لیلا جانقربان | شهرآرانیوز؛ زلزله بم، انفجار قطار نیشابور، زلزله کرمانشاه، سیل سیستان و ... اتفاقاتی هستند که هرکدام ما از آنها چیزهایی را شنیدهایم و در قاب کوچک تلویزیون با تماشای اندوه و غم مردم شاید گریستهایم. ما همه چیز را از کیلومترها این طرفتر تماشا کردهایم و شاید گاهی کانال را چرخاندهایم، چون دیگر توان دیدن آن را نداشتهایم در حالی که در همان زمان کیلومترها آنطرفتر افرادی در میان همین صحنهها بودهاند و این حوادث بخشی از خاطرات زندگیشان شده است، خاطراتی که زیستن با آنها را خودشان انتخاب کردهاند. در این مطلب با سه بانو که در هلال احمر مشغول به کار هستند، گفتگو کردهایم.
حضور در میان مردم زلزلهزده بم، کمک به مردم سیلزده سیستان و بلوچستان و همراهی با مردم آواره میانمار از جمله مشارکتهای اجتماعی اوست. «از سال ۷۳ به عنوان مربی در مجموعه هلالاحمر وارد شدم. پرستار بودم، ولی به پیشنهاد یکی از مربیهایم وارد این کار شدم. به دلیل شرایط زندگیام از سال ۷۵ تا ۸۰ مجبور شدم به شیراز بروم که آن زمان هم در بیمارستان و هم در جمعیت هلالاحمر فارس فعالیت میکردم و درس کمکهای اولیه را آموزش میدادم. سال ۸۰ دوباره به خراسانرضوی برگشتم و تا سال ۸۷ مربی بودم.
بعد از آن عنوان سوپروایزر آموزشی دریافت کردم و بعد از تغییراتی که در هلالاحمر رخ داد مسئول امور جوانان استان شدم. بعد از آن سال ۸۷ تا ۹۰ به تهران رفتم و آنجا هم مسئول آموزش امور جوانان جمعیت شمیرانات بودم. سال ۹۰ دوباره به خراسان رضوی برگشتم و مسئول امدادگران و نجاتگران استان شدم. الان هم معاون آموزش و پژوهش جمعیت هستم. در این فاصله فوقلیسانس روانشناسی را هم براساس نیازی که در جمعیت وجود داشت گرفتم و عضو تیمهای بازپیوند هلال شدم و دورههای بینالمللی آن را هم گذراندم. در تمام این مدت هرچه از حادثه میدانستم در قالب آموزش و مانورها بود تا اینکه وارد زلزله بم شدم.»
او بعد از سالها آموزش در سال ۸۲ در زلزله بم به عنوان اولین تجربه عینی از یک زلزله حضور مییابد و تیمی از بانوان امدادگری را که آموزش داده است همراه با خود در دومین روز از حادثه در محل مستقر میکند. «روز دوم زلزله همراه با ۱۷ خانم امدادگر به منطقه رفتم و این اولین باری بود که در کل جمعیت هلالاحمر کشور خانمها در منطقه حضور پیدا میکردند. خراسانرضوی اولین تیم خواهران را به منطقه میبرد.
مسلما مشکلاتی وجود داشت و عدهای فکر میکردند که خانمها در منطقه نمیتوانند کاری انجام دهند. آنجا یک چادر گروهی زدند. ما در این چادر ۱۰ روز زندگی کردیم و کارنامه درخشانی از خود بهجا گذاشتیم. بچهها در حمایتهای روانی و توزیع دارو و اقلام فعالیت میکردند. بعضی از بچهها هم که مهارت امداد و نجات داشتند در برخی از مناطق که تشخیص داده میشد حمام زنانه یا محلهایی اینچنین است وارد میشدند.»
این بانوی امدادگر پس از ورود به بم و مواجهه با مردم زلزلهزده خاطرات تلخ و دردناک بسیاری را تجربه میکند که تمام این دردها و تلخی را برای کمک به همنوع به جان میخرد. «در بم صحنههای غمانگیز خیلی زیاد بود. سالها بود که من موارد مربوط به زلزله را آموزش میدادم تا اینکه سال ۸۲ وارد زلزله بم شدیم.
