اینبار «جوکر» آغازِ همهچیز است و آرتور فلک تنها یکی از بینهایت گذشته جنونآمیزی که «جوکر» از سرگذرانده؛ آیا همین او را بیشتر شبیه نیمه تاریکمان نمیکند؟ اوون گلیبرمن در مطلبی که در تاریخ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۹ در سایت «ورایتی» منتشر شده، نسبت جوکر (آرتور فلک) را با دنیای امروز بررسی کرده است و به این پرسش اساسی پاسخ میدهد: چرا «جوکر» درباره همه ماست؟
کاظم کلانتری | شهرآرانیوز - در «شوخی کشنده» (The Killing Joke) ۱ روبهروی بتمن میایستد و با خنده فریاد میزند: «ثابت کردم هیچ فرقی بین من و بقیه نیست. فقط یه روز بد برای به جنون رسیدن عاقلترین فرد دنیا کافیه. فاصله دنیا تا رسیدن به وضعیت الانِ من همینقدره.» ۲ آن روز بد برای آرتور فلک فرارسیده و احتمالا برای مردم «گاتهامسیتی».
او مردی است که میخندد؛ همانقدر زشت و مضحک که «جوئین پلین» در رمان ویکتور هوگو ۳ خنده سر میداد؛ او شوخی کشنده دنیاست و دقیقا ۳۰ سال باید از زمان انتشار «بتمن» (۱۹۸۹) تیم برتون - اولین فیلم از سری «بتمن» - میگذشت تا حالا بهجای آمدن نام قهرمان خفاشپوش (بتمن)، نام «جوکر» در عنوان یک فیلم، تک و تنها هم قهرمان باشد و هم ضدقهرمان. بدون شک اگر هر فیلمی را که در «گاتهامسیتی» میگذرد فهرست کنیم، «جوکر» تاد فیلیپس تلخترین آنهاست. جوکر حالا راه فرار اضطراریاش را پیدا کرده: جنون و خشونت. اما چه چیز باعث شده او به این راه کشیده شود؟ چه چیز باعث میشود همان کسی که در هر داستانی با کت و شلوار ارغوانی و موهای سبز از یک سرخوشی بیدلیل و پوچ، به جایی برسد که همه چیز را کمدیای زشت میبیند؟
آرتور فلک یکی از گذشتههای «جوکر» است؛ اما نه جوکری که سرخوشانه دست به آشوب میزند، نه جوکری که بخواهد اینگونه پایانی برای خودش یا بتمن بسازد: «در آخر یکی از ما مجبور میشه اونیکی رو بکشه.» اینبار «جوکر» آغازِ همهچیز است و آرتور فلک تنها یکی از بینهایت گذشته جنونآمیزی که «جوکر» از سرگذرانده؛ آیا همین او را بیشتر شبیه نیمه تاریکمان نمیکند؟ اوون گلیبرمن در مطلبی که در تاریخ ۲۰ اکتبر ۲۰۱۹ در سایت «ورایتی» منتشر شده، نسبت جوکر (آرتور فلک) را با دنیای امروز بررسی کرده است و به این پرسش اساسی پاسخ میدهد: چرا «جوکر» درباره همه ماست؟
نگاهی به عکس بالا بیندازید. این شاعرانهترین تصویری است که از «جوکر» تاد فیلیپس منتشر شده، و دلیل من برای شاعرانهخواندن این تصویر فقط این نیست که حالوهوای ماندگار یک پوستر ناب فیلم را دارد: گرافیک خوب، ترکیببندی فراموشنشدنی و کمی تکاندهنده (حداقل، اولینبار که آن را میبینید) این تصویر شاعرانه است به خاطر معانیای که در خودش دارد.
