صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

روایت زندگی زنی که تنها و بدون حمایت تلاش می‌کند تا با دست خالی آینده فرزندش را بسازد

حمیت مادری زیر‌سقف آرزو

  • کد خبر: ۱۰۳۴۱
  • ۱۰ آذر ۱۳۹۸ - ۰۶:۴۵
الهام مهدیزاده - نور آفتاب بی منت به آخرین کوچه شهر سرک کشیده است تا روشنایی خود را به خانه‌ای محقر و خاکی برساند. فاطمه می‌گوید تا روز هست، تا نور هست، دلش قرص است، اما امان از شب و تاریکی آن. تا هفته قبل، خانه فاطمه و پسر هشت ساله اش، نه در داشت و نه سقف. آرزوی احسان هشت ساله به آرزو‌های بزرگ مادرش نزدیک است. برای گفتن آرزویش، سرجایش کمی جابه جا می‌شود، آب دهانش را چند بار قورت می‌دهد تا بگوید: «خانم، دلم می‌خواد خونه مون خاکی و خراب نباشه. خانم آرزو دارم یک تبلت داشته باشم. می‌دونم مامانم نمی‌تونه بخره. دوست دارم بزرگ که شدم، آتش نشان بشم.‌ای کاش هم خونه مرتب داشته باشیم، هم تبلت داشته باشم.»
قرار است مشهدی‌ها با همکاری روزنامه شهرآرا، خیریه گلستان علی (ع) با پویش «دنیاشو رنگی کن» همراه شوند و با هر آنچه در وسع و توان دارند، دنیای سیاه و سفید کودکان کم بضاعت و آسیب دیده اجتماعی را رنگی کنند؛ کودکانی که به انتخاب خود در این خانواده‌ها متولد نشده اند و با دستگیری از آن‌ها می‌توان دنیای آنان را کمی رنگی کرد. روایتی که می‌خوانید قصه زندگی یکی از این خانواده هاست. نشانی‌ای که به ما داده اند، جایی در انتهای شهر است؛ «خانه فاطمه خانم انتهای بولوار توس است. از آنجا بروید انتهای بولوار الزهرا (س) و از آنجا بروید انتهای چهل حجره.» هرچه به سمت مقصد پیش می‌رویم، شیب خرابی خانه‌ها بیشتر و بیشتر می‌شود.

همه نداشته‌های فاطمه خانم!
آخر خیابان چهل حجره، بیابان لم یزرعی قرار دارد که چند خانه در دل آن، سبز شده است. فقط بیابان است و برهوت. سکوت این بیابان را صدای به هم خوردن چند استکان‌ می‌شکند. زنی کنار تل خاکی روی زمین نشسته است و با شلنگ آب، ظرف می‌شوید. با فاطمه قرار گذاشته ایم و منتظر ماست. بدون آنکه سؤال و جوابی کند، با یقین و اطمینان، ما را به خانه‌ای نیمه خرابه دعوت می‌کند؛ «چه کسی می‌آید ته شهر که حال ما را بپرسد؟! تا آمدید، مطمئن شدم خودتان هستید.»
خاک، آجر‌های شکسته، پنجره‌های بدون شیشه، بوی نم دیوار‌های آجری تک اتاقی که پتویی جای درِ آن را گرفته، یک کمد شکسته، نمای چهار دیواری خانه فاطمه است. دور تا دور دیوار‌های آجریِ تنها اتاقِ فاطمه را خاک گرفته است؛ «ببخشید. دارم با جان کندن این خانه را ذره ذره درست می‌کنم. فعلا همین یک اتاق را داریم. بفرمایید داخل.» با یک دست، پتویی را که روی درِ اتاق نصب کرده است، کنار می‌زند و با دست دیگرش روسری رنگ ورورفته روی سرش را مرتب می‌کند تا با پوشاندن مو‌های سیاه و سفیدش فقط چین و چروک صورتش، گذر سخت روزگارش را نشان بدهد. نمای داخل اتاق چندان تفاوتی با بیرون ندارد. یک گاز فرسوده، یک بخاری کوچک قدیمی و چند بطری نوشابه خانواده که داخلش آب ریخته اند تنها وسایل فاطمه است؛ «شوهرم معتاد کارتن خواب بود. الان چندماه است که رفته. راستش ما از دستش فرار کردیم و پناه آوردیم به این بیابان. من و این بچه با دست خالی داریم این خانه را درست می‌کنیم تا حداقل سرپناهی داشته باشیم. تا یک هفته قبل اینجا نه سقف داشت نه در و پیکری. فقط یک درِ حیاط داشتیم. چون پنجره و حفاظی نبود، هر کسی می‌توانست از دیوار کوتاه خانه بیاید داخل.»
حرف‌های فاطمه خانم پر از درد است، اما این درد‌ها انگار به گوشت و پوستش چسبیده، آن قدرکه دیگر بیان آن‌ها هم حسی در او ایجاد نمی‌کند، نه تأسف، نه غم، نه رنج؛ انگار باور کرده که مثل محل زندگی اش، خودش هم به آخر خط رسیده است؛ «با هزار بسم ا... و صلوات شب را صبح می‌کردم. هر صدایی که می‌آمد با وحشت از خواب می‌پریدم. خدا خیرشان دهد؛ مؤسسه خیریه یک خیّر پیدا کرد و الان ۱۰ میلیون کمکم کرده اند تا سقف این خانه را بپوشانم.»