در بدو ورود با یک چاله مواجه شدم که تصور من را از زلزله و آنچه آموزش داده بودم عوض کرد. خانههایی را دیدیم که ویران شده بود و فقط دیوارهای آنها باقی مانده بود و عجیب که در آن شرایط دیوارهایی را دیدم که قاب عکس «ا...» داشت و سالم مانده بود. دیدن شیون و ناله مردم و افرادی که همه کسان خود را از دست داده بودند سخت بود. ما خانههایی را میدیدیم که اطراف آنها هیچکسی نبود و ما متوجه میشدیم که تمام اعضای این خانواده و فامیلهای نزدیک آنها در زلزله از بین رفتهاند.
افرادی بودند که با بیل و کلنگ تلاش میکردند عزیزان خود را از زیر آوار بیرون بیاورند و امید داشتند که شاید اعضای خانواده زنده باشند. یادم هست که وقتی خسته شده بودم و میخواستم کمی کمر راست کنم به یک درخت نخل تکیه دادم تا آمدم دستم را به پشتم ببرم احساس کردم به یک چیز سفتی خورد، نگاه کردم دیدم اجساد یکی از خانواده هاست که بیرون آوردهاند تا دفن کنند.»
آنها ۱۰ روز در منطقه میمانند و طبق قاعده امدادگران که بیش از ۱۵ روز در یک منطقه نباید بمانند دوباره به خانههای خود باز میگردند. «تجربه سختی بود. هرشب با بچههای امدادگر جلسات دعا برگزار میکردیم تا بتوانیم با نیروی مضاعف کارها را انجام دهیم. در سیل سیستان و بلوچستان و زلزله بوشهر هم ما این تجربیات را داشتیم و سعی کردیم به بهترین شکل کمکی برای مردم باشیم و با امکانات و تجهیزاتی که به همراه داشتیم باری برای منطقه ایجاد نکنیم.»
تلخی درد مردم زلزلهزده در حدی است که حتی یادآوری آنها هم اشک بر چشمهای این امدادگر مینشاند، اما او باید سخت و مقاوم باشد. «در ماجرای زلزله بم من بچهای را دیدم که برای چند روز دست خود را مشت کرده بود. با حمایتهای روانی که انجام دادیم و صحبتهایی که با او کردیم کمکم مشت خود را باز کرد. اما یکباره دیدم گوش مادرش در دستش است که در زمان زلزله و زیر آوار گوش مادرش در دستش مانده بود. صحنههای بسیار دردناکی بود. مخروبههای زیادی دیده بودیم و کلا تصور ما از خانه تغییر کرده بود. وقتی که برگشتیم و من وارد خانه شدم همه چیز برایم عجیب بود. اینکه خانه سقف و دیوار دارد برایم تازگی داشت. ما شاهد خانههایی بودیم که هیچ چیز از آنها باقی نمانده بود.»
خانم یوسفی بعد از تجربه زلزله بم، وارد تجربه دیگری میشود که برای ما با عنوان حادثه قطار نیشابور آشناست، تجربهای که در آن یکی از همکاران او به شهادت میرسد. «بعد از ماجرای بم وارد حادثه قطار نیشابور شدیم. وقتی وارد نیشابور شدیم آنجا با اجساد برهنهای روبهرو شدیم که موج انفجار همه لباسهای آنها را برده بود. در لحظات اول وقوع حادثه فکر کرده بودیم که زلزله رخ داده است و تجهیزات آن را به همراه برده بودیم که از طریق استانداری متوجه شدیم انفجار بوده و برگشتیم و تجهیزات لازم آن را برداشتیم.
آنجا نتوانستیم کاری انجام دهیم، چون خیلیها از بین رفته بودند و بازماندهای وجود نداشت و در انفجار دوم متأسفانه یکی از همکاران امدادگر را از دست دادیم. به دلیل انفجار دوم، در بیسیمها اعلام کرده بودند که سریع منطقه را ترک کنید، ولی ظاهرا همکار ما متوجه صدای بیسیم نشده بود و او را از دست دادیم.»
