گروه فرهنگ | شهرآرانیوز؛ برمیگردد. حرف ناگفتهای یادش آمده است انگار. شاید هم اصرار دوباره است برای خواستهای که چنددقیقه پیش با التماس گفته بود. آسمان حوالی چشمهایش، لحظههای پربارانی را تجربه میکند. آنقدر در دنیای خودش غرق است که از همهمه اطراف، صدایی را نمیشنود و کسی را نمیبیند.
تمام دنیا و آدمهایش یک طرف، او و دردها و اینجا، خانه آخر امیدش، یک طرف. اشکها، ردی سیاه از تتمه آرایش چشمها را روی گونههای زن جوان به جای گذاشته است. چادر مشکی را روی سر مرتب میکند. با نهایت احترام دستش را روی قلب میگذارد، تا کمر خمر میشود، خداحافظی میکند و گم میشود لابهلای جمعیتی که هریک با حاجتی، خود را به پشت پنجره فولاد رساندهاند.
هوا با قایم باشک عصرگاهی خورشید، رفته رفته سردتر میشود؛ با این حال خبری از خلوت شدن اطراف پنجره فولاد از زائرانی که رساندن دست هایشان به شبکه هایش را انتظار میکشند، نیست. قرار و مدارها را با خودت گذاشته ای؛ اینکه این بار فقط چشمهای زائران و رنگ رخسار آنها از سرّ درونشان خبر بدهد و حال ظاهری شان، راوی حرفهای دلشان باشد. قرار است فقط بیننده باشی و نه پرسشگر حاجتی که آنها را به اینجا کشانده است.
نپرسی چه گفته اند و چه خواسته اند تا مبادا خلوت مهمانان آقا را حتی برای لحظاتی چند به هم بزنی؛ مگر اینکه خودشان بخواهند. اصلا حرفهای دو نفره با صاحب این حرم، شهر و کشور به غریبهها چه؟ نگاههای مهربان، التماس دعاها و آرزوهای روشنی که بی هوا روی دامان دلت میپاشند، رزقی کافی و وافی است؛ مثلا دعای بانوی میان سالی که لهجه شمالی دارد. میبیند در چند قدمی پنجره فولاد برای کفش هایت به دنبال پلاستیک میگردی. مال خودش را میدهد دستت و بی مقدمه میگوید: الهی بروی کربلا.
در آرامش حاکم بر صحن و سرای حضرت که خار چشم شب پرستها شده است، پنج شش متر مانده تا پنجره، صدای هق هق گریه زوار و زمزمه «یا امام رضا» یشان را میتوان شنید. مسیر برای مهمان ویژهای باز شده است. از دلدادههای قدیمی آقاست؛ از آنها که عمری را با عشق سپری کرده اند و با پیمانه رو به پایان زندگی، خود را به عنایت امام رئوفشان محتاجتر از همیشه میبینند
. همراه پیرزن میگوید او را از راه دور به پابوس آورده است، از خراسان جنوبی و با طی ۴۰۰ کیلومتر راه. ادب زائر سالخورده حضرت که خسته راه و خسته زندگی است، دیدن دارد وقتی با آن جثه نحیف، مهلت نمیدهد تا ویلچر، او را به محضر امامش برساند. از پاهایی که جانی ندارد، به هر سختیای که شده است، کار میکشد و بلند میشود؛ به مثابه ایستادن در برابر بزرگی حی و حاضر. با قدمهایی لرزان و کمک دیگران، خود را به پنجره میرساند و ....
حال خوش پیرزن از درآغوش گرفتن پنجره فولاد و سرباز کردن دلتنگی هایشان، خریدنی است. جمله نخستش گریه است، دومی و سومی نیز. انگار از وسط دلتنگی هایش شروع کرده است به تعریف کردن برای آقا. زیارتش نمیتواند طولانی باشد.
رمقی برای ایستادن ندارد. در همان دقایق کوتاه، چیزهایی را که باید بگوید، میگوید و سبکتر از پیش، روی ویلچرش جاگیر میشود. چشمهای آبی اش را که در قاب چارقدی سپید و سنجاق شده زیر گلو، محصور شده است، به چشم هایت میدوزد و به خاطر مراقبت از ویلچرش دعایت میکند. راه صعود آرزوها به آسمان از پشت پنجره فولاد کوتاهتر به نظر میرسد.
غم ۱۱ سال دلتنگی زیارت را باید هر طور شده است با چهار شب حضورشان در مشهد امام هشتم (ع) جبران کنند و به شهر و دیارشان برگردند. چهره پوشیده از چین و شکن پیرزن، آشکارا پر از اندوه میشود، از فکر بازگشتی که گریزی از آن نیست. اهل بلداجی در چهارمحال وبختیاری است و با رفیق سالها زندگی مشترکش به پابوس آمده است. با وجود سرمایی که با تاریک شدن هوا رو به افزایش است، عصازنان و با قدمهایی به کوتاهی قدمهای یک کودک، خود را به پنجره طلایی فولاد رسانده است تا درددل هایش را با حضرت نجوا کند.