عشقی که جز سراب نبود
فاطمه آبرودار است، آن قدر که از گفتن درد‌ها و بدبختی هایش رضایت ندارد. با توضیحات ما و تأکید بر پنهان ماندن نام واقعی خودش و پسرش، راضی می‌شود بیشتر بگوید. صحبت کردن و روایت زندگی فاطمه سؤال و جوابی است؛ تا سؤالی نمی‌پرسیم جوابی نمی‌دهد. به قول خودش اگر حرفی هم از بخت تیره و تارش می‌زند، فقط برای جوان‌هایی است که در پی انتخاب عشق زندگی هستند. شوربختی فاطمه از ۱۲ سال قبل و با سراب عشق احمد شروع شد؛ درست زمانی که بیست ساله نشده بود. فاطمه عاشق شده بود و اصرار‌های خانواده مبنی بر بی سرانجام بودن این ازدواج فایده‌ای نداشت. باوجود مخالفت پدر، فاطمه با یک چادر رنگی و یک جفت «سرپایی» راهی خانه بخت شد؛ «بچه روستای سوهان- از توابع چناران- بودم. نوزده ساله بودم که با شوهرم ازطریق یکی از آشنایان، آشنا شدم. شوهرم ۲ سال از من کوچک‌تر است. من متولد ۶۶ هستم و او متولد ۶۸ است.»
بیشتر که به چهره اش نگاه می‌کنم، مشخصات سجلی اش با آنچه مقابل رویم می‌بینم، حداقل ۶ یا ۷ سال اختلاف دارد، شاید هم بیشتر؛ چهره اش خیلی بیشتر از سنش نشان می‌دهد؛ «پدرم مخالف بود. تحقیق که کرده بود گفته بودند خانواده درست و حسابی ندارد و خودش هم سرکش است. اما این حرف‌ها به گوشم بدهکار نبود. کور و کر شده بودم. با خودم می‌گفتم او با من خوب است و مردم حرف بیخود می‌زنند. دست آخر با اصرارهایم پدرم گفت محرم شویم تا بیشتر آشنا شویم؛ به خیال خودش با این آشنایی از ازدواج با او منصرف می‌شدم، اما بدتر از بد شد. احمد زبان چرب و نرمی داشت و مرا بیشتر خام خودش کرد. با این شرایط پدرم دیدن احمد را منع کرد. یک ماهی بود او را ندیده بودم. احمد ازطریق یکی از آشنایان به من پیام داد که فلان روز خودم را به اول روستا برسانم. چادر رنگی سرم کردم و به دیدنش رفتم. با یک موتور سر جاده روستا منتظرم بود. با حرف‌هایی که زد، قانعم کرد با همان چادر رنگی و سرپایی که به پا داشتم، همراه او راهی مشهد شوم. احمد می‌گفت اگر با او باشم، پدرم مجبور می‌شود رضایت دهد تا با هم ازدواج کنیم. همین طور هم شد و بعد از ۳ ماه با احمد ازدواج کردم. رفتیم محضر و عقدمان را در شناسنامه ثبت کردیم و تمام. چون پدرم راضی نبود هیچ وسیله‌ای برای زندگی نداشتم. خواهرم ۲ بشقاب، چند قاشق، یک بخاری کوچک و فرشی از مسجد محل گرفت و به من داد تا در یکی اتاق‌های خانه مادرشوهرم زندگی کنیم. زندگی من و دردسرهایش تمامی ندارد. سرتان را به درد آوردم. ببخشید چیزی برای پذیرایی ندارم. آب می‌خورید؟» دستش را می‌برد سمت بطری‌های نوشابه که داخلشان پر از آب است؛ «هیچی نداشته باشیم، آب که داریم.»
از فاطمه درباره آب و گاز خانه و اینکه چرا با شلنگ، داخل کوچه ظرف می‌شست، می‌پرسیم. می‌گوید: اینجا جز همین اتاق که فقط یک چهاردیواری است چیز دیگری نداریم. نه آب داریم نه گاز. آب مصرفی مان را از خانه همسایه کوچه پشت و با آن شلنگ آب که بیرون دیدید، جور می‌کنم. دور و اطراف ما کسی نیست. همسایه کوچه پشت هم جزو اتباع خارجی هستند. وقتی اوضاع من را دیدند، گفتند که هر زمان لازم داشتم، شلنگی به شیر آب داخل حیاطشان وصل کنم تا داخل کوچه، هم ظرف هایم را بشویم هم آب برای خوردن بردارم. معمولا چیزی برای پخت وپز نداریم که ظرف آن چنانی داشته باشیم.