این بانوی امدادگر در کارنامه خود فعالیت بینالمللی در کمک به مردم میانمار را نیز به ثبت رسانده است. «یکی از اتفاقات دیگر ماجرای آوارگان میانماری بود. این یک قرار بینالمللی است که ما باید به داد دیگران در دیگر کشورها هم برسیم.
سال ۹۶ از طرف فدراسیون چهار خانم به همراه ۱۱ آقا در یک تیم پانزدهنفره راهی میانمار شدیم. تمام هزینهها و کمکهایی که برای مردم میانمار بردیم از طریق کمکهای مردمی بود که آن زمان از طریق کمپین قند پارسی جمع آوری شده بود. یک ماه آنجا در چادرهای انفرادی زندگی کردیم. چادرهایی که حتی سرت هم در آنها نمیتوانی بالا بیاوری. در اردوگاه فنلاند تمامی امدادگران زندگی میکردند. هرروز به کمپینی که در منطقه صفر مرزی میانمار و بنگلادش زده شده بود میرفتیم و به آوارگان کمک میکردیم. آنجا هم خانهای در کار نبود و مردم با چوبهای بامبو برای خودشان چهاردیواری درست کرده بودند و گرمایش آنها هم با همین چوبها بود.»
او کمک به مردمی که حتی هم زبان خودش نبودند را هم از وظایف یک امدادگر میداند و در آنجا کمپی ایچاد میکنند. «هرروز تا ساعت ۴ بعد از ظهر ویزیت بیماران، بازی با بچهها و کارهای مهارتی انجام میدادیم و بیشتر برنامه حمایتهای اجتماعی و روانی و کارهای درمانی انجام میدادیم. مهمترین مشکل ما در میانمار این بود که ما به زبان انگلیسی مسلط بودیم و آنها به زبان میانماری.
برای همین مجبور بودیم مترجم بگیریم که ما به آنها انگلیسی بگوییم و آنها به میانماری ترجمه کنند و باز حرفهای آنها را به انگلیسی برای ما ترجمه کنند. اما در بحث ارتباط برقرار کردن با بچهها من مشکلی نداشتم. با هم بازی میکردیم و نقاشی میکشیدیم. آنجا یک مدتی بیماری تیفوئید خیلی شایع شده بود و، چون من پرستار بودم به عنوان غربالگر هم فعالیت داشتم. ابتدای چادر، حلق، دهان و چشمهای افراد را معاینه میکردم و اگر علائم داشتند آنها را چادر ایزوله میبردم و اگر مشکلی نداشتند به چادر همگانی وارد میشدند.
ایزوله هم که میکردم اگر فردی سرم یا دارو نیاز داشت به او میدادم و بعد آنها را به بیمارستانهای مربوط اعزام میکردم. مردم میانمار مردم خیلی خوب و نجیبی بودند و خیلی سخت زندگی میکردند. پابرهنه بودند و لباس نداشتند. بچه ۱۰ سال به پایین آنجا هیچ لباسی نداشت. همان موقع ما خودمان پولی جمع کردیم و برای بچهها لباس خریدیم. یکی از خاطرات خوبی که آنجا داشتم بازی با بچهها بود. یک روز خودم با چندتا از همکاران وسطی بازی کردیم تا بچهها یاد بگیرند و با ما بازی کنند.»
اما زندگی با تمام این خاطرات چندان مشکل نیست. زندگی که با حادثهای که هیچگاه خبر نمیکند عجین شده است. «این کار طبعات خودش را در زندگی دارد. زمانی که میانمار بودم همسرم به دلیل کاری به برزیل سفر کرده بود و بچه من در خانه تنها بود. البته آن زمان بزرگ بود، ولی چهار سالش بود که من بم رفتم. پیش مادربزرگ و خالهاش بزرگ شد. زمانی که میانمار رفتم ۲۰ سالش بود و اتفاقا مریض هم شده بود، ولی خودش مدیریت کرده بود. پسرم به این شرایط کاری من عادت کرده است.
زندگیام قطعا تحتالشعاع این کار است، ولی آن را مدیریت کردهام. من عاشق شغلم هستم و خانوادهام میدانند که خط قرمز من کارم است و با شرایط من کنار آمدهاند. با بچههای امدادگر زندگی کردهام و مثل خانوادهام هستند. با تشکیل گروه بانوان رفتهرفته مثل بچهای که بزرگ میشود و به آن وابسته میشوی من هم به این کار و گروه وابسته شدهام.»