دستهای بی رمقش را به سختی بالا میآورد و گیسهای سپیدش را زیر روسری رنگ پریده اش پنهان میکند. سپس با اشکی که در کسری از ثانیه، توی چشم هایش حلقه میزند، از حرف هایش با حضرت میگوید؛ اینکه بعد از یک عمر زندگی با عزت، زمین گیر و خوار بالین نشود، همچنین پیکانی که با آن دل به جاده زده اند، بازی در نیاورد و آنها را به سلامت برساند؛ آخر، نوههای خردسالشان که پدربزرگ و مادربزرگ را با گریه بدرقه کرده اند، چشم به راه عروسک و تفنگ اسباب بازی اند.
غمهای زن و شوهر، یک باره تبدیل به شادی میشود، وقتی از برنامه ریزی دوساله شان برای آمدن به زیارت حضرت میگویند. از قلکی تعریف میکنند که آن را از چشم نوهها دور نگه داشته بودند. هر روز یک اسکناس هزارتومانی و مبالغی از این دست را توی آن میانداختند و به رویای زیارت فکر میکردند، به آمدن پشت پنجره فولاد.
امروز ۱۶۰ هزار تومانی را که ذره ذره جمع کرده بودند، برده اند دفتر نذورات حرم و بن مهمان سرای حضرت هدیه گرفته اند. ذوقشان از فکر مهمانی فردا پای سفرهای که امام رئوف، میزبان آن است، تماشا دارد؛ همچنین وعده نایب الزیاره بودنت در امامزاده حمزه بن علی (ع). کاش یادشان بماند.
دو ساعتی از اذان مغرب گذشته است و پنجره فولاد در سرمای گزنده هوا، همچنان در حصار زائرانی قرار دارد که زبان و گویششان غریبه است و تنها با اشک و لبخند با خدام و دیگر زوار ارتباط میگیرند، مثل بانویی که لباس محلی اش میگوید غریب است. انگشتهای حنازده اش را تندتند حرکت میدهد تا نخ سبزی را به پنجره فولاد گره بزند. دست میکشد روی گرههایی که دیگران به پنجره زده اند، بلکه یکی از آنها در دستش باز شود و نشانهای باشد از باز شدن گرهای که او را به پشت پنجره فولاد کشانده است.
از فارسی معیار، هیچ نمیداند. همین قدر میگوید که اهل مُلکان است، جایی در آذربایجان شرقی، هزارو ۵۰۰ کیلومتر دورتر از اینجا. روسری سبز سیادتش را مرتب میکند و چیزهایی میگوید که پاسخی برایش نداری. از حرفهای او و کاروانی که از اهر به پابوس آقا آمده اند، «یا امام رضا (ع)» گفتن هایش را میتوان فهمید و نامهایی که برای حضرت محترم اند، مانند نام عمویشان، عباس (ع).
ازدحام جمعیت، حال و هوای کسی را بر هم نمیزند. زائری پارچه اش را به رسم تبرک به پنجره میکشد، پدری طفلش را به شبکههای طلایی آن میچسباند به این امید که بیمه عنایت حضرت شود، دیگری دستهای متبرک شده خود را به سر و صورت کودک بازیگوشش میرساند که از نردههای حایل میان بانوان و آقایان بالا و پایین میرود. نیم ساعت است، شاید هم بیشتر که بانویی میان سال به پنجره فولاد دخیل بسته است.
چشمهای بسته و لبهای بی حرکتش را میبینی و پسر جوانی که دست را بر سر بانو گذشته است و با نگاههایی رو به آسمان، پیوسته ذکر میگوید. کمی آن سوتر پیرمردی سپیدموی و ویلچرنشین بی صدا و با شانههای لرزان با حضرت گفتگو میکند. جاذبه است، آرامش یا هر چیز دیگر؛ کسی برای رفتن از پشت پنجره فولاد و آغوش امام هشتم (ع) عجلهای ندارد.
همسایه آقاست و از مشتریهای ثابت پنجره فولاد؛ قبلا در صحن انقلاب و حالا که درحال تعمیر است، صحن جمهوری. منتظر است شیفت خدمت شوهرش در چای خانه رضوان تمام شود و هر دو با هم بروند خانه، با دستهایی پر از عنایت آقا.
حرفهای درنهایت سادگی اش، به دل مینشیند. میگوید اگر دستش را در شبکههای پنجره فولاد قفل نکند، زیارت به جانش نمینشیند. شمرده شمرده از آرامشش در این نقطه از زمین میگوید، از حاجتهایی که اینجا مستجاب و قفل زنگ زده مشکلاتی که باز شده است. از فکر اینکه حضرت، هوای خانواده خادمش را داشته باشد، دلش قنج میرود.
با وجود این قرابت حسی، چندبار از صمیم قلب التماس دعا میگوید. استدلالش این است که «دعای من شاید در حق خودم مستجاب نشود، اما دعای شما برای من حتما مستجاب است. من برای شما دعا میکنم، شما برای من و همه مردم.» اسم کوچکت را میپرسد تا مطمئن شود در قرارهای بعدی زیارتش پشت پنجره فولاد، در یادش میمانی و اسم خودش را به یادگار میگوید؛ ربابه.