کودکانه‌ای بدون اسباب بازی!
گرم صحبت هستیم که احسان نفس نفس زنان پتوی آویخته بر سردر اتاق را کنار می‌زند و با همان نفس‌هایی که هنوز تازه نشده است، می‌گوید: مامان یک موش داشت می‌آمد توی خانه. با سنگ دنبالش کردم.
فاطمه با خنده‌ای تلخ برای محو کردن خجالتی که روی چهره اش نقش بسته است، می‌گوید: این دور و بر بیابان است و موش و جک و جانور زیاد دارد. احسان جان، مگر نگفتم که بیا اینجا مرتب بنشین؟ برو اسباب بازی هایت را بیاور و بازی کن.
احسان بدون آنکه بخواهد جلو ما حرف هایش را گلچین کند با همان صداقت کودکانه اش می‌گوید: کدام اسباب بازی؟ اسب پلاستیکی پایش شکسته. من که اسباب بازی ندارم. احسان برخلاف مادر هنوز از چرخاندن زندگی با بدبختی و سرخ نگهداشتن صورت با سیلی بی خبر است.
فاطمه برای پایان دادن به حرف‌های احسان، با همان خجالت و خنده شرم آگین، تنها به گفتن جمله «امان از بچه ها» بسنده می‌کند و دوباره سرش را به امر و نهی کردن احسان گرم می‌کند؛ «مامان جان، مگر نگفتم تنها بیرون نرو؟ اگر بلایی سرت بیاید من چه کنم؟»

گازکشی خانه با شلنگ و لوله پلاستیکی
بعد از گفت وگوی کوتاه مادر و پسر، دوباره سراغ ماجرای زندگی اش می‌رویم؛ «از وضعیت آب می‌گفتید. برای شست وشو و حمام چه می‌کنید؟» فاطمه آهی می‌کشد و می‌گوید: ظرف‌ها را صبح‌ها در کوچه می‌شویم. در چند بطری نوشابه خانواده هم آب خوردن برمی دارم. برای حمام هم ماهی یک بار با احسان می‌رویم خانه برادرم. گاز هم با شلنگ و لوله پلاستیکی از همسایه گرفته ایم. نزدیک زمستان است و برای گرم کردن همین یک اتاق، بخاری روشن می‌کنیم.
فاطمه تحمل این همه سختی را به چند جمله گره می‌زند؛ «شوهرم معتاد بود و اجاره خانه نمی‌داد. چندبار صاحبخانه می‌خواست اسباب و اثاثمان را بیرون بریزد. برای همین تصمیم گرفتم خودم و بچه ام را نجات بدهم. چندبار گفتم طلاقم بده، اما طلاق نمی‌داد. چون طلاق نگرفتم کمیته امداد من و بچه ام را قبول نکرد. خانواده ام من را طرد کردند. الان مدتی است که شوهرم رفته و من از سر بدبختی آمده ام این زمین را که مال خواهرم است، بسازم تا حداقل سرپناهی داشته باشم.»