این سبک زندگی سخت است، اما جایی که پای عشق به میان میآید سختیها معنی میدهند تا جایی که امدادگر قصه ما پرستاری را رها میکند. «زندگی در بیمارستان و پرستاری روی روال بود و من میدانستم که چه زمانی در خانه هستم و چه زمانی باید سرکار باشم، ولی در هلال احمر وقتی به اداره میآیی برگشت تو با خداست. یکی از این مواردی که میگویم مربوط به سال ۹۷ و زلزله فریمان است.
طبق روال ما در دبیرخانه طرح ملی خدمات امداد و نجات نوروزی که هرسال در هلالاحمر تشکیل میشود من از ۲۵ اسفند تا ۱۷ فروردین درگیر کار بودم و به پسرم قول داده بودم ۱۷ فروردین کارم تمام میشود و به خانه میآیم که ۱۷ فروردین همین که کار را جمع کردم و تحویل دادم، ناگهان زلزله فریمان رخ داد و تا ۲۳ اردیبهشت همانجا ماندم و درگیر کار شدم. هروقت اداره میآیم و میپرسند کی برمیگردم، میگویم رفتن من با خودم است و برگشتنم با خداست. اینها برای من سختی نیست، چون با عشق کارم را انجام میدهم. کار ما ساعت ندارد و یکی از مشکلات این است که پذیرش خانمها در حادثه سخت است. در ماجرای میانمار ما اولین خانمهایی بودیم که به منطقه وارد شدیم و آنقدر خوب درخشیدیم که فدراسیون ما را عضو تیمهای اضطراری بینالمللی کرد.
آرزوهای این بانوی امدادگر نیز آرزوهایی مردمی از جنس کمک و ایثار و نجات جان دیگران است. «آرزوی من این است که همه مردم به سطحی از آگاهی و توانایی برسند که هرکدام یک امدادگر باشند. در نمایشگاه بینالمللی مشهد من را روی صندلی داغ نشاندند و عکسی به من نشان دادند. در آن عکس بچهای پلاکاردی در دست گرفته بود که روی آن نوشته بود از شما متشکریم مردم.
به من گفت چرا روی این ننوشته است امدادگر. جواب دادم که آرزوی من این است آنقدر آموزش به مردم بدهم که در هرخانواده یک نفر آموزش دیده باشد و مردمی باشند که همه امدادگر هستند. آنوقت این جمله هم درست میشود. متأسفانه مردم با حوادث هیجانی برخورد میکنند و خیلی کم پیش میآید که یک فرد آموزشدیده وارد صحنه حادثه شود و بتواند کار خود را بهخوبی انجام دهد.
بارها شده است که خودم وارد صحنه حادثه شده و گفتهام که فرد را تکان ندهید، چون احتمالا مشکل نخاعی به وجود میآید و صبر کنید، ولی مردم صبر نمیکنند و به فرد آسیب میرسانند. خیلی از افرادی که از طرف مردم به بیمارستان منتقل میشوند دچار ضایعه نخاعی میشوند. خیلی پیش آمده است که صحنههایی از تصادف را دیده و وارد شدهام. این حادثه حتی در مورد خانواده خودم هم بوده است. خواهرم را خودم سیپیآر کردم. البته از دست رفت، ولی من تلاشم را کردم. برای همین است که میگویم باید در هر خانواده دستکم یک نفر آموزشدیده وجود داشته باشد.»
علاقه به نجات جان آدمها او را به حرفه پرستاری میکشاند، کارشناسی پرستاری را میخواند و در بیمارستان مشغول به کار میشود، اما از مسیری که برای کمک کردن انتخاب کرده راضی نمیشود. دنبال راهی دیگر میگردد، راهی که در آن بتواند بدون هیچ محدودیتی برای نجات جان انسانها قدم بردارد.
