بوده که هر حرکت ساده و کوچک آنان را بسی گرانقدر میشمرده است. آوردهاند که مردی از مریدان به کعبه رفته بود، شب عرفه، خاتون او، حلوای بسیار ساخت و به فقرا صدقه کرد و سینی بزرگی نیز خدمت مولانا فرستاد، حضرتش فرمود: آن خاتون صدیقه ماست؛ پس تمام اصحاب از این حلوا بخورند.