صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

شهرآرامحله

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

به اُفقِ مرز | یک روز در پاسگاه پیش‌رباط، هنگ مرزی تایباد

  • کد خبر: ۱۰۷۲۶۱
  • ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۱۰:۳۹
  • ۱
حال‌وهوای مرز دوغارون و یکی از پاسگاه‌های مرزی تایباد، چند روز بعد از تنش‌های مرزی میان ایران و افغانستان.

قاسم فتحی | شهرآرانیوز - مرز صدساله «دوغارون» کمی بعد از تنش‌هایی که ایجاد شده بود، برای یک روز بسته شد. سوم اردیبهشت این اتفاق افتاد و روز بعد هم خبر رسید که دوغارون به حالت عادی برگشته است، اما به‌نظرمی‌رسید سایه سنگین تغییرات حکومتی در افغانستان همچنان رفت‌وآمدها را تحت‌تأثیر قرار داده بود. ما برای دیدن اوضاع گمرک بعد از گذشت حدود دو هفته به مرز افغانستان رفتیم و البته در روز نسبتا خوبی هم به آنجا نرسیدیم؛ روزی بود که فردایش در افغانستان عید فطر اعلام شده بود و همین یعنی تعطیلی برای چند روز. هرچند همین تعطیلی باعث شد سفره دل راننده‌هایی که ناچارند چند روز در همان محوطه گمرک بخوابند و سر کنند، باز شود و گله‌ و شکایت کنند. از آن طرف، با مرزبان‌ها هم همراه شدیم و دم افطار هم‌سفره‌شان. گپمان با مرزبان‌ها به تکنیک‌های ردزنی و ردیابی متجاوزان مرزی کشیده شد و مصائب تاریکی و حمله گرازها.

منطقه مرزی از همان اول سکوت بود و برهوت را تداعی می‌کرد، اگر آن چند تریلی و راننده در میان ماشین‌ها خسته و بی‌رمق راه نمی‌رفتند و دستی تکان نمی‌دادند. ولی سکوت آن‌قدر بود که صدای تکانه‌های پرضرب آخرین پرچم ایران که وسط دو پرچم سفید طالبان مانده بود، تا جایی که ما بودیم، می‌آمد. پای راننده‌ها، هم از طرف شاگرد و هم از طرف راننده، از پنجره تریلی‌ها آویزان بود. اگر فردا عید نباشد، چند روز دیگر باید اینجا بمانند؟! دروازه گمرک دوغارون را بسته بودند و اگر خودرو مرزبانی نبود، نگهبان موتورسواری که بین خودرو‌ها ویراژ می‌داد، ول‌کنمان نبود.

رفتیم جلوتر و نزدیک راننده‌های ترک‌زبانی شدیم که مثل دوسه‌تا از شخصیت‌های فیلم نوری بیگله‌جیلان، سرخوش و مستأصل و عینک‌آفتابی بنفش به چشم، روی یک صندلی راحتی نشسته بودند. با ما گفتند farsi no، ولی عکاسی no promlem و بعد صدای تیر آمد انگار؛ نزدیک، بلند و هول‌انگیز بود. دوسه‌تا پشت‌سر هم. کسی به‌جز ما سر برنگرداند و عادی بود. انگار صدای ترکیدن بادکنکی آمده باشد. راننده‌ای افغانستانی که پشت‌سر ما نشسته بود و زیر سایه کله خمیده تریلی‌اش که بار سنگ تزیینی داشت، با لب‌های ترکیده و خشکش منتظر افطار بود، گفت: «لاستیک ترکیده. دوسه‌تا لاستیک بزرگ. راه دراز است و همین‌که یک‌جا توقف می‌کنند، ترکیدنشان می‌آید.»