«آرتور فلک»، که برای اولینبار لباس فاخر جوکر را به تن کرده (کت و شلوار زرد، جلیقه نارنجی، گریم دلقک و موهای سبز)، چهره خود را بهسمت آسمان چرخانده و انگار با تمام قدرت لبخند میزند، حالت و نگاه او وجدآور است. اما این تصویر ِیک دیوانه تمامعیار هم هست؛ شبیه صورتچرمی که ارهبرقیاش را در نور سحرگاه انتهای فیلم «کشتار با اره برقی در تگزاس» میچرخاند. آرتور یک جوان خودنمای بیمار است؛ یکی از آن بازیگران نقابدار بالماسکه که از خنده ساختگی برای پنهانکردن ناامیدی غیرقابلتحملشان استفاده میکنند (همچنین برای تبلیغ آن، چون متظاهر آنقدر عجیبوغریب است که توی صورت شما میگوید: «میدانم که این شما را فریب نمیدهد.»)، اما اکنون، درست در همین لحظه، باوری در درون او روشن میشود، چیزی که او را از خواب بیدار میکند. با چهرهاش که رو به سمت بالاست، انگار دارد نیروی زندگیاش را از آسمان میگیرد. او بخش تاریک شخصیتش را در آغوش گرفته و نور را دیده است. او قدرت رهاییبخش نفرتش را لمس کرده است. عجیب نیست که «جوکر» سالهاست ضدقهرمان بزرگترین فیلمهای ابرقهرمانی آمریکاست و همچنین ضدقهرمان فیلمی که لقب باشکوهترین و محبوبترین فیلم سال ۲۰۱۹ را به خود اختصاص داده است. فیلمها همیشه به ما نشان دادهاند که ما واقعا چه کسانی هستیم، اما این به آن معنی نیست که همیشه این نمایشِ درحالتغییر باید مستقیم باشد. من واقعا قهرمان اسلحهبهدست یک وسترن نیستم، یا بهدستآورنده معشوقه مزرعه «تارا» ۴، یا شورشیِ موتورسیکلتسوار بدون هدف، یا یک کلاهبردار در خیابانهای نیویورک که فکر میکند یک کابوی است، یا مالکوم ایکس یا فنی بریک یا ترومن کاپوتی، یا «اسکایواکر» در کهکشان ۵، یا کسی که شبها برای برقراری عدالت با لباس خفاش بیرون میآید ۶؛ اما وقتی این فیلمها را میبینم، من هرکدام از این آدمها هستم. این افتخار سینماست. وقتی من «جوکر» را میبینم، با صمیمیت و ارتباطی که بین تماشاگران و آرتور فلک برقرار میشود، به مدت دو ساعت یک مرد روانی ناامید بیسرپناه میشوم که دنبال جایی برای فرار میگردم.
وقتی مردم در ملأعام به او حمله میکنند و او بهجای آن که چُندک بزند و خود را از زیر دستوپا جمعوجور کند (روشی که او معمولا انجام میدهد)، با نیروی درونش تصمیم میگیرد که آن حملات را تلافی کند. در مترو، وقتی سه ولگرد خیابانی او را دست میاندازند و شروع میکنند به او لگد بزنند، دستش را بهسمت اسلحهای که با خودش حمل میکند میبرد و بعد شلیک میکند. در پایان جشن کشتار او، هر سهنفر کشته میشوند. ما این نوع سکانسها را از زمان فیلم «آرزوی مرگ» (۱۹۷۴) تا بهحال در هزاران فیلم دیدهایم. در سینمای هالیوودِ نیمقرن اخیر، یک مرد خشمگین که عصبانیتش را با یک اسلحه خالی میکند چیز جدیدی نیست. چیز جدید، کاری است که آرتور پس از آن خشونت انجام میدهد: به یک دستشویی عمومی میرود و میرقصد؛ از آن رقصهای آرام و اثیری که معمولا غریزی شروع میشوند. وقتی اولینبار فیلم را دیدم، برایم شبیه «تایچی» بود؛ یک لحظه لذتبخش چندش آور و سعادتی وحشتناک. «آرتور» مرتکب یک جنایت خونین شده است، ولی برای نخستینبار در زندگیاش احساس آرامش میکند. آشوب