در حسرت یک وعده قورمه سبزی
دست‌های خشکیده و ترک خورده اش را روی هم می‌گذارد و با چشم‌های به زمین دوخته شده و گونه‌های سرخ از خجالت، از شرایط خورد و خوراک خودش و احسان می‌گوید: بیشتر روز‌ها احسان را گرسنه راهی مدرسه می‌کنم. شاید باور نکنید در خانه یک دانه برنج و یک قاشق روغن نداریم. گوشت که یادم نمی‌آید آخرین بار کی خریدم. الهی بمیرم؛ چند ماه است این بچه در حسرت یک وعده قورمه سبزی است، اما....
از او درباره وضعیت درآمد و گذران زندگی اش سؤال می‌کنیم و این طور می‌گوید: کل پولی که به دست می‌آورم، اصلا قابل گفتن نیست. در ۲ تالار کارگری می‌کنم. هر وقت مراسم داشته باشند، زنگ می‌زنند. معمولا مراسم از ساعت ۳ عصر تا یک شب طول می‌کشد. برای هر شب که می‌روم ۳۵ هزار تومان می‌دهند. خوبی اش این است که اگر غذایی اضافه بیاید، به من و بچه ام هم می‌دهند. غذای گرمی که من و احسان می‌توانیم بخوریم، فقط از همین طریق است. البته خیلی وقت‌ها صاحبان مجالس با خودشان قابلمه می‌آورند و تا دانه آخر برنج باقی مانده از شام را هم با خودشان می‌برند.