سال ۷۸ متوجه شدم که میخواهند امداد و نجات را در نرم افزار سیستم مدیریت اطلاعات جغرافیایی وارد کنند. من با این سیستم آشنایی داشتم و از طرفی هم به امداد و نجات علاقه داشتم و در مورد آن مطالعاتی انجام داده بودم. وارد مجموعه شدم. با کمک همکاران نقشههای شهرستانها را تکمیل کردیم و اطلاعات جامع راههای روستایی را ثبت کردیم. آن زمان به اندازه الان امکانات وجود نداشت و این نرمافزار خیلی کارآمد بود. با استفاده از این نقشهها به محض اینکه اتفاقی رخ میداد بهسرعت طول و عرض جغرافیایی بررسی و شناسایی میشد.»
با اینکه در رشته پرستاری تحصیل کرده، مطالعات خود را به سمت نقشهبرداری سوق میدهد و حدود پنج شش سال برای تدوین و تنظیم نقشههایی که در حوادث میتوانست گرهگشا باشد وقت میگذارد. «همه تعجب میکردند که رشته من این نیست، ولی در این زمینه در حال فعالیت هستم. علاقه زیادی به این کار داشتم و مطالعات انجام میدادم و دورههای مختلف آموزشی شرکت میکردم. یادم هست تکمیل کردن این نقشهها برایم آنقدر مهم بود که یک دفعه از بس درگیر کار بودم که متوجه گذر ساعت نشدم. وقتی سرم را بالا کردم دیدم ساعت ۱۱ شب است و من هنوز سرکار هستم!»
اولین تجربه خدمت رسانی امدادی او حادثه قطار نیشابور در سال ۸۲ بوده است. او به کمک مادران و زنان میرود، در حالی که فرزند شیرخوار خودش در خانه است. «با گروهی از خانمها راهی نیشابور شدیم. منطقه بسیار خطرناک بود. با اینکه نقشهها را برداشته بودیم، دقیقا وسط منطقه وارد شدیم. انفجار اول تازه رخ داده بود. یادم هست آنجا یکی از آقایان آتشنشانی که در جلسات نقشههای شهری بود، من را دید و گفت: شما اینجا هم هستید؟! من گفتم: بله، بچههای هلالاحمر باید همهفنحریف باشند. واقعیت هم همین است. همه بچههای امدادی فعال، باانگیزه و از جان گذشته هستند.
نیشابور که رسیدیم اولین صحنهای که دیدم جسدهای سوخته بود. خیلی ناراحتکننده بود و فکر نمیکردم حادثه در این حد باشد. همه شوکه شده بودیم. این صحنهها آنقدر درناک بود که تا مدتها روی خودم کار کردم تا بتوانم آنها را فراموش کنم. حقیقت این است که امدادگران در معرض صدمات روحی و روانی زیادی هستند. یکی از صحنههای دردناکی که من در این انفجار دیدم کودکی بود که خودش یک سمت و شیشه شیرش سمت دیگری افتاده بود.
چون خودم بچه کوچک داشتم، این صحنه برایم عمیقا دردناک بود. یا اجساد زنانی که لباسهای آنها پاره شده بود و بدنها عریان بود که این صحنهها بهشدت آزار دهنده بود. تا جایی که میتوانستم این بدنها را میپوشاندم همانجا با خودم گفتم که چقدر پرورش امدادگران خانم اهمیت دارد. همه فکر میکنند که این کار مردانه است، ولی واقعا در این صحنهها وجود زنان ضرور است. آموزش به عموم مردم بهویژه زنان بسیار مهم است. زنان ستون، پایه و مادر خانواده هستند و آموزش امدادگری به آنها بسیار مهم است. آموزش در زنان باید گسترش پیدا کند. پایه آموزشهای امدادی باید بانوان باشند.»
از کمک کردن گلهای ندارد، اما از تماشاچیانی که راه امداد را میبندد و گاهی خود هم به همین واسطه دچار حادثه میشوند گلهمند است. «آنقدر سریع به منطقه رفتیم که من حتی نرسیدم با خانوادهام تماس بگیرم. آن زمان بچه شیرخوار داشتم. تازه وقتی که وارد منطقه شدیم من به همسرم اطلاع دادم. جالب اینکه یک جایی ارتباط ما با گروه قطع شده بود و از طرفی در تلویزیون هم اعلام کرده بودند که چند نفر از امدادگران دچار حادثه شدهاند که خانوادهام خیلی نگران شده بودند. مثل الان راههای ارتباطی راحت و ساده نبود که بخواهیم از خودمان به آنها خبر بدهیم. البته متأسفانه آقای اصغری از همکاران ما در آن منطقه شهید شد و خیلیها هم آسیب دیدیدند. یکی از بدترین اتفاقات در این حادثه و یا دیگر حوادث تماشاگران صحنه است.