درونش آرام گرفته و رهایی و آزادی را پیدا کرده است. اظهار نفرت، او را شفا داده است. میتوان گفت این موضوع درباره افراد شرورِ خیلی از فیلمها، از آدمربایان تا قدرتطلبان فیلم «جیمز باند»، صادق است. خشونت آنها را زنده میکند، اما آرتور هم شخصیت شرور «جوکر» است و هم قهرمان آن. درخشش بازی واکین فینیکس و جسارت فیلم این است که فونیکس ویژگیها و احساسات یک روانی را به خود میگیرد و با عریانکردن «آرتور» درونش را به ما نشان میدهد. فونیکس کاری میکند که ما خشم و عصبانیتی که «آرتور» را عذاب داده و حالا تطهیرش کرده لمس کنیم. وقتی منتقدان، یا حداقل برخی از آنها، دربرابر «جوکر» ایستادند، مسئله آنها این بود که آیا این فیلم غیرمسئولانه است؟ یا فراتر از این سؤال خام میپرسیدند: آیا این فیلم ممکن است باعث اعمال خشونتآمیز شود؟ به نظر میرسد حرف منتقدان این است که فیلم چه خشم را ترویج بدهد یا ندهد، «جوکر» درباره «اینسلها» ۷ صحبت میکند؛ افراد افسردهای که هیچ ارتباطی با ما، «انسانهای خوبِ ترقیخواه» ندارند، و بنابراین ما از این حقیقت که دسته «اینسلها» در یک فیلم بلاکباستر صاحب تریبون و بلندگو شدهاند، ناراحتیم. اما این تفکر یک بدفهمی را درباره اثرگذاری فیلمها و اینکه چطور کار میکنند، آشکار میکند.
«جوکر» درامی درباره یک فرد منزوی و منفور در جامعه ما نیست. مثل همه فانتزیهای بزرگ و مشهور، این فیلم یک رؤیاست و کارش هم بیان چیزهایی است درباره همه ما. آنچه این فیلم بیان میکند گرایشی درونی است از جریانی خاص در آمریکای معاصر و شاید در جهان معاصر؛ زمانی که نفرت دارد همهجا را اشغال میکند. بهنظر میرسد که متهمان اصلی بهاندازه کافی معلوم هستند؛ رئیسجمهور آمریکا که از هر خرابیای که میتواند به وجود بیاورد ابراز خوشحالی میکند، عدمهمدلی خودش را به رخ دنیا میکشد و آنهایی را که آمریکاییهای «معمولی» نیستند، شیطان میداند، و همچنین پیروانی که پشتیبان او هستند و هرکاری که او انجام میدهد تقلید میکنند. انگار آنها بخشی از مکتب خشم سفید بودهاند (و واقعا هم هستند)، جریانی از خشم ملیگرایانه که مثل یک ویروس دارند در سراسر اروپا پخش میشوند. اما همه اینها را میدانیم. بخشی از نتیجه اعمال ما یا سرنوشتمان در این زمانه، همین است که خشم به همذاتپنداری تبدیل شده است. ما الان در دورانی هستیم که تاختن و بیروندادن خشمی که قبلا دربارهاش صحبت کردیم به همراه آتشپراکنیِ کلامی دارد به یک اعتیاد جهانی تبدیل میشود. مقصود من این است که آمریکا دارد بهسرعت تبدیل به یک خانواده ناکارآمد از بروز خشم میشود. اگر شما با واکنشهای خشمگینانه دربرابر دشنام و ناسزای والدینتان بزرگ شدهاید، آن واکنش کاملا موجه است، ولی شما را یک فرد پر از خشم میکند. (به همین دلیل است که مردم به سمت درمان میروند) اگر شما در رسانههای اجتماعی زندگی میکنید، به آنچه فرهنگ ما، از جمله فرهنگ لیبرال، درحالتبدیل شدن به آن است نگاه کنید: مجموعهای از رجزخوانیها و خواروخفیفکردنها، نقزدنها، پرخاشگریها و غرولندکردنها، نوعی جنگ بیپایان طبقه متوسط بر سر همهچیز، از روشهای مناسب مادرانه گرفته تا پایان «بازی تاج و تخت».