شش‌روزی بود که اینجا بیتوته کرده‌اند. گله داشت. گفت انتظار‌ها بعد از تغییراتی که در افغانستان اتفاق افتاده، طولانی، سخت و زیادی شده است. از این گفت که گازوئیل‌فروش‌های دوره‌گرد وسط خواب نیمه‌شب بیدارشان می‌کنند و به‌زور می‌خواهند باکشان را پر کنند و زورکی هم پر می‌کنند و زورکی هم پولش را می‌گیرند یا اینکه برای ماندن در محوطه گمرک روزی ۳۵ تومان پول می‌دهند و آن‌ها که دونفرند برای خوابیدن در ماشین‌هایشان باید روزی ۷۰ هزار تومان پول بدهند. از اینکه شب‌ها در‌های اطراف گمرک را می‌بندند و پیرمرد باید از نرده‌ها آویزان شود و شش‌متر بالا برود و خودش را برای خرید مایحتاجش از آن‌ور روی زمین بیندازد. از اینکه جنگ با کشورش چه کرده است، از اینکه دیگر تاجری بار نارنگی به کشورش نمی‌برد، از اینکه دندان‌های تیز قحطی دارد خرخره هم‌وطنانش را می‌جود. راننده ایرانی دیگری که لهجه شیرین ترکی دارد، می‌گوید دزدی گازوئیل کمتر از قبل شده است، چون برای این محوطه نگهبان گذاشته‌اند. او می‌گوید اتفاقاتی شبیه به این خیلی کمتر شده، ولی بدترین اتفاق این است که وسط خواب یک نفر بیدارت کند!

آن‌طرف‌تر لاشه زنگ‌زده تانکر‌های سوختی پارک بود که چندماه پیش در حادثه آتش‌سوزی گمرک اسلام‌قلعه منفجر شده بودند؛ حادثه‌ای که بین ۱۰۰ تا ۵۰۰ تانکر سوخت را پودر کرد و از بین برد. راستش خبری نبود. ما شب عید فطر رسیده بودیم و راننده‌ها اگر فردا کاروبارشان جلو نمی‌رفت، معلوم نبود چند روز دیگر هم باید آنجا می‌ماندند. دَم آفتاب داشت می‌خوابید و ما مهمان افطار سفره مرزبانی بودیم، در پاسگاهی دور، خیلی دور.

پاسگاه مرزی خاکستری‌رنگ بود و شبیه به قلعه‌های پربرج‌وباروی قدیمی. قبل از آمدن داخل مسیر، دشت وسیعی را طی می‌کردیم که کناره‌هایش و به فاصله چند متر، مسیر خاکی شخم‌خورده‌ای چشممان را گرفت. خاک تروتمیز و تازه‌ای بود. توضیحش این بود که این خاک رد متجاوزان مرزی را نشان می‌دهد؛ رد پاهایشان را. مرزبان‌ها هم از روی همان رد متوجه تردد‌ها و تعداد آدم‌هایی که از مرز رد شده‌اند، می‌شوند و ردیابی وارد مرحله ردزنی می‌شود. مرزبان‌ها بعد از مدتی نه از روی خاک، بلکه حتی تبحر می‌یابند که از روی آسفالت هم رد پا‌ها را شناسایی کنند. بعد حتی از روی دسته مورچه‌های لگدکوب‌شده، از خاک نرمی که مورچه‌ها حفر می‌کنند، متوجه شوند چند نفر از کدام طرف حرکت کرده‌اند. این خاک نرم و تازه هرچند‌مدت یک‌بار تازه می‌شود.

هنوز نرسیده در حیاط بودیم که مرزبان جوان و تنومندی آمد جلو که چهره‌اش آشنا بود و خودش هم شروع کرد به آشنایی‌دادن. ویدئویی همین چند روز پیش از مرزبانی منتشر شده بود که خودرو مرزبانی را کشانده بود جلو لودر طالب‌ها که می‌خواستند بی‌هماهنگی در خاک وطن جاده بسازند. او مأموریت داشت هرطور شده بود، جلو آن‌ها را بگیرد. از شکل درگیری‌اش گفت و اینکه چطور با حرف و گفتگو و البته به‌سختی و با همراهی فرماندهانش، توانسته بود غائله را بخواباند. گفت ظاهرا این جماعت می‌خواهند دوباره مرزکشی کنند و خندید. ما هم خندیدم. نترس و قوی حرف می‌زد. همه‌شان همین‌طور بودند. دست‌کم من تفاوتی بین سرباز چندماه‌آمده و فرمانده چندسال خدمت ندیدم. چاق‌سلامتی که تمام شد، رفتیم بالای پشت‌بامی که یک پست نگهبانی داشت. دور و اطرافش پر بود از دکل‌های مخابراتی و چراغ دید در شبی که مدام می‌چرخید و یک دوشیکا و خمپاره‌انداز. آن‌طرف چراغ‌های روستایی را در خاک افغانستان می‌دیدیم و چندتا خرابه متروک و سوخته که ظاهرا در درگیری‌های داخلی از بین رفته بوده و خدا می‌داند چه بلایی بر سر ساکنانش آمده است. پاسگاهی که در آنجا مهمان بودیم، وسط دشت بود؛ پر از بچه‌عقرب و رتیل و پشه و هزار جک‌وجانور ریزودرشت دیگر. اما سگ سیاه بارداری هم بود که مدام پارس می‌کرد و مدت‌ها بود مهمان پاسگاه شده بود و چندوقت دیگر هم بچه‌اش به‌دنیا می‌آید. ما بعد از نیم‌ساعت از حجم زیاد گزیده‌شدن‌ها و خارش‌ها عاصی شده بودیم، ولی سرباز‌ها عین خیالشان نبود.