در انفجار دوم قطار نیشابور کسانی جان خود را از دست دادند و سوخته بودند که تماشاگر صحنه بودند. خیلیها میآیند ببینند چه شده است که دچار حادثه میشوند. همین مردمی که برای تماشا آمده بودند سر و صدای زیادی داشتند که این سروصداها مانع از این میشد که ما بتوانیم صداها را از زیر آوارها بشنویم. سرتیم ما مدام در بلندگو از مردم خواهش میکرد که سکوت را رعایت کنند که بتوانیم کار خود را انجام دهیم.»
در میان خاطرات تلخ حادثه انفجار قطار نیشابور این بانوی امدادگر یک خاطره شیرین از نجات جان یک دختر شانزدهساله از زیر آوار را نیز دارد، خاطرهای که در میان آن همه اندوه کامش را شیرین میکند. «همانجا احساس کردم که صدای ناله خانمی را میشنوم. دستگاه و سگ زندهیاب نداشتیم. سرتیم به آقایان گفت کنار بروند و امدادگران خانم جلو بیایند. خیلی آرام خاکها را کنار زدیم، یک دختر شانزدههفدهساله بود. احساس کردم مرده است، ولی تا نبض او را گرفتم دیدم زنده است. همه صورتش پر از خاک بود. حفره بینی، دهان و چشمها پر از خاک شده بود. صورتش را با سرم شستوشو دادیم.
ناگهان گریه کرد. این گریه او برای ما حس خیلی خوبی داشت. بعد او را اصولی حمل کردیم. این حمل اصولی خیلی مهم است، زیرا در غیر این صورت، ممکن است ضایعه نخاعی ایجاد کند. راهی بیمارستان نیشابور شدیم و باز هم دچار همان مشکل تماشاچیان بودیم و در ترافیک گیر افتاده بودیم. تراکم جمعیت اطراف بیمارستان به قدری زیاد بود که آمبولانس حرکت نمیکرد. این ترافیک و تجمع جمعیت واقعا یکی از بزرگترین مشکلات ماست. برای دیدن صحنهها نایستید و اجازه دهید نیروهای امدادی به مردم کمک کنند!»
قرارش با زندگی این میشود که به همه کمک کند، اما دغدغههای مادرانهاش را کنار نمیگذارد. «هروقت حادثهای ببینیم سریع کیف امداد را برمیداریم و برای کمک کردن میدویم. دو دختر دارم و رسیدگی به خانواده را هم دارم. تنظیم کردن زندگی با این شغل خیلی سخت است. دغدغههای مادرانه را هم من و هم همکارانم داریم. شخصا به نظام خانواده خیلی پایبند هستم و خانواده برایم بسیار مهم است و برایم در اولویت است. برای اینکه به کارم و به خانوادهام برسم از خودم زیاد مایه میگذارم که جایی کم نگذارم.»
«شاید برای بعضیها خندهدار باشد که من این همه فعالیت دارم. بعضیها میگویند ول کن! همین بیمارستان که خدمت میکنی بس است. ولی برای من یک احساس خلأ وجود دارد و فکر میکنم بنابر تخصصی که دارم بیش از اینها میتوانم به دیگران کمک کنم. در بیمارستان بیمار میآید و یک خدمت مشخص به او ارائه میکنی، ولی در بحرانها و حوادث شرایط متفاوت است گاهی باید خدمات درمانی انجام دهی، گاهی باید حمایت روانی از مردم آسیبدیده داشته باشی و گاهی هم با درد دیگران باید زندگی کنی که این خیلی متفاوتتر از کار در بیمارستان است.»