همانطورکه «آرتور» در «جوکر» میگوید: «فقط من این حس رو دارم یا واقعا اوضاع اون بیرون دیوانهکنندهتر شده؟» همانطور که امنیت اصلی طبقه متوسط آمریکا جلوِ چشمانمان درحالفرو ریختن است، دلواپسی اصلی پارهشدن قبای خوشبختی مردم است. تنها چیزی که به نظر میرسد همه بر سر آن توافق دارند این است که ما چقدر با خشونت مخالف هستیم. ما درحالتبدیلشدن به ایالات غیرمتحده هستیم، منظرهای بیثبات و فانی که با تجاوز و پرخاشگری تحریکشدنی پر شده است. بااینحال، مهم است که بدانیم خشم در مرکز این بینظمی اجتماعی- فرهنگی صرفا یک نیروی مخرب نیست. دنیا و ما به اینها تبدیل شدهایم: من یاوهسرایی میکنم، پس هستم؛ من با نیش و کنایه حرف میزنم و (با عصبانیت) توئیت میکنم، پس هستم؛ من خشمگین هستم، پس هستم. بخشی از چیزی که ما باید در مورد آن عصبانی باشیم، تظاهرکردن ما به گفتمان عمومی است. همه درباره اینکه چه کسانی هستیم دروغ میگوییم و تظاهر به چیز دیگری میکنیم. تمام این لایههای غیرواقعی و متظاهرانه چیزهایی هستند که یک حیوان انسانیِ تنها بهطور غریزی میخواهد آنها را منفجر کند. این دقیقا همان چیزی است که در اوج و نقطه پایان خارقالعاده «جوکر» اتفاق میافتد. آرتور به شمایل سرگرمکنندهاش که از او بهعنوان پدر معنوی یاد میکرد برمیگردد و میگوید: «تو افتضاحی» و واقعا هم حق با اوست. تقلبیبودن و تظاهر آن افتضاح است. «آرتور» این تظاهر و تقلبیبودن را میخواهد به روش خودش بکشد و از بین ببرد.
به همین دلیل او چیزی فراتر از یک «اینسل» است. «جوکر» میگوید: «زمانی که قلبتان درحالطغیان است و خشمگین هستید لبخند بزنید.» و بدانید که این همان چیزی است که او به نظر میرسد.
۱. Batman: The Killing Joke کمیک بوک پرطرفدار شرکت «کامیکس دیسی» که در سال ۱۹۸۸ منتشر شد. داستان این کمیکبوک را آلن مور نوشته بود و برایان بالند تصویرسازی آن را انجام داده بود. «جوکر» در این داستان نام و نشانی ندارد، اما کمدینی منزوی و ناامید است که به مرز جنون میرسد. تاد فیلیپس بسیاری از نشانههای روانشناسی آرتور فلک را از شخصیت جوکر در «شوخی کشنده» به فیلمش آورده است.
۲. Batman: The Killing Joke. Alan Moore, Brian Bolland, John Higgins. deluxe hardcover edition. DC Comics: ۲۰۰۸.
۳. «مردی که میخندد»، رمان ویکتور هوگو، منبع الهام باب کین، جری رابینسون و بیل فینگر برای خلق شخصیت «جوکر» در سری کمیکهای «بتمن» بوده است.
۴. اشاره به فیلم «بربادرفته» (۱۹۳۹).
۵. اشاره به شخصیت مجموعهفیلمهای «جنگ ستارگان».
۶. اشاره به «بتمن».
۷. "involuntary celibates" (مجردهای ناخواسته) اعضای یکخردهفرهنگ هستند که ویژگیشان اینهاست: خشم، مردمگریزی، تنفر از خود، زنستیزی، نژادپرستی و. حداقل ۴ کشتار جمعی در آمریکای شمالی که منجر به مرگ ۴۰ نفر شده است بهدست «اینسلها» یا افرادی که خود را «اینسل» معرفی کردهاند انجام شده است.