ستایش نیامده رفت!
دوباره سکوت می‌کند؛ سکوتی طولانی که نمی‌دانیم در زوایای پنهانش چه دارد. از او می‌خواهیم بیشتر از سختی‌ها و روزگارش بگوید و او ترجیح می‌دهد دوباره ما را به گذشته ببرد؛ به روایت روز‌هایی دیگر از زندگی با احمد. به اینکه چطور آن عشق به خاکستر نشست؛ «ماه‌های اول از اعتیاد احمد خبر نداشتم. آزمایش خون ازدواج هم چیزی نشان نمی‌داد. اما ۲ ماه که گذشت، متوجه اعتیادش شدم. به هر چیزی که فکرش را بکنید، اعتیاد داشت؛ از ناس گرفته تا تریاک. چند بار هم شیشه مصرف کرد، اما خودش می‌گفت شیشه به او نمی‌سازد و به همین دلیل کنار گذاشت. هنوز عاشقش بودم و با خودم می‌گفتم بالاخره یک روز از کشیدن مواد خسته می‌شود و کنار می‌گذارد. در همین خواب و خیالات بودم که بعد از چند ماه باردار شدم؛ صاحب دختری زیبا به نام ستایش شده بودم.»
مکث می‌کند و با صدایی لرزان می‌گوید: ستایشم خیلی.... این بار اشک‌ها دلیل سکوت فاطمه است. فاطمه فقط اشک می‌ریزد و چشمان خیسش را با دست هایش پنهان می‌کند. اشک‌های مادر، احسان را هم به هم ریخته است. آرام خودش را جلو می‌کشد و مثل ماتم زده‌ها به مادر تکیه می‌کند. سرش را به زیر می‌اندازد و آرام می‌گیرد.
دلمان نمی‌آید خلوت فاطمه را بر هم بزنیم و سکوت می‌کنیم؛ سکوتی که دقایقی طول می‌کشد. منتظریم خودش دوباره رشته کلام را به دست بگیرد و او صدایش را صاف می‌کند و با همان صدای لرزان و اشک‌هایی که هنوز بی اختیار روی صورتش سُر می‌خورد، می‌گوید: دخترکم زیبا بود و روزبه روز زیباتر می‌شد، آن قدر که شده بود تمام زندگی و وجود من، اما افسوس که همین دلخوشی هم انگار نباید برای من باقی می‌ماند. اعتیاد شوهرم زیاد شده بود و توهم داشت. گاهی آن قدر این دختر را می‌زد که بچه توان راه رفتن نداشت. بار‌ها مو‌های بلندش را لای دست هایش گره می‌کرد و او را بلند می‌کرد. گاهی هم به ستایش می‌گفت دست به سینه ساعت‌ها گوشه خانه بنشیند و به یک گوشه خیره شود. هر بار می‌خواستم جلو کارهایش را بگیرم، خودم هم کتک می‌خوردم. ستایش با این شرایط پنج ساله شد تا اینکه یک روز صبح دیگر نتوانست راه برود. آن روز احمد خانه نبود و از همسایه‌ها پول قرض کردم. احسان را که یک سال و چند ماه داشت، بغل کردم و با بچه‌ها راهی بیمارستان شدم. چند ساعت توی بیمارستان بودیم که پرستار‌ها خبر دادند ستایش به کما رفته است.
او ادامه می‌دهد: دخترم ۲۰ روزی در کما بود و دکتر‌ها بعد از چند آزمایش اعلام کردند ستایش مرگ مغزی شده است و دیگر امیدی به زنده ماندنش نیست. دکتر آن روز من و احمد را صدا کرد و گفت: «۳ راه دارید؛ یا فردا ببرید و دفنش کنید، یا اعضایش را به بیماران نیازمند بفروشید یا اهدا کنید.» با آنکه خیلی بی پول بودیم از شوهرم خواستم اعضایش را اهدا کند. با این شرایط او قول داد که برگه‌های اهدا را امضا کند. بعداز این ماجرا تصمیم گرفتم خودم و پسرم را نجات دهم. با این تصمیم از خانه زدم بیرون و اوضاع فعلی مان را می‌بینید.

امید فاطمه خانم به خیران
دوباره سکوتی میان ما حاکم می‌شود تا او با خاطره داغ کودکش خلوت کند؛ و دوباره خودش سکوت را می‌شکند و می‌گوید: بعد از مدتی ازطریق یکی از همسایه‌ها با گلستان علی (ع) آشنا شدم و گفتند پویشی به نام «دنیاشو رنگی کن» دارند که ازطریق آن خانواده‌هایی مثل من را به خیران معرفی می‌کنند تا آرزوهایشان برآورده شود. خیّری ازطریق این پویش پیدا شده که قول داده آرزوی احسان را که داشتن خانه است، برآورده کند. تا امروز هم با کمک ۱۰ میلیونی او خانه ما سقف دار شده است. این فرد خیّر قول داده با ۱۰ میلیون دیگر، ما را به آرزویمان که داشتن یک سرپناه امن و گرم است.
برساند. البته که حتی با تحقق وعده این خیّر، باز هم گره‌های زیادی از زندگی فاطمه خانم و احسان باز نشده باقی می‌ماند؛ آن‌ها نیاز دارند به دستگیری و حمایت تعداد بیشتری از خیران.
حرف‌های آخر را تنها آرزوی احسان کامل می‌کنیم؛ آرزویی که البته هزینه زیادی ندارد؛ «دلم یک تبلت می‌خواهد؛ دوست دارم یک تلویزیون داشته باشیم و در خانه مان محکم باشد تا هیچ دزدی نتواند وارد خانه ما بشود و وسایلمان را ببرد. دوست دارم روز‌های آرامی داشته باشیم و ما هم بتوانیم غذای گرم بخوریم.»
آرزو‌های کوچک، اما پراحساس احسان هنوز هم ادامه دارد؛ «دلم می‌خواهد پدرم اعتیادش را کنار بگذارد و دوباره با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. مادرم زن زحمت کشی است و خیلی اذیت می‌شود. دوست ندارم صورتش خراب شود.»
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.