زلزله کرمانشاه، زلزله فریمان، سیل کلات، سیل گلستان و آققلا و حضور در حادثه سیستان و بلوچستان و گمیشان از جمله حوادثی هستند که این بانوی امدادگر در آنها حضور داشته است. «در حوادث سالهای اخیر حضور فعال داشتهام. همه خاطرات این حوادث همیشه جلوی چشم من و در خاطرم میمانند. یکی از برنامهها امدادی ما این بود که به عنوان تیم درمان در منطقه کم برخوردار زهک سیستان و بلوچستان رفتیم. از مناعت طبع این مردم خیلی تعجب کردم. خانمی آنجا بود که بچه هفتم خود را باردار بود و مشکلاتی داشت. ما به او کمک کردیم که شرایط بهتری تا زایمان داشته باشد.
مدام از من سؤال میکرد: خانم مرادی، شما کی میروید؟ فکر میکردم نگران درمان خودش است که نیمه نماند. به او گفتم: فردا ظهر میرویم، ولی تو نگران مراحل درمان نباش. فردای آن روز قبل از ظهر بچهها صدایم کردند و گفتند خانمی دم در با تو کار دارد! تعجب کردم که چه کسی اینجا با من کار دارد! رفتم دم در. دیدم همان خانم است و برایم یک دست لباس سوزندوزی آورده است. کار دست خودش بود که به من هدیه داد. قبول نمیکردم. گفتم این کار یک ماه خودت است.
گفت: اینکه شما از زندگیتان زدهاید تا به کمک ما بیایید برای ما خیلی ارزشمند است. مردم با وجود اینکه آسیب دیدهاند با ما برخوردهای خوبی دارند و تا جایی که میتوانند از ما در حد توان خود پذیرایی میکنند، ولی به هرحال شده است که برخوردهای نامناسب هم پیش بیاید که ما به مردم آسیبدیده حق میدهیم. در یکی از امدادهایی که برای مردم سیلزده رفته بودیم یکی از خانوادهها توقع داشت برای دامهای او هم چادر بدهیم، ولی به دلیل محدودیت منابع این امکان وجود نداشت. متأسفانه بخاطر ندادن چادر دو نفر از همکاران ما کتک خوردند. این موارد کم است و ما باید خودمان را قوی کنیم تا شرایط مردم را درک کنیم، زیرا همان دامها کل سرمایه فرد هستند. ما باید خودمان را جای آنها بگذاریم و ناراحت نشویم.»
از سیل کلات هم یک خاطره شیرین دارد، خاطرهای که اسم آن را صدای زندگی گذاشته است. «اصالت من از منطقه کلات است و زبان ترکی منطقه را متوجه میشدم. خانمی آنجا پیش ما آمد که ماههای آخر بارداریاش بود و خیلی هم نگران بود و گریه میکرد. از او پرسیدم: چه شده است؟ گفت: از دیروز که ترسیدهام بچهام تکان نمیخورد. نگران بود که یک وقت بچه نمرده باشد. دست او را گرفتم و داخل چادر بردم تا ماما معاینهاش کند. تا صدای قلب بچه در چادر پیچید همه از خوشحالی اشک ریختیم. من بعدها اسم این صدا را صدای زندگی گذاشتم.»
این بانوی امدادگر خودش را مدیون همراهی خانواده بهویژه همسرش میداند. «خانوادهام خیلی همراهم هستند. پسرم کمکم آماده کنکور میشود. ۱۵ سالم بود که ازدواج کردم و در شانزدهسالگی مادر شدم. همسرم هم نظامی است و هیچ وقت مانع فعالیتهای من نبوده است. الان علاوه بر بیمارستان و برنامههای هلالاحمر در ماه هشت شیفت آتشنشانی هم دارم و چنانچه در حادثهای نیاز به حضور خانمها باشد، مثل موارد محبوسی و خودکشی در عملیاتها حاضر میشوم.
برای خودم یک وظیفه میدانم که به همه کمک کنم و یکی از برنامههای هفتگی ما در خانواده برنامه آموزشی است که من میگذارم و به اعضای خانواده کمکهای اولیه را آموزش میدهم. وقتی میتوانم افراد مصدوم را نجات دهم، خودم زندگیای دوباره میگیرم. این موضوع انگیزه من را دوچندان میکند که دعای خیلیها پشت سر من است.»