دم غروب هنوز بالای پشت‌بام بودیم که صدای شلیک آمد. به سمت ما نبود. برق قطع شد. سربازی هندل موتوربرق پرصدایی را کشید و نوری در آن تاریکی به ما پاشید. خبری نبود. ظاهرا تعدادی از مرزبانان طالب در مرز افغانستان بازی‌شان گرفته بود. انگار سرگرمی دیگری نداشتند به‌جز اینکه به سمت هم گلوله بپرانند. گاه‌گداری هم نور می‌انداختند روی دیوار پاسگاه و خودی نشان می‌دادند.

دم افطار دیگر جانی نمانده بود. آمدیم پایین. بچه‌های پاسگاه داخل حیاط فرشی انداخته بودند و دوسه‌تا پتوی سربازی تا همه پشت‌سر امام جماعت جوانی که بعد از ما آمده بود، نماز بخوانند. غروب آرام رخ نشان می‌داد و بعد صدای اذان یکی از سرباز‌ها همه‌جا پیچید. سفره را انداختند. یک‌نفر از حال رفته بود؛ سربازی که همین چند دقیقه پیش داشتیم با هم گپ می‌زدیم. آسم دارد و این حمله آسمی زمین‌گیرش کرد. دورش را گرفتیم و به یک‌طرف خواباندنش. روزه داشت و رنگی به رخسارش نمانده بود. با اینکه آمبولانس خبر کردند کم‌کم سرحال شد. تا آمبولانس بیاید، کلی طول می‌کشید. خطر برطرف شده بود.

افطار سوپ پروپیمانی بود با یک سیخ جوجه جمع‌وجور و نان تازه تنوری که خودشان پخته بودند، همراه با تکه‌ای نان سنگک. فرمانده‌شان وسط افطار تلفن می‌کرد و حرف می‌زد و دستوراتی می‌داد و تا بعد از افطار هم سخت مشغول بود. افطار که تمام شد، با شکم پر به آغوش پشه‌ها برگشتیم تا نفسی بکشیم، ولی بیشتر وقتمان را به خاراندن و عطسه‌کردن گذراندیم. راستش نایی نمانده بود، ولی برای سرباز‌ها در آن تاریکی تازه شروع کار بود. برق دوباره آمد. ما نمی‌توانستیم شب را در پاسگاه صبح کنیم، اما نمی‌توانستیم به مشهد هم برگردیم. شب‌ها با خودرو مرزبانی ترددکردن کار درستی نبود. شاید خودشان بهتر می‌دانستند. با این حال، پاسگاه‌هایی در نزدیکی‌های کوه بودند که خطرناک‌تر بودند. هرچه به کوه نزدیک می‌شدیم، خطر هم بیشتر می‌شد، اما اینجا وسط دشت آن‌قدر خطر وجود نداشت. ظلمات شده بود، اما برای سربازان و کادر مرزبانی این تاریکی تازه شروع ماجرا بود؛ شروع کار و کمین‌کردن برای ردزنی. مرزبان‌های هنگ مرزی تایباد، در تاریکی هم باید مراقب متجاوزان باشند و هم مراقب حمله گله گراز‌ها که شب‌ها ناغافل حمله می‌کنند.

ویدئو | حال‌وهوای مرز دوغارون و یکی از پاسگاه‌های مرزی تایباد، چند روز بعد از تنش‌ها

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
۲۰:۵۶ - ۱۴۰۱/۱۱/۲۱